خاقانی (قصاید)/تا غبار از چتر شاه اختران افشاندهاند
ظاهر
تا غبار از چتر شاه اختران افشاندهاند | فرش سلطانیش در برتر مکان افشاندهاند | |||||
شحنهی نوروز نعل نقره خنگش ساخته است | هر زری کاکسیر سازان خزان افشاندهاند | |||||
رسته چون یوسف ز چاه و دلو پیشش ابر و صبح | گوهر از الماس و مشک از پرنیان افشاندهاند | |||||
در رکابش هفت گیسودار و شش خاتون ردیف | بر سرش هر هفت و شش عقد جمان افشاندهاند | |||||
بیست و یک پیکر که از صقلاب دارد خیلتاش | گرد راه خیل او تا قیروان افشاندهاند | |||||
تا که شد نوروز سلطان فلک را میزبان | عاملان طبع جان بر میزبان افشاندهاند | |||||
تا که آن سلطان به خوان ماهی آمد میهمان | خازنان بحر در بر میهمان افشاندهاند | |||||
وز برای آنکه ماهی بینمک ندهد مزه | ابر و باد آنک نمکها پیش خوان افشاندهاند | |||||
گر بدی مه بر زمین مرده از بهر حنوط | تودهی کافور و تنگ زعفران افشاندهاند | |||||
ور مزاج گوهران را از تناسل بازداشت | طبع کافوری که وقت مهرگان افشاندهاند | |||||
خورد خواهد شاهد و شاه فلک محرور وار | آن همه کافور کز هندوستان افشاندهاند | |||||
تا جهان ناقه شد از سرسام دی ماهی برست | چار مادر بر سرش توش و توان افشاندهاند | |||||
باز نونو در رحمهای عروسان چمن | نطفهی روحانیان بین کز نهان افشاندهاند | |||||
مغز گردون را زکام است از دم باد شمال | کابهاش از مغز بر شاخ جوان افشاندهاند | |||||
چشم دردی داشت بستان کز سر پستان ابر | شیر بر اطراف چشم بوستان افشاندهاند | |||||
شاخ طفلی بود و نوخط گشت و بالغ شد کنون | گرد زمرد بر عذارش زان عیان افشاندهاند | |||||
کاروان سبزه تا از قاع صف صف کرد ارم | صف صف از مرغان روان بر کاروان افشاندهاند | |||||
باد مشکآلود گوئی سیب تر بر آتش است | کاندر او قدری گلاب اصفهان افشاندهاند | |||||
روز و شب گرگ آشتی کردند و اینک مهر و ماه | نور خود بر یوسف مصر آستان افشاندهاند | |||||
مهر و مه گوئی به باغ از طور نور آوردهاند | بر سر شروان شه موسی بنان افشاندهاند | |||||
یا روانهای فریبرز و منوچهر از بهشت | نور و فر بر فرق شاه کامران افشاندهاند | |||||
خسرو مشرق جلال الدین خلیفهی ذو الجلال | کاختران بر فر قدرش فرقدان افشاندهاند | |||||
پیشکارانش خراج از هند و چین آوردهاند | چاوشانش دست بر چیپال و خان افشاندهاند | |||||
آستان بوسان او کز بیژن و گرگین مهند | آستین بر اردشیر و اردوان افشاندهاند | |||||
تا زبان شکل است شمشیرش همه شیران رزم | بس که دندانها ز بیم آن زبان افشاندهاند | |||||
نیزه دارانش که از شیر نیستان کین کشند | خون و آتش زان نی چون خیز ران افشاندهاند | |||||
نی ز آتش سوزد و اینان ز نیهای رماح | دشمنان را آتش اندر دودمان افشاندهاند | |||||
زهر خندد بخت بد بر زورق آن خاکسار | کاتشین قارورهاش بر بادبان افشاندهاند | |||||
سنگ، خون گرید به عبرت بر سر آن شیشهگر | کز هوا سنگ عرادهش در دکان افشاندهاند | |||||
عالمی کز ابر جودش در بهار نعمتاند | حاسدان را صاعقه در خان و مان افشاندهاند | |||||
خاصگان مریم از نخل کهن خرمای نو | خوردهاند و بر جهودان استخوان افشاندهاند | |||||
از پی پرواز مرغ دولت او بود و بس | دانها کاین نه رواق باستان افشاندهاند | |||||
وز پی افروزش بزم جلالش دان و بس | نورها کاین هفت شمع بیدخان افشاندهاند | |||||
در زمین چار عنصر هفت حراث فلک | تخم دولت تاکنون بر امتحان افشاندهاند | |||||
آن چنان تخمی چنین کشورستانی داد بر | بر چنین آید ز تخمی کانچنان افشاندهاند | |||||
گر کمندی وقتی اندر حلق سکساران روم | سرکشان لشکر الب ارسلان افشاندهاند | |||||
بندگان شه کمند از چرم شیران کردهاند | در کمر گاه پلنگان جهان افشاندهاند | |||||
ز آتش تیغی که خاکستر کند دیو سپید | شعله در شیر سیاه سیستان افشاندهاند | |||||
ابرها از تیغ و بارانها ز پیکان کردهاند | برقها ز آئینهی برگستوان افشاندهاند | |||||
تاج کیوان است نعل اسب آن تاج کیان | کز سخا دست و دلش دریا و کان افشاندهاند | |||||
از صهیل اسب شیر آشوب او خرگوش وار | بس دم الحیضا که شیران ژیان افشاندهاند | |||||
دست و بازوش از پی قصر مخالف سوختن | ز آتشین پیکان شررها قصرسان افشاندهاند | |||||
گر به عهد موسی امت را گه قحط از هوا | باز من و سلوی سلوت رسان افشاندهاند | |||||
شکر الله کز بقای شاه موسی دست ما | بر شماخی میوه و مرغ جنان افشاندهاند | |||||
روشنان در عهدش از شروان مدائن کردهاند | زیر پایش افسر نوشیروان افشاندهاند | |||||
تا به دور دولت او گشت شروان خیروان | عرشیان فیض روان بر خیروان افشاندهاند | |||||
عاقلان دیدند آب عز شروان خاک ذل | بر هری و بلخ و مرو شاهجان افشاندهاند | |||||
بر حقند آنان که با عیسی نشستند ار زرشک | خاک بر روی طبیب مهربان افشاندهاند | |||||
آسمان گرید بر آنان کز درش برگشتهاند | پیش غیری جان به طمع نام و نان افشاندهاند | |||||
ماه تابان کوری پروانگان را بین که جان | بر نتیجه سنگ و موم و ریسمان افشاندهاند | |||||
پیش تیغش کاتش نمرود را ماند ز چرخ | کرکسان پر بر سر خاک هوان افشاندهاند | |||||
جنیان ترسند ز آهن لیک از عشق کفش | دیدها بر آهن تیغ یمان افشاندهاند | |||||
تازیانش کابل و بلغار دارند آبخور | گرد پی ز آنسوی نیل و عسقلان افشاندهاند | |||||
مغز گردون عطسه داد و حلق دریا سرفه کرد | زان غبار ره که ایام الرهان افشاندهاند | |||||
آتش و باد مجسم دیدهای کز گرد و خوی | کوه البرز از سم و قلزم زران افشاندهاند | |||||
از دو سندان چار دندان زحل درهم شکست | جفتهای کز نیم راه آسمان افشاندهاند | |||||
دی غباری بر فلک میرفت گفتم کاین غبار | مرکبان شه ز راه کهکشان افشاندهاند | |||||
تا فلک گفتا ز نعل مرکبانش من بهم | روشنان خاک سیاهش در دهان افشاندهاند | |||||
کوکب دری است یا در دری کز هر دری | دست و کلکش گاه توقیع از بنان افشاندهاند | |||||
پنج شاخ دست رادش کز صنوبر رستهاند | بر جهان صد نوبر از شاخ امان افشاندهاند | |||||
تا قلم را مار گنج پادشاهی کردهاند | از دهان مار گنج شایگان افشاندهاند | |||||
بر لعاب گاو کوهی دیدهی آهوی دشت | از لعاب زرد مار کم زیان افشاندهاند | |||||
ترجمان یوسف غیب است آن مصری قلم | کاب نیل از تارک آن ترجمان افشاندهاند | |||||
گوئی آندم کز چه مغرب ره مشرق نوشت | میغ بر مهر و زحل بر زبرقان افشاندهاند | |||||
چون ز تاریکی به بلغار آمد و قندز فشاند | اهل بابل بر رهش نزل گران افشاندهاند | |||||
این منم یارب که در بزم چنین اسکندری | چشمهی حیوانم از لفظ و لسان افشاندهاند | |||||
چار جوی و هشت خلدست این که در مدحش مرا | از ره کلک و بنان طبع و جنان افشاندهاند | |||||
داستانی نیست در دست جهان به زین سخن | راستان جان بر سر این داستان افشاندهاند | |||||
تا شب است و ماه نو گوئی که از گوی زمین | گرد بر گردون ز سیمین صولجان افشاندهاند | |||||
صولجان و گوی شه باد از دل و پشت عدو | کز کفش بر خلق فیض جاودان افشاندهاند | |||||
بر ولی و خصمش از برجیس و از کیوان نثار | سعد و نحسی کان دو علوی در قران افشاندهاند |