خاقانی (قصاید)/جوشن صورت برون کن در صف مردان درآ
ظاهر
جوشن صورت برون کن در صف مردان درآ | دل طلب کز دار ملک دل توان شد پادشا | |||||
تا تو خود را پای بستی باد داری در دو دست | خاک بر خود پاش کز خود هیچ نگشاید تو را | |||||
با تو قرب قاب قوسین آنگه افتد عشق را | کز صفات خود به بعد المشرقین افتی جدا | |||||
آن خویشی، چند گوئی آن اویم آن او | باش تا او گوید ای جان آن مایی آن ما | |||||
نیست عاشق گشتن الا بودنش پروانه وار | اولش قرب و میانه سوختن، آخر فنا | |||||
لاف یک رنگی مزن تا از صفت چون آینه | از درون سو تیرگی داری و بیرون سو صفا | |||||
آتشین داری زبان و دل سیاهی چون چراغ | گرد خود گردی از آن تردامنی چون آسیا | |||||
رخت از این گنبد برون بر، گر حیاتی بایدت | زان که تا در گنبدی با مردگانی هم وطا | |||||
نفس عیسی جست خواهی راه کن سوی فلک | نقش عیسی در نگارستان راهب کن رها | |||||
بر گذر زین تنگنای ظلمت اینک روشنی | درگذر زین خشک سال آفت اینک مرحبا | |||||
بر در فقر آی تا پیش آیدت سرهنگ عشق | گوید ای صاحب خراج هر دو گیتی اندر آ | |||||
شرب عزلت ساختی از سر ببر باد هوس | باغ وحدت یافتی از بن بکن بیخ هوا | |||||
با قطار خوک در بیت المقدس پا منه | با سپاه پیل بر درگاه بیت الله میا | |||||
سر بنه کاینجا سری را صد سر آید در عوض | بلکه بر سر هر سری را صد کلاه آید عطا | |||||
هر چه جز نور السموات از خدایی عزل کن | گر تو را مشکوة دل روشن شد از مصباح لا | |||||
چون رسیدی بر در لاصدر الا جوی از آنک | کعبه را هم دید باید چون رسیدی در منا | |||||
ور تو اعمی بودهای بر دوش احمد دار دست | کاندر این ره قائد تو مصطفی به مصطفا | |||||
اوست مختار خدا و چرخ و ارواح و حواس | زان گرفتند از وجودش منت بیمنتها | |||||
هشت خلد و هفت چرخ و شش جهان و پنج حس | چار ارکان و سه ارواح و دو کون از یک خدا | |||||
چون مرا در نعت چون اویی رود چندین سخن | از جهان بر چون منی تا کی رود چندین جفا |