خاقانی (قصاید)/بیدقی مدح شاه میگوید
ظاهر
بیدقی مدح شاه میگوید | کوکبی وصف ماه میگوید | |||||
بلکه مزدور دار خانهی نحل | صفت عدل شاه میگوید | |||||
ذره در بارگاه خورشید است | سخن از بارگاه میگوید | |||||
مور در پایگاه جمشید است | قصه از پیشگاه میگوید | |||||
خاطرم وصف او نداند گفت | گر چه هر چند گاه میگوید | |||||
باز پرسید تا مناقب او | مویهگر بر چه راه میگوید | |||||
نور پیغمبرش همی خواند | یاش سایهی الاه میگوید | |||||
مفتی مطلقش همی خواند | داور دین پناه میگوید | |||||
امتش دین فزای میخواند | ملتش کفرگاه میگوید | |||||
آفتابش به صد هزار زبان | سایهی پادشاه میگوید | |||||
پشت دنیا ز مرگ او بشکست | روی دین ترک جاه میگوید | |||||
از سر دین کلاه عزت رفت | سر دریغا کلاه میگوید | |||||
چشم بیدار شرع شد در خواب | راز با خوابگاه میگوید | |||||
والله ار کس ثناش داند گفت | هر که گوید تباه میگوید | |||||
خاطرم نیز عذر میخواهد | که نه بر جایگاه میگوید | |||||
هر حدیثی گناه میشمرد | پس حدیث از گناه میگوید | |||||
اشک من چون زبان خونین هم | حیلت عذرخواه میگوید | |||||
مرثیتهای او مگر دل خاک | بر زبان گیاه میگوید | |||||
غم آن صبح صادق ملت | آسمان شام گاه میگوید | |||||
گر سوار از جگر سپه سازد | غم دل با سپاه میگوید | |||||
چشم خور اشک ران به خون شفق | راز با قعر چاه میگوید | |||||
دانش من گواه عصمت اوست | بشنو آنچ این گواه میگوید | |||||
آه کز فرقت امام جهان | جان خاقانی آه میگوید | |||||
تا شد از عالم اسعد بو عمرو | عالونم وا اسعداه میگوید |