خاقانی (قصاید)/باز از تف زرین صدف، شد آب دریا ریخته
ظاهر
باز از تف زرین صدف، شد آب دریا ریخته | ابر نهنگ آسا ز کف، لولوی لالا ریخته | |||||
شاه یک اسبه بر فلک خون ریخت دی را نیست شک | اینک سلاحش یک به یک، در قلب هیجا ریخته | |||||
با شاخ سرو اینک کمان، با برگ بید اینک سنان | آیینهی برگستوان، گرد شمرها ریخته | |||||
دیده مهی برخوان دی، بزغالهی پر زهر وی | زانجا برون آورده پی، خون وی آنجا ریخته | |||||
از چاه دی رسته به فن، این یوسف زرین رسن | وز ابر مصری پیرهن، اشک زلیخا ریخته | |||||
آن یوسف گردون نشین، عیسی پاکش همقرین | در دلو رفته پیش ازین، آبش به صحرا ریخته | |||||
زرین رسنها بافته، در دلو از آن بشتافته | ره سوی دریا یافته، تلخاب دریا ریخته | |||||
چو یوسف از دلو آمده، در حوت چون یونس شده | از حوت دندان بستده، بر خاک غبرا ریخته | |||||
رنگ سپیدی بر زمین، از سونش دندانش بین | سوهان بادش پیش ازین، بر سبز دیبا ریخته | |||||
زان پیش کز مهر فلک، خوان برهای سازد ملک | ابر اینک افشانده نمک، وز چهره سکبا ریخته | |||||
برق است و ابر درفشان، آیینه و پیل دمان | بر نیلگون چرخ از دهان، عاج مطرا ریخته | |||||
در فرش عاج اینک نهان، سبزه چو نیلی پرنیان | بر پرنیان صد کاروان، از مشک سارا ریخته | |||||
پیل است در سرما زبون، پیل هوای نیلگون | آتش ز کام خود برون، هنگام سرما ریخته | |||||
کافور و پیل اینک بهم، پیل دمان کافوردم | کافور هندی در شکم، بر دفع گرما ریخته | |||||
پیل آمد از هندوستان، آورده طوطی بیکران | اینک به صحرا زین نشان طوطی است مانا ریخته | |||||
خیل سحاب از هر طرف رنگین کمان کرده به کف | باران چو تیری بر هدف، دست توانا ریخته | |||||
آن تیر و آن رنگین کمان، طغرای نوروز است هان | مرغان دل و عشاق جان، بر آل طغرا ریخته | |||||
توقیع خاقان از برش، از صح ذلک زیورش | گوئی ز جود شه برش، گنجی است پیدا ریخته | |||||
خاقان اکبر کسمان، بوسد زمینش هر زمان | بر فر وقدش فرقدان، سعد موفا ریخته | |||||
دارای گیتی داوری، خضر سکندر گوهری | عادلتر از اسکندری، کو خون دارا ریخته | |||||
عالم به اقطاع آن او، نزل بقا بر خوان او | فیض رضا بر جان او ایزد تعالی ریخته | |||||
تا خسرو شروان بود، چه جای نوشروان بود؟ | چون ارسلان سلطان بود، گو آب بغرا ریخته | |||||
ای قبلهی انصار دین، سالار حق، سردار دین | آب از پی گلزار دین، از روی و دنیا ریخته | |||||
ای گوهر تاج سران، ذات تو تاج گوهران | آب نژاد دیگران، یا بردهای یا ریخته | |||||
ای چتر ظلم از تو نگون، وز آتش عدلت کنون | بر هفت چتر آبگون، نور مجزا ریخته | |||||
کلکت طبیب انس و جان، تریاق اکبر در زبان | صفراییی لیک از دهان، قی کرده سودا ریخته | |||||
تیغت در آب آذر شده، چرخ و زمین مظهر شده | دودش به بالا برشده، رنگش به پهنا ریخته | |||||
از تیغ نور افزای تو، وز رخش صور آوای تو | بر گرز طور آسای تو، نور تجلی ریخته | |||||
ز آن رخش جوزا پار دم، چون جو زهر بربسته دم | گلگون چرخ افکنده سم، شبرنگ هرا ریخته | |||||
تیر تو تنین دم شده، زو درع زال از هم شده | بل کوه قاف اخرم شده، منقار عنقا ریخته | |||||
میغ در افشانت به کف، تیغ درخشانت ز تف | هست آتش دوزخ علف، طوفان بر اعدا ریخته | |||||
این چرخ نازیبا لقب، از دست بوست کرده لب | شیرینتر از اشک سرب، از چشم بینا ریخته | |||||
تیغ تو عذرای یمن، در حلهی چینیش تن | چون خردهی در عدن، بر تخت مینا ریخته | |||||
عذرات شد جفت ظفر، زان حله دارد لعلتر | آن خون بکری را نگر، بر جسم عذرا ریخته | |||||
تا در یمینت یم بود، بحر از دوقله کم بود | بل کنهمه یک نم بود، از مشک سقا ریخته | |||||
دیوار مشرق را نگر، خشت زر آمد قرص خور | چون دست توست آن خشت زر، زر بیتقاضا ریخته | |||||
بل خشت زرین ز آن بنان، در خوی خجلت شد نهان | چون خشت گل در آبدان، از دست بنا ریخته | |||||
بخت حسودت سرزده، شرب طرب ضایع شده | طفلی است در روی آمده، وز کف منقا ریخته | |||||
خاک درت را هر نفس، بر آب حیوان دسترس | خصم تو در خاک هوس، تخم تمنا ریخته | |||||
کید حسود بد نسب، با چون تو شاه دین طلب | خاری است جفت بولهب، در راه طاها ریخته | |||||
خصم از سپاهت ناگهی، جسته هزیمت را رهی | چون جسته از نقب ابلهی، جان برده کالا ریخته | |||||
خاک عراق است آن تو، خاص از پی فرمان تو | نوشی است آن بر جان تو، از جام آبا ریخته | |||||
مگذار ملک آرشی، در دست مشتی آتشی | خوش نیست گرد ناخوشی، بر روی زیبا ریخته | |||||
ای بر ز عرشت پایگه، بر سر کشان رانده سپه | در چشم خضر از گرد ره، کحل مسیحا ریخته | |||||
تیغت همه تن شد زبان، با دشمنت گفت از نهان | کای هم به من در یک زمان، خون تو حاشا ریخته | |||||
الحق نهنگ هندویی، دریا نمای از نیکویی | صحنش چو آب لولویی، از چشم شهلا ریخته | |||||
همسال آدم آهنش، در حلهی آدم تنش | آن نقطه بر پیراهنش، چون شیر حوا ریخته | |||||
از هند رفته در عجم، ایران زمین کرده ارم | بر عاد ظلم از باد غم گرد معادا ریخته | |||||
چون مریم از عصمتکده رفته مسیحش آمده | نخل کهن زو نو شده، وز نخل خرما ریخته | |||||
ای حاصل تقویم کن، جانت رصد ساز سخن | خصمت چو تقویم کهن فرسوده و اجزا ریخته | |||||
باد از رصد ساز بقا، تقویم عمرت بیفنا | بر طالعت رب السما، احسان والا ریخته | |||||
چتر تو با نصرت قرین، چون سعد و اسما همنشین | اسماء حق سعد برین، بر سعد و اسما ریخته | |||||
حرز سپاهت پیش و پس، اسماء حسنی باد و بس | بر صدر اسما هر نفس انوار اسما ریخته | |||||
با بخت بادت الفتی، خصم تو در هر آفتی | از ذوالفقارت ای فتی خونش مفاجا ریخته | |||||
لشکر گهت بر حاشیت، گوگرد سرخ از خاصیت | بر تو ز گنج عافیت عیش مهنا ریخته | |||||
خاک درت جیحون اثر، شروان سمرقند دگر | خاک شماخی از خطر، آب بخارا ریخته | |||||
از لفظ من گاه بیان، در مدحت ای شمع کیان | گنجی است از سمع الکیان، در سمع دانا ریخته | |||||
امروز صاحب خاطران، نامم نهند از ساحران | هست آبروی شاعران، زین شعر غرا ریخته | |||||
بر رقعهی نظم دری، قائم منم در شاعری | با من بقایم عنصری، نرد مجارا ریخته |