خاقانی (قصاید)/ای در عجم سلالهی اصل کیان شده
ظاهر
ای در عجم سلالهی اصل کیان شده | وی در عرب زبیدهی اهل زمان شده | |||||
نی نی تو را زبیده نخوانم کز این قیاس | روی سخات در خوی خجلت نهان شده | |||||
ای صد زبیده پیش صف خادمان تو | دستار دار خوان و پرستار خوان شده | |||||
جان زبیده موکب تو دیده در حجاز | بسته میان به خدمت و هارون زبان شده | |||||
نعمانت در عرب چو نجاشی است در حبش | مولی صفت نموده و لالا زبان شده | |||||
هرگز کس از کیان ره کعبه نرفته بود | تو رفته راه کعبه و فخر کیان شده | |||||
آن آرزو که جان منوچهر داشته | تو یافته به صدق دل و شاد جان شده | |||||
ز آن رای کان برادر عیسی نفس زده | دولت نصیب خواهر مریم مکان شده | |||||
این طرفه بین که دست برادر فشانده تخم | همشیره برگرفته، برو شادمان شده | |||||
تو کعبهی عجم شده، او کعبه عرب | او و تو هر دو قبلهی انسی و جان شده | |||||
قبله به قبله رفته و کوس سخا زده | کعبه به کعبه آمده وکامران شده | |||||
تو میهمان کعبه شده هفتهای و باز | همشهریان کعبه تو را میهمان شده | |||||
خوان ساخته به رسم کیان اهل مکه را | رسم کیان ربیع دل مکیان شده | |||||
تو هفت طوف کرده و کعبه عروسوار | هر هفت کرده پیش تو و عشق دان شده | |||||
نظاره در تو چشم ملایک که چشم تو | دیده جمال کعبه و زمزم فشان شده | |||||
تو بوسه داده چهرهی سنگ سیاه را | رضوان ز خاک پای تو بوسه ستان شده | |||||
سنگ سیاه بهر نثارت ز سیم و زر | ابر سیه نموده و برف خزان شده | |||||
آری سپاه صبح دریده لباس شب | لیک آفتاب سلطنهدار جهان شده | |||||
پرواز کرده جان منوچهر سوی تو | دیده تو را به کعبه و خرم روان شده | |||||
پیش آمده روان فریدون گهر فشان | تا ز آن گهر زمین علم کاویان شده | |||||
کردند خاندان تو غربت، نه زین صفت | ای کرده غربت و شرف خاندان شده | |||||
رفته ایاز بر در محمود زاولی | طالب معاش غزنی و شرف خاندان شده | |||||
تو دیده حضرتی که چو محمود صد هزار | آنجا ایاز نام کمر بر میان شده | |||||
سالار پیر کرده به مافارقین سفر | سالار شام، رزق ورا در ضمان شده | |||||
تو کرده آن سفر که ضماندار جنت است | سالار شام، پیش تو سالار خوان شده | |||||
جد تو نیز شاه فریبرز رفته هم | دیده در ملک شه و در اصفهان شده | |||||
تو ملک و شاهی از حرمی یافته که هست | صد چون ملکشهش گرو آستان شده | |||||
یک چند اگر برادر و مادرت رفته هم | بغداد و بصره دیده و مطلق عنان شده | |||||
تو بخششی نموده به بغداد کز سخات | بر دجله هفت دجلهی دیگر روان شده | |||||
با بانگ نام توست که دجله ز شرم و لرز | شنگرف رنگ گشته و سیماب سان شده | |||||
حجاب آستان خلیفه ز جاه تو | برده نشان که جاه تو سلطان نشان شده | |||||
گر زخم یافته دلت از رنج بادیه | دیدار کعبه مرهم راحت رسان شده | |||||
چون ناخنی ز کعبه نهای دور و زین حسد | در چشم دیو ناخنه است استخوان شده | |||||
کوثر به ناودان شده آندم که پای تو | کرده طواف کعبه و زی ناودان شده | |||||
هر خون که رانده از تن قربان خواص تو | گلگونهی عذار خواص جنان شده | |||||
خون بهیمه ریخته هر میزبان به شرط | تو خون نفس ریخته و میزبان شده | |||||
چون زی مدینه آمده مهد رفیع تو | ز ابر عطات شوره ستان بوستان شده | |||||
تو عنبرین نفس به سر روضهی رسول | وز یاد تو ملائکه مشکین دهان شده | |||||
وقت قدوم روضه تو را مرحبا زده | صدق دلت به حضرت او نورهان شده | |||||
آن شاخ سیم بر سر بالین مصطفی | از بس نثار لعل و زرت گلستان شده | |||||
تو شب به روضهی نبوی زنده داشته | عین اللهت به لطف نظر پاسبان شده | |||||
اشک نیاز ریخته چشم تو شمعوار | وز نور روضهی نبوی شمعدان شده | |||||
هنگام بازگشت همه ره ز برکتت | شب بدروار بدرقهی کاروان شده | |||||
در موکبت برای خبر چون کبوتران | شام و سحر دو نامه بر رایگان شده | |||||
وز بهر محملت که فلک بوده غاشیهاش | خورشید ناقه گشته و مه ساربان شده | |||||
تاریخ گشته رفتن مهد تو در عرب | چون در عجم کرامت تو داستان شده | |||||
ای آسیه کرامت و ای ساره معرفت | حوای وقت و مریم آخر زمان شده | |||||
این هر چهار طاهره را خامسه توئی | هر ناخن از تو رابعهی دودمان شده | |||||
ای اعتقاد نه زن و ده یار مصطفات | از نوزده زبانیه حرز امان شده | |||||
هستند ده ستاره و نه حور با دلت | همراه هشت جنت و هفت آسمان شده | |||||
گر شاه بانوان ز خلاط آمده به حج | نامش به جود در همه علام عیان شده | |||||
تو قحط مکه برده و نامت به شرق و غرب | تا حد قندهار و خط قیروان شده | |||||
صد ماه بانوان به برت پیشکار هست | صد شاه ارمنت رهی قهرمان شده | |||||
خاقانی ار ز خدمت مهد تو دور ماند | عمرش بخورده در سر تشویر آن شده | |||||
اکنون ز روی بیطمعی خوانده مدح تو | بر مدح خوان تو ملکان مدح خوان شده | |||||
زین شعر کرده بر قد و صفت قبای فخر | وز بهر فتنه نیز فلک چون کمان شده | |||||
بادت بقای خضر و هم از برکت دعات | اسکندر جهان، شه شرق اخستان شده | |||||
بادت سعادت ابد وهم به همتت | قیدافهی زمین و سر قیروان شده |