خاقانی (قصاید)/به دل در خواص بقا میگریزم
ظاهر
به دل در خواص بقا میگریزم | به جان زین خراس فنا میگریزم | |||||
از آن چرخ چون باز بر دوخت چشمم | که باز از گزند بلا میگریزم | |||||
چو باز ارچه سر کوچکم دل بزرگم | نخواهم کله وز قبا میگریزم | |||||
درخت وفا را کنون برگ ریز است | ازین برگ ریز وفا میگریزم | |||||
گه از سایهی غیر سر میرهانم | گه از خود چو سایه جدا میگریزم | |||||
چو بیگانهای مانم از سایهی خود | ولی در دل آشنا میگریزم | |||||
دلم دردمند است و هم درد بهتر | طبیب دلم کز دوا میگریزم | |||||
مرا چشم درد است و خورشید خواهم | که از زحمت توتیا میگریزم | |||||
مرا چون خرد بند تکلیف سازد | ز بند خرد در هوا میگریزم | |||||
دهان صبا مشک نکهت شد از می | به بوی می اندر صبا میگریزم | |||||
بگو با مغان کاب کاری شما راست | که در کار آب شما میگریزم | |||||
مرا ز اربعین مغان چون نپرسی | که چل صبح در مغ سرا میگریزم | |||||
به انصاف دریاکشانند کانجا | ز جور نهنگ عنا میگریزم | |||||
مغان را خرابات کهف صفا دان | در آن کهف بهر صفا میگریزم | |||||
من آن هشتم هفت مردان کهفم | که از سرنوشت جفا میگریزم | |||||
بده جام فرعونیم کز تزهد | چو فرعونیان ز اژدها میگریزم | |||||
به من آشکارا ده آن می که داری | به پنهان مده کز ریا میگریزم | |||||
مرا از من و ما به یک رطل برهان | که من، هم ز من، هم ز ما میگریزم | |||||
من از باده گویم تو از توبه گویی | مگو کز چنین ماجرا میگریزم | |||||
حریف صبوحم نه سبوح خوانم | که از سبحهی پارسا میگریزم | |||||
مرا سجده گه بیت نبت العنب بس | که از بیت ام القری میگریزم | |||||
مرا مرحبا گفتن سفره داران | نباید، کز آن مرحبا میگریزم | |||||
قدحها ملا کن به من ده که من خود | ز قوت اللسان برملا میگریزم | |||||
نهنه مینگیرم که میگون سرشکم | که خود زین می کم بها میگریزم | |||||
سگ ابلق روز و شب جانگزای است | ازین ابلق جانگزا میگریزم | |||||
ندارم سر می که چون سگ گزیده | جگر تشنهام از سقا میگریزم | |||||
کشش خود نخواهم من آهنین جان | که از سنگ آهن ربا میگریزم | |||||
هم از دوست آزردهام هم ز دشمن | پس از هر دو تن در خدا میگریزم | |||||
مسیحم که گاه از یهودی هراسم | گه از راهب هرزهلا میگریزم | |||||
چنانم دل آزرده از نقش مردم | که از نقش مردمگیا میگریزم | |||||
گریزد ز شکل عصا مار و گوید | عصا شکلم و از عصا میگریزم | |||||
قفا چون ز دست امل خوردم اکنون | ز تیغ اجل در قفا میگریزم | |||||
به بزغاله گفتند بگریز، گفتا: | که قصاب در پی کجا میگریزم | |||||
همه حس من یک به یک هست سلطان | از این سگ مشام گدا میگریزم | |||||
من آن دانهی دست کشت کمالم | کزین عمرسای آسیا میگریزم | |||||
من آبم که چون آتشی زیر دارم | ز ننگ زمین در هوا میگریزم | |||||
بدیدم عیار جهان کم ز هیچ است | ازین بهرج ناروا میگریزم | |||||
سیاه است بختم ز دست سپیدش | ور این پیر ازرقوطا میگریزم | |||||
ز بیم فلک در ملک میپناهم | ز ترس تبر در گیا میگریزم | |||||
چو روز است روشن که بخت است تاری | به شب زین شبانگه لقا میگریزم | |||||
صلای سر و تیغ میگوئی و من | نه سر میکشم، نز صلا میگریزم | |||||
گرم ساز یکتا زنی یا دوتایی | در اندازمت کز سه تا میگریزم | |||||
وغا در سه و چار بینی نه در یک | من و نقش یک کز وغا میگریزم | |||||
قماری زنم بر سر پای وانگه | ز سر پای سازم به پا میگریزم | |||||
اسیرم به بندخیالات و جان را | نوا میدهم وز نوا میگریزم | |||||
ز کی تا به کی پایبست وجودم | ندارم سر و دست و پا میگریزم | |||||
گریزانم از کائنات اینت همت | نه اکنون، که عمری است تا میگریزم | |||||
ز تنگی مکان و دورنگی زمان بس | به جان آمدم زین دو تا میگریزم | |||||
مرا منتهای طلب نیست سدره | که زا سدرة المنتهی میگریزم | |||||
به آهی بسوزم جهان را ز غیرت | که در حضرت پادشا میگریزم | |||||
نه زین هفت ده خاکدانم گریزان | که از هشت شهر سما میگریزم | |||||
مرا دان بر از هفت و نه متکایی | که در ظل آن متکا میگریزم | |||||
نه عیسی صفت زین خرابات ظلمت | در ایوان شمس الضحی میگریزم | |||||
نه ادریس وارم به زندان خوفی | که در هشت باغ رجا میگریزم | |||||
صباح و مسا نیست در راه وحدت | منم کز صباح و مسا میگریزم | |||||
چو جغد ار برون راندم آسیابان | بر این بام هفت آسیا میگریزم | |||||
بقا دوستان را، فنا عاشقان را | من آن عاشقم کز بقا میگریزم | |||||
چو هستی است مقصد در او نیست گردم | که از خود همه در فنا میگریزم | |||||
شوم نیست در سایهی هست مطلق | که در نیستی مطلقا میگریزم | |||||
همه نعل مرکب زنم باژگونه | به وقتی کز این تنگ جا میگریزم | |||||
بسی زانیانند دور فلک را | ازین دیر دار الزنا میگریزم | |||||
وباخانهای چرخ و خلقی ز جیفه | هلاک است، ازان از وبا میگریزم | |||||
چو غوغا کند بر دلم نامرادی | من اندر حصار رضا میگریزم | |||||
نیاز عطا داشتم تا به اکنون | نیازم نماند از عطا میگریزم | |||||
طمع حیض مرد است و من میبرم سر | طمع را کز اهل سخا میگریزم | |||||
که خرگوش حیض النسا دارد و من | پلنگم ز حیضالنسا میگریزم |