خاقانی (قصاید)/حاصل عمر چه دارید خبر باز دهید
ظاهر
حاصل عمر چه دارید خبر باز دهید | مایه جانی است ازو وام نظر باز دهید | |||||
هر براتی که امل راست ز معلوم مراد | چون نرانند به دیوان قدر باز دهید | |||||
ز آتش دل چو رسد دود سوی روزن چشم | از سوی رخنهی دل جان به شرر باز دهید | |||||
چار طوفان تو از چار گهر بگشایید | گر شما جان ستمکش به گهر بازدهید | |||||
چون چراغید همه در ستد و داد حیات | کنچه در شام ستانید سحر بازدهید | |||||
آب هر عشوه که در جیب شما ریزد چرخ | آسیاوار هم از دامن تر بازدهید | |||||
دیده چون خفت که تا خواب بدش باید دید | دیده بد کرد جوابش به بتر بازدهید | |||||
دیده را خواب ز خون خاست که خون آرد خواب | هر چه خون جگر است آن به جگر بازدهید | |||||
شهر بندان بلاگر حشر از صبر کنند | خانه غوغای غمان برد، حشر بازدهید | |||||
بس غریبند در این کوچهی شر، کوچ کنید | به مقیمان نو این کوچهی شر بازدهید | |||||
چه نشانید جمازه به سر چشمهی از | برنشینید و عنان را به سفر بازدهید | |||||
بشنوید این نفس غصهی خاقانی را | شرح این حادثهی عمر شکر بازدهید | |||||
همه هم حالت و هم غصه و هم درد منید | پاسخ حال من آراستهتر بازدهید | |||||
آن جگر گوشهی من نزد شما بیمار است | دوش دانید که چون بود خبر بازدهید | |||||
همه بیمار نوازان و مسیحا نفسید | مدد روح به بیمار مگر بازدهید | |||||
در علاجش ید بیضا بنمایید مگر | کاتش حسن بدان سبز شجر بازدهید | |||||
ره درمانش بجوئید و بکوشید در آنک | سرو و خورشید مرا سایه و فر بازدهید | |||||
هر عقاقیر که دارو کدهی بابل راست | حاضر آرید و بها بدرهی زر بازدهید | |||||
هدیه پارنج طبیبان به میانجی بنهید | خواب بیمار پرستان به سهر باز دهید | |||||
تا چک عافیت از حاکم جان بستانید | خط بیزاری آسایش و خور بازدهید | |||||
سرو بالان که ز بالین سرش آمد به ستوه | دایگان را تن نالانش به بر بازدهید | |||||
روز پنجم به تب گرم و خوی سرد فتاد | شب هفتم خبر از حال دگر بازدهید | |||||
خوی تب گل گل بر جبهت گل گون خطر است | آن صف پروین ز آن طرف قمر بازدهید | |||||
جو به جو هر چه زن دانه زن از جو بنمود | خبر آن ز شفا یا ز خطر بازدهید | |||||
قرعه انداز کز ابجد صفت فال بگفت | شرح آن فال ز آیات و سور باز دهید | |||||
دانهی در که امانت به شما داد ستم | آن امانت به من ایمن ز ضرر باز دهید | |||||
ماه من زرد چو شمع است و زبان کرده سیاه | مایهی نور بدان شمع بصر باز دهید | |||||
دور از آن مه اثری ماند تن دشمن او | گر توانید حیاتی به اثر باز دهید | |||||
نه نه بیمار به حالی است نه امید بهی است | بد بتر شد همه اسباب حذر باز دهید | |||||
سیزده روز مه چاردهم تب زده بود | تب خدنگ اجل انداخت سپر بازدهید | |||||
خط به خون باز همی داد طبیب از پی جان | جان برون شد چه جواب است خوش ار بازدهید | |||||
این طبیبان غلط بین همه محتالانند | همه را نسخهی بدرید و به سر بازدهید | |||||
نوش دارو و مفرح که جوی فعل نکرد | هم بدان آسی آسیمه نظر بازدهید | |||||
سحر و نیرنج و طلسمات که سودی ننمود | هم به افسونگر هاروت سیر بازدهید | |||||
هیکل و نشره و حرزی که اجل بازنداشت | هم به تعویذ ده شعبدهگر بازدهید | |||||
نسخهی طالع و احکام بقا کاصل نداشت | هم به کذاب سطرلاب نگر بازدهید | |||||
آن زگال آب و سپندی که عرض دفع نکرد | هم بدان پیرزن مخرقه خر بازدهید | |||||
رشتهی پر گره و مهر تب قرایان | هم به قرادم تسبیح شمر بازدهید | |||||
در حمایل سرو و چنگ چو سودیش نکرد | چنگ شیر و سروی آهوی نر بازدهید | |||||
چشم بد کز پتر و آهن و تعویذ نگشت | بند تعویذ ببرید و پتر بازدهید | |||||
بر فروزید چراغی و بجویید مگر | به من روز فرو رفته پسر بازدهید | |||||
جان فروشید و اسیران اجل باز خرید | مگر آن یوسف جان را به پدر بازدهید | |||||
قوت روح و چراغ من مجروح رشید | کز معانیش همه شرح هنر بازدهید | |||||
دیدنی شد همه نوری به ظلم در شکنید | چاشنی همه صافی به کدر بازدهید | |||||
به سر ناخن غم روی طرب بخراشید | به سر انگشت عنا جام بطر بازدهید | |||||
از برون آبله را چاره شراب کدر است | چون درون آبله دارید کدر باز دهید | |||||
مویه گر ناگذران است رهش بگشایید | نای و نوشی که ازو هست گذر باز دهید | |||||
اشک اگر مایه گران کرد بر مویه گران | وام اشک از صدف جان به گهر باز دهید | |||||
گر نخواهید کز ایوان و حجر ریزد خون | نقش نوشاد به ایوان و حجر باز دهید | |||||
ور نباید که شبستان و طزر نالد زار | سرو بستان به شبستان و طزر باز دهید | |||||
پیش کان گوهر تابنده به تابوت کنید | آب دیده به دو یاقوت و درر باز دهید | |||||
پیش، کان تنگ شکر در لحد تنگ نهند | بوسهی تلخ وداعی به شکر باز دهید | |||||
پیش کان چشمهی خور در چه ظلمات کنند | نور هر چشم بدان چشمهی خور باز دهید | |||||
ز بر تخت بخوابید سهی سرو مرا | پیش نظارگیان پرده ز در باز دهید | |||||
بر دو ابروش کلاه زر شاهانه نهید | پس به دستش قلم غالیه خور باز دهید | |||||
نز حجر گوهر رخشان به در آرید شما | چون پسندید که گوهر به حجر باز دهید | |||||
ماه من چرخ سپر بود روا کی دارید | که بدست زمی ماه سپر باز دهید | |||||
یوسفی را که ز سیاره به صد جان بخرید | بیمحاباش به زندان مدر بازدهید | |||||
پند مدهید مرا گر بتوانید به من | آن چراغ دل از آن تیره مقر باز دهید | |||||
تازه نخل گهری را به من آرید و مرا | بهرهای ز آن گهری نخل ببر باز دهید | |||||
او بشر بود ولی روح ملک داشت کنون | ملکی روح به تصویر بشر باز دهید | |||||
عمر ضایع شده را سلوت جان بازآید | نسر واقع شده را قوت پر باز دهید | |||||
نه نه هر بند گشادن بتوانید ولیک | نتوانید که جان را به صور باز دهید | |||||
غرر سحر ستانید که خاقانی راست | ژاژ منحول به دزدان غرر باز دهید | |||||
تا توانید جو پخته ز طباخ مسیح | بستانید و جو خام به خر باز دهید |