خاقانی (قصاید)/جام طرب کش که صبح کام برآمد
ظاهر
جام طرب کش که صبح کام برآمد | خندهی صبح از دهان جام برآمد | |||||
صبح فلک بین که بر موافقت جام | دم زد و بوی میش ز کام برآمد | |||||
مهرهی شادی نشست و ششدره برخاست | نقش سه شش بر سه زخم کام برآمد | |||||
داو طرب کن تمام خاصه که اکنون | عدهی خاتون خم تمام برآمد | |||||
ما و شکر ریز عیش کز در خمار | نامزد خرمی به بام برآمد | |||||
ساغر گلفام خواه کز دهن کوس | نغمهی گلبام وقت بام برآمد | |||||
بلبله کبکی است خون گرفته به منقار | کز دهنش نالهی حمام برآمد | |||||
گاو سفالین که آب لالهی تر خورد | ارزن زرینش از مسام برآمد | |||||
زآن می گلگون که بید سوخته پرورد | بوی گل و مشکبید خام برآمد | |||||
در صف دریا کشان بزم صبوحی | جام چو کشتی کش خرام بر آمد | |||||
خوان صبوحی به شیب مقرعه کن لاش | کابرش روز آتشین ستام برآمد | |||||
بود فلک جام رنگ و جام فلک سان | روز ندانم که از کدام برآمد | |||||
دست قراسنقر فلک سپر افکند | خنجر آقسنقر از نیام برآمد | |||||
گوش رباب از هوا پیام طرب داشت | از سه زبان راز آن پیام برآمد | |||||
حلقهی ابریشم است موی خوش چنگ | چون مه نو کز خط ظلام برآمد | |||||
گر چه تن چنگ شبه ناقهی لیلی است | نالهی مجنون ز چنگ رام برآمد | |||||
بیست و چهارش زمام ناقه و لیکن | ناله نه از ناقه از زمام برآمد | |||||
نای چو شه زادهی حبش که ز نه چشم | بانگش از آهنگ ده غلام برآمد | |||||
از پی دستینهی رباب کف می | چون گهر عقد یک نظام برآمد | |||||
بهر حلیهای گوش و گردن بر بط | سیم و زر از ساغر و مدام برآمد | |||||
از حیوان شکار گاه دف آواز | تهنیت شاه را مدام برآمد | |||||
شاه عجم رکن دین کز آیت عدلش | نام عجم روضة السلام برآمد | |||||
ناصر اسلام سیف دین که ز حکمش | بر سر دهر حرون لگام برآمد | |||||
رستم ثانی که در طبیعتش اول | دانش زال و دهای سام بر آمد | |||||
صیت جلالش به شرق و غرب بپیچید | شکر نوالش ز سام و حام برآمد | |||||
پهلو ایران گرفت رقعهی ملکت | وز دگران بانگ شاهقام برآمد | |||||
دام به دریا فکنده بود سلیمان | خازن انگشتری به دام برآمد | |||||
ذات جهان پهلوانش صبح جلال است | کز افق چرخ احتشام برآمد | |||||
در کنف صبح فر میر محمد | راست چو خورشید نور تام برآمد | |||||
تاجوری یافت تخت و ملکت ایران | تا ز برش سیدالانام برآمد | |||||
گر پدر از تخت ملک شد پسر اینک | بر زبر تخت احترام برآمد | |||||
گر علم صبح آب رنگ فروشد | رایت خورشید نارفام برآمد | |||||
تارک گشتاسب یافت افسر لهراسب | زال همایون به تخت سام برآمد | |||||
نوبت کاوس شد چو پای منوچهر | بر سر کرسی احتشام برآمد | |||||
روز به مغرب شده چو مملکت او | ماه چو بدر از حجاب شام برآمد | |||||
آرزوی جان ملک عدل و همم بود | از ملک عادل همام برآمد | |||||
دولت شروان کلید دولت او بود | زآن همه کارش به انتظام برآمد | |||||
گر چه محمد پیمبری به عرب یافت | صبح کمالش ز حد شام برآمد | |||||
دیر زی ای بحر کف که عطسهی جودت | چشمهی مهر است کز غمام برآمد | |||||
مژده ده ای تاجور که ینصرک الله | فال تو از مصحف دوام برآمد | |||||
تا که حسامت قوام ملک عجم شد | آه ز اعدای ناقوام برآمد | |||||
چون نم ژاله ز خایه از تف خورشید | جان حسود از تف حسام برآمد | |||||
جرم زمین تا قرار یافت ز عدلت | بس نفس شکر کز هوام برآمد | |||||
دوش چنین دیدهام به خواب که نخلی | بر لب دریا در آن مقام برآمد | |||||
نخل موصل شده ترنج و رطب داشت | سایه و شایهش فراخ و تام برآمد | |||||
مرغی دیدم گرفته نامه به منقار | کز بر آن نخل شادکام برآمد | |||||
بود یکی منبر از رخام بر نخل | پیری بر منبر رخام برآمد | |||||
نامه ز منقار مرغ بستد و برخواند | نعرهی تحسین ز خاص و عام برآمد | |||||
من به تعجب به خود فروشده زین خواب | کز خضر آواز السلام برآمد | |||||
جستم و این خواب پیش خضر بگفتم | از نفسش اصدق الکلام برآمد | |||||
گفت که نخل است رکن دین که ز نصرت | شهپر عنقاش بر سهام برآمد | |||||
مرغ بقا دان و نامه بخت کز این دو | کار دو ملک از یک اهتمام برآمد | |||||
منبر تخت است و پیر مشتری چرخ | کز بر تختش سه چار گام برآمد | |||||
ای درت آن آسمان که از افق او | کوکب بهروزی کرام برآمد | |||||
از دم خلق تو در مسدس گیتی | بوی مثلث به هر مشام برآمد | |||||
ملک تو کشتی است چرخ نوح کهن سال | کش ز شب و روز حام و سام برآمد | |||||
عیسی عهدی که از تو قالب ملکت | چون تن عازر به یک قیام برآمد | |||||
رو که ز میخ سرای پردهی قدرت | فلکهی این نیل گون خیام برآمد | |||||
قدر محیط کفت جهان چه شناسد | کو به سراب کف لام برآمد | |||||
از نفس مشک هیچ حظ و خبر نیست | مغز جعل را که با زکام برآمد | |||||
از سر تیغت که ماه ازوست برص دار | برتن شیر فلک جذام برآمد | |||||
خوان ددان را به کاسهی سر اعدا | زآتش شمشیر تو طعام برآمد | |||||
بر درت از بس که جن و انس و ملک هست | جان شیاطین ز ازدحام برآمد | |||||
گوئی کانبوه حافظان مناسک | گرد در مسجد الحرام برآمد | |||||
از حرمت هر کبوتری که بپرید | نامهی او عنبرین ختام برآمد | |||||
سهم تو در زین کشید پشت زمین را | گر چه ز من بود قعده رام برآمد | |||||
بحر محیط از زمین بزاد و عجب نیست | کان خوی ازین مرکب جمام برآمد | |||||
زایجهی طالعت مطالعه کردم | سلطنت از موضع السهام برآمد | |||||
آرزوی حضرت تو دارم اگر چه | صبح من از غم به رنگ شام برآمد | |||||
در ره خدمت درست عهدم لیکن | نام من از نامهی سقام برآمد | |||||
هست نیازم ز جان و آن دگر کس | از زر و سیم جهان حطام برآمد | |||||
گوهر جان وام کردم از پی تحفه | تحفه بزرگ است از آن به وام برآمد | |||||
پیش چنین تحفه کو تمیمهی عقل است | واحزن از جان بوتمام برآمد | |||||
گوهر سحر حلال من شکند آنک | گوهرش از نطفهی حرام برآمد | |||||
دزد بیان من است هر که در این عهد | بر سمت شاعریش نام برآمد | |||||
نیم شبت چون صف خواص دعا گفت | هر نفسی آمینی از عوام برآمد | |||||
باد جهانت به کام کز ظفر تو | کامهی صد جان مستهام برآمد | |||||
ملک جهان ران که بر صحیفهی ایام | مدت عمرت هزار عام برآمد |