خاقانی (قصاید)/ای با دل سودائیان عشق تو در کار آمده
ظاهر
ای با دل سوداییان عشق تو در کار آمده | ترکان غمزت را به جان دلها خریدار آمده | |||||
آئینه بردار و ببین آن غمزهی سحر آفرین | با زهر پیکان در کمین ترکان خونخوار آمده | |||||
تو بادی و من خاک تو، تو آب و من خاشاک تو | با خوی آتشناک تو صبر من آوار آمده | |||||
دانم که ندهی داد من، روزی نیاری یاد من | بشنو شبی فریاد من، داغ شب تار آمده | |||||
ای خون من در گردنت، زین دیر یادآوردنت | وز دست زود آزردنت جانم به آزار آمده | |||||
هم خواب خرگوشم دهی، داغ جگر جوشم نهی | ای از تو آغوشم تهی، خوابم همه خار آمده | |||||
خاقانی و درد نهان، خون دل از ناخن چکان | وز ناخن غم هر زمان مجروح رخسار آمده | |||||
او بلبل است ای دلستان طبعش چو شاخ گلستان | در مجلس شاه اخستان لعل و زرش بار آمده |