پرش به محتوا

خاقانی (قصاید)/حاصل عمر چه دارید خبر باز دهید

از ویکی‌نبشته
خاقانی (قصاید) از خاقانی
(حاصل عمر چه دارید خبر باز دهید)
  حاصل عمر چه دارید خبر باز دهید مایه جانی است ازو وام نظر باز دهید  
  هر براتی که امل راست ز معلوم مراد چون نرانند به دیوان قدر باز دهید  
  ز آتش دل چو رسد دود سوی روزن چشم از سوی رخنه‌ی دل جان به شرر باز دهید  
  چار طوفان تو از چار گهر بگشایید گر شما جان ستمکش به گهر بازدهید  
  چون چراغید همه در ستد و داد حیات کنچه در شام ستانید سحر بازدهید  
  آب هر عشوه که در جیب شما ریزد چرخ آسیاوار هم از دامن تر بازدهید  
  دیده چون خفت که تا خواب بدش باید دید دیده بد کرد جوابش به بتر بازدهید  
  دیده را خواب ز خون خاست که خون آرد خواب هر چه خون جگر است آن به جگر بازدهید  
  شهر بندان بلاگر حشر از صبر کنند خانه غوغای غمان برد، حشر بازدهید  
  بس غریبند در این کوچه‌ی شر، کوچ کنید به مقیمان نو این کوچه‌ی شر بازدهید  
  چه نشانید جمازه به سر چشمه‌ی از برنشینید و عنان را به سفر بازدهید  
  بشنوید این نفس غصه‌ی خاقانی را شرح این حادثه‌ی عمر شکر بازدهید  
  همه هم حالت و هم غصه و هم درد منید پاسخ حال من آراسته‌تر بازدهید  
  آن جگر گوشه‌ی من نزد شما بیمار است دوش دانید که چون بود خبر بازدهید  
  همه بیمار نوازان و مسیحا نفسید مدد روح به بیمار مگر بازدهید  
  در علاجش ید بیضا بنمایید مگر کاتش حسن بدان سبز شجر بازدهید  
  ره درمانش بجوئید و بکوشید در آنک سرو و خورشید مرا سایه و فر بازدهید  
  هر عقاقیر که دارو کده‌ی بابل راست حاضر آرید و بها بدره‌ی زر بازدهید  
  هدیه پارنج طبیبان به میانجی بنهید خواب بیمار پرستان به سهر باز دهید  
  تا چک عافیت از حاکم جان بستانید خط بیزاری آسایش و خور بازدهید  
  سرو بالان که ز بالین سرش آمد به ستوه دایگان را تن نالانش به بر بازدهید  
  روز پنجم به تب گرم و خوی سرد فتاد شب هفتم خبر از حال دگر بازدهید  
  خوی تب گل گل بر جبهت گل گون خطر است آن صف پروین ز آن طرف قمر بازدهید  
  جو به جو هر چه زن دانه زن از جو بنمود خبر آن ز شفا یا ز خطر بازدهید  
  قرعه انداز کز ابجد صفت فال بگفت شرح آن فال ز آیات و سور باز دهید  
  دانه‌ی در که امانت به شما داد ستم آن امانت به من ایمن ز ضرر باز دهید  
  ماه من زرد چو شمع است و زبان کرده سیاه مایه‌ی نور بدان شمع بصر باز دهید  
  دور از آن مه اثری ماند تن دشمن او گر توانید حیاتی به اثر باز دهید  
  نه نه بیمار به حالی است نه امید بهی است بد بتر شد همه اسباب حذر باز دهید  
  سیزده روز مه چاردهم تب زده بود تب خدنگ اجل انداخت سپر بازدهید  
  خط به خون باز همی داد طبیب از پی جان جان برون شد چه جواب است خوش ار بازدهید  
  این طبیبان غلط بین همه محتالانند همه را نسخه‌ی بدرید و به سر بازدهید  
  نوش دارو و مفرح که جوی فعل نکرد هم بدان آسی آسیمه نظر بازدهید  
  سحر و نیرنج و طلسمات که سودی ننمود هم به افسونگر هاروت سیر بازدهید  
  هیکل و نشره و حرزی که اجل بازنداشت هم به تعویذ ده شعبده‌گر بازدهید  
  نسخه‌ی طالع و احکام بقا کاصل نداشت هم به کذاب سطرلاب نگر بازدهید  
  آن زگال آب و سپندی که عرض دفع نکرد هم بدان پیرزن مخرقه خر بازدهید  
  رشته‌ی پر گره و مهر تب قرایان هم به قرادم تسبیح شمر بازدهید  
  در حمایل سرو و چنگ چو سودیش نکرد چنگ شیر و سروی آهوی نر بازدهید  
  چشم بد کز پتر و آهن و تعویذ نگشت بند تعویذ ببرید و پتر بازدهید  
  بر فروزید چراغی و بجویید مگر به من روز فرو رفته پسر بازدهید  
  جان فروشید و اسیران اجل باز خرید مگر آن یوسف جان را به پدر بازدهید  
  قوت روح و چراغ من مجروح رشید کز معانیش همه شرح هنر بازدهید  
  دیدنی شد همه نوری به ظلم در شکنید چاشنی همه صافی به کدر بازدهید  
  به سر ناخن غم روی طرب بخراشید به سر انگشت عنا جام بطر بازدهید  
  از برون آبله را چاره شراب کدر است چون درون آبله دارید کدر باز دهید  
  مویه گر ناگذران است رهش بگشایید نای و نوشی که ازو هست گذر باز دهید  
  اشک اگر مایه گران کرد بر مویه گران وام اشک از صدف جان به گهر باز دهید  
  گر نخواهید کز ایوان و حجر ریزد خون نقش نوشاد به ایوان و حجر باز دهید  
  ور نباید که شبستان و طزر نالد زار سرو بستان به شبستان و طزر باز دهید  
  پیش کان گوهر تابنده به تابوت کنید آب دیده به دو یاقوت و درر باز دهید  
  پیش، کان تنگ شکر در لحد تنگ نهند بوسه‌ی تلخ وداعی به شکر باز دهید  
  پیش کان چشمه‌ی خور در چه ظلمات کنند نور هر چشم بدان چشمه‌ی خور باز دهید  
  ز بر تخت بخوابید سهی سرو مرا پیش نظارگیان پرده ز در باز دهید  
  بر دو ابروش کلاه زر شاهانه نهید پس به دستش قلم غالیه خور باز دهید  
  نز حجر گوهر رخشان به در آرید شما چون پسندید که گوهر به حجر باز دهید  
  ماه من چرخ سپر بود روا کی دارید که بدست زمی ماه سپر باز دهید  
  یوسفی را که ز سیاره به صد جان بخرید بی‌محاباش به زندان مدر بازدهید  
  پند مدهید مرا گر بتوانید به من آن چراغ دل از آن تیره مقر باز دهید  
  تازه نخل گهری را به من آرید و مرا بهره‌ای ز آن گهری نخل ببر باز دهید  
  او بشر بود ولی روح ملک داشت کنون ملکی روح به تصویر بشر باز دهید  
  عمر ضایع شده را سلوت جان بازآید نسر واقع شده را قوت پر باز دهید  
  نه نه هر بند گشادن بتوانید ولیک نتوانید که جان را به صور باز دهید  
  غرر سحر ستانید که خاقانی راست ژاژ منحول به دزدان غرر باز دهید  
  تا توانید جو پخته ز طباخ مسیح بستانید و جو خام به خر باز دهید