خاقانی (قصاید)/تا نفخات ربیع صور دمید از دهان
ظاهر
تا نفخات ربیع صور دمید از دهان | کالبد خاک را نزل رسید از روان | |||||
غاشیهدار است ابر بر کتف آفتاب | غالیهسای است باد بر صدف بوستان | |||||
کرد قباهای گل خشتک زرین پدید | کرد علمهای روز پرچم شب را نهان | |||||
روز به پروار بود فربه از آن شد چنین | شب تن بیمار داشت لاغر ازین شد چنان | |||||
عکس شکوفه ز شاخ بر لب آب اوفتاد | راست چو قوس قزح برگذر کهکشان | |||||
مریم دوشیزه باغ، نخل رطب بید بن | عیسی یک روزه گل، مهد طرب گلستان | |||||
نی عجب ار جای برف گرد بنفشه است از آنک | معدن کافور هست خطهی هندوستان | |||||
شاخ چو آدم ز باد زنده شد و عطسه داد | فاخته الحمد خواند گفت که جاوید مان | |||||
دوش که بود از قیاس شکل شب از ماه نو | هندوی حلقه به گوش گرد افق پاسبان | |||||
داد نقیب صبا عرض سپاه بهار | کز دو گروهی بدید یاوگیان خزان | |||||
خیل بنفشه رسید با کله دیلمی | سوسن کن دید کرد آلت زوبین عیان | |||||
شاه ریاحین بساخت لشکر گاه از چمن | نیسان کان دید کرد لشکری از ضیمران | |||||
بید برآورد برگ آخته چون گوش اسب | سبزه چو آن دید گرد چارهی برگستوان | |||||
از پی سور بهار یاسمن آذین ببست | بستان کان دید کرد قبهای از ارغوان | |||||
لاله چو جام شراب پارهی افیون در او | نرگس کان دید از زر تر جرعه دان | |||||
بود سر کوکنار حقهی سیماب رنگ | غنچه که آن دید کرد مهرهی شنگرفسان | |||||
مجلس گلزار داشت منبری از شاخ سرو | بلبل کان دید کرد زمزمهی بیکران | |||||
قمری درویش حال بود ز غم خشک مغز | نسرین کان دید کرد لخلخهی رایگان | |||||
فاخته گفت از سخن نایب خاقانیم | گلبن کن دید کرد مدحت شاه امتحان | |||||
شاه سلاطین فروز خسرو شروان که چرخ | خواند به دوران او شروان را خیروان | |||||
زهره و دهره بسوخت کوکبهی رزم او | زهرهی زهره به تیغ دهرهی دهر از سنان | |||||
گوشه و خوشه بساخت از پی مجد و ثنا | گوشهی عرش از سریر، خوشهی چرخ از بنان | |||||
دولت و صولت نمود شیر علمهای او | دولت ملک عجم، صولت تیغ یمان | |||||
پایه و مایه گرفت هم کف و هم جام او | پایهی بحر محیط، مایهی حوض جنان | |||||
راحت و ساحت نگر از در او مستعار | راحت جان از خرد، ساحت کون از مکان | |||||
غایت و آیت شناس نامزد حضرتش | غایت نصر از غزا، آیت وحی از بیان | |||||
یافته و بافته است شاه چو داود و جم | یافته مهر کمال، بافته درع امان | |||||
ساخته و تاخته است بخت جهانگیر او | ساخته شعرا براق تاخته بر فرقدان | |||||
سوده و بوده شمار اشهب میمونش را | سوده قضا در رکاب، بوده قدر در عنان | |||||
بسته و خسته روند تیغ وران پیش او | بسته به شست کمند، خسته به گرز گران | |||||
ای به شبستان ملک با تو ظفر خاصگی | وای به دبستان شرع با تو خرد درس خوان | |||||
کعبهی جان صدر توست، چار ملک چار رکن | رستم دین قدر توست هفت فلک هفتخوان | |||||
قدر تو کی دل نهد بر فلک و چون بود | در وطن عنکبوت کرگدن و آشیان | |||||
دهر جلال تو دید ایمان آورد و گفت | کای ملکوت اسجد و اکادم وقت است هان | |||||
تیغ تو داند که چیست رمز و اشارات دین | طرفه بود هندویی از عربی ترجمان | |||||
نیست نظیر تو خصم خود نبود یک بها | تاج سر کوکنار، افسر نوشیروان | |||||
در دل دشمن نگر مانده ز تیغت خیال | چون شبهگون شیشهای نقش پری اندران | |||||
حلق بداندیش را وقت طناب است از آنک | گردن قرابه را هست نکو ریسمان | |||||
گونهی حصرم گرفت تیغ تو و بر عدو | ناشده انگور می، سرکه شد اندر زمان | |||||
چرخ مقرنس نهاد قصر مشبک شود | چو ز گشاد تو رفت چوبهی تیر از کمان | |||||
رو که جهان ختم کرد بر تو جهان داشتن | بر دگران گو فلک عزلت شاهی بران | |||||
از کف و شمشیر توست معتدل ارکان ملک | زین دو اگر کم کنی ملک شود ناتوان | |||||
راستی چنگ را بیست و چهار است رود | چون یکی از وی گسست کژ شود او بیگمان | |||||
گرچه بدون تو چرخ تاج و نگین داد لیک | رقص نزیبد ز بز، تیشه زنی از شبان | |||||
گرچه مشعبد ز موم خوشهی انگور ساخت | ناید از آن خوشهها آب خوشی در دهان | |||||
گر فلکت بنده گشت نقص کمال تو نیست | رونق سکبا نرفت، گر تره آمده به خوان | |||||
کی شود از پای مور دست سلیمان به عیب | کی کند از مرغ گل صنعت عیسی زبان | |||||
خسرو صاحب خراج بر سر عالم توئی | بنده به دور تو هست شاعر صاحبقران | |||||
گر به جهان زین نمط کس سخنی گفته است | بنده به شمشیر شاه باد بریده زبان | |||||
شاه جهان نظم غیر داند از سحر من | اهل بصر گوشت گاو دانند از زعفران | |||||
گرچه به چشم عوام سنگچه چو لولو است | لیک تف آفتاب فرق کند این و آن | |||||
ای فر پر هماتی سایهی درگاه تو | شهپر جبریل باد بر سر تو سایبان | |||||
باد خورنده چو خاک جرعهی جام تو جم | باد برنده چو مور ریزهی خوان تو جان | |||||
هاتف نوروز باد بر تو دعا گوی خیر | تا ابد آمین کناد عاقلهی انس و جان |