پرش به محتوا

خاقانی (قصاید)/جان سگ دارم به سختی ورنه سگ‌جان بودمی

از ویکی‌نبشته
خاقانی (قصاید) از خاقانی
(جان سگ دارم به سختی ورنه سگ‌جان بودمی)
  جان سگ دارم به سختی ورنه سگ‌جان بودمی از فغان زار چون سگ هم فرو ناسودمی  
  ورنه جانم آهنین بودی به آه آتشین دیده چون پالونه‌ی آهن فرو پالودمی  
  آه جان فرسا اگر در سینه نشکستی مرا اینکه جان فرسودم از آه، آسمان فرسودمی  
  غرقه‌ام در خون و خون چون خشک شد گردد سیاه خود سیه پوشم که دیدی؟ گرنه خون آلودمی  
  کوه غم بر جانم و گردون نبخشاید مرا کاین غم ار بر کوه بودی من بر او بخشودمی  
  یوسفانم بسته‌ی چاه زمین‌اند ار نه من چشمه‌های خون ز رگ‌های زمین بگشودمی  
  گوش من بایستی از سیماب چشم انباشته تا فراق نازنینان را خبر نشنودمی  
  کاشکی خاقانی آسایش گرفتی ز اشک خون تا زجان کم کردمی در اشک خون افزودمی  
  روی من کاهی است خاکین کاش از خون گل شدی تا به خون دل سر خاک وحید اندودمی  
  آن زمان کو جان همی داد ار من آنجا بودمی جان ستانش را به صور آه جان بربودمی  
  پای در گل چون گل پای آب غم پذرفتمی خاک بر سر ، بر سر خاک اشک خون پالودمی  
  گر فدای او برفتم من، چرا جانم نرفت تا اگر زان بر زیان بودم ازین برسودمی  
  دیده را از سیل خون افکنده می در ناخنه بس به ناخن رخ چو زر ناخنی بخشودمی  
  مویه گر بنشاندمی بر خاک و خود بنشستمی دست و کلکش را به لفظ مادحان بستودمی  
  اول از خوناب دل رنگین ازارش بستمی بعد از آن از زعفران رخ حنوطش سودمی  
  گر رسیدی دست، غسلش ز آب حیوان دادمی بل که چون اسکندرش تابوت زر فرمودمی  
  آنچه مادر بر سر تابوت اسکندر نکرد من به زاری بر سر تابوت او بنمودمی  
  یا چو شیرین کو به زهر تلخ بر تابوت شاه جان شیرین داد، من جان دادمی و آسودمی  
  هر شبی بر خاکش از خون دانه‌ی دل کشتمی هر سحر خون سیاوشان ازو بدرودمی  
  واپسین دیدارش از من رفت و جانم بر اثر گر برفتی در وداعش من ز جان خشنودمی  
  من غلامی داغ بر رخ بودمش عنبر به نام ور به معنی بودمی عنبر حنوطش بودمی  
  چون بدین زودی کفن می‌بافت او را دست چرخ کاشکی در بافتن، من تار او را پودمی  
  گیرم آن فرزانه مرد، آخر خیالش هم نمرد هم خیالش دیدمی در خواب اگر بغنودمی  
  نی‌نی آن فرزانه را داغ فراقم کشت و بس گر به عالم داد بودی من به خون ماخوذمی  
  شد ز من بدرود گر بختیم بودی پیش از آنک او ز من بدرود رفتی من ز جان بدرودمی  
  گر دلم دادی که شروان بی‌جمالش دیدمی راه صد فرسنگ را زین سر بسر پیمودمی  
  جانم ار در نیم تیمار فراقش نیستی آخر از جان یتیمانش غمی بزدودمی  
  گفتی ای باز سپید از دود دل چون می‌رهی کاش ار باز سپیدم بی‌سیاهی دودمی