خاقانی (قصاید)/ای باغ جان که به ز لبت نوبری ندارم
ظاهر
ای باغ جان که به ز لبت نوبری ندارم | یاد لبت خورم می سر دیگری ندارم | |||||
طوق غم تو دارم بر طاق از آن نهم دل | کز طوق تو برون سر در چنبری ندارم | |||||
عید منی و شادی میبینم از هلالت | دیوانهام که جز تو مهپیکری ندارم | |||||
عشق از سرم درآمد وز پای من برون شد | زان است کز غم تو پا و سری ندارم | |||||
خاقانیم به جان بند در ششدر فراقت | مهره کجا نهم که گشاد دری ندارم | |||||
شروان سراب وحشت، من تشنه بیژن آسا | جز درگه تهمتن آبشخوری ندارم | |||||
سردار تاجداران هست آفتاب و دریا | نیلوفرم که بیاو نیل و فری ندارم | |||||
محمود همت آمد، من هندوی ایازش | کز دور دولتش به دانش خری ندارم | |||||
جان را کنم غلامش عغنبر به داغ فرمان | کان بحر دست را به زین عنبری ندارم | |||||
یاجوج ظلم بینم والا سداد رایش | از بهر سد انصاف اسکندری ندارم | |||||
او هود ملت آمد بر عادیان فتنه | الا سپاه خشمش من صرصری ندارم | |||||
نامردم ار ز جعفر برمک به یادم آید | هر فضلهای از آنها چون جعفری ندارم | |||||
لافد زمانه ز اقلیم در دودمان رفعت | کز ملت مسیحا خود قیصری ندارم | |||||
بطریق دید رویش گفتا که در همه روم | از قیصران چنان تو دینگستری ندارم | |||||
نسطور دید آیت مسطور در دل او | گفت از حواریان چو تو حقپروری ندارم | |||||
ملکای این سیاست فرمانش دید گفتا | در قبضهی مسیح چو تو خنجری ندارم | |||||
یعقوب این فراست دورانش دید گفتا | بر پاکی مسیح چو تو محضری ندارم | |||||
اسقف ثناش گفتا جز تو به صدر عیسی | بر دیر چارمین فلک رهبری ندارم | |||||
مریم دعاش گفت که چون نصرت تو دیدم | از همت یهودی غم خیبری ندارم | |||||
عیسی بگفت دست فروکن به فرق امت | کن فرق را ز دست تو به افسری ندارم | |||||
مهدی که بیند آتش شمشیر شاه گوید | دجال را به تودهی خاکستری ندارم | |||||
کیوان که راهبی است سیه پوش دیر هفتم | گفت از خواص ملک چو تو سروری ندارم | |||||
برجیس جاثلیق که انجیل دارد از بر | گفت از مدایح تو برون دفتری ندارم | |||||
بهرام کاسقفی است به زنار هرقلی در | گفت از ظلال تیغش به مغفری ندارم | |||||
خورشید کوست قبلهی ترسا و جفت عیسی | گفت از ملوک روم چو تو صفدری ندارم | |||||
ناهید زخمه پرور ناقوس کوب انجم | گفت از سماع مادح تو به زیوری ندارم | |||||
تیری که سوخته است ز قندیل دیر عیسی | گفت از جمال مدح تو به مخبری ندارم | |||||
ماهی که شیفته است به زنجیر راهبان در | گفت از محیط دست تو به معبری ندارم | |||||
عدل یتیم مانده ز پور قباد گفتا | کز تیغ فتح زایت به مادری ندارم | |||||
ملک عقیم گشته ز آل یزید گفتا | کز نفس دین طراز تو به حیدری ندارم | |||||
گرزش چو لاله بر درد البرز را و گوید | کافلاک را به گنبدهی نستری ندارم | |||||
رایات او چو دید نقیب بهشت گفتا | زین راستتر به باغ بقا عرعری ندارم | |||||
شمشیر اوست شاه ظفر ز آن به چرخ گوید | کالا بنات نعش تو هم بستری ندارم | |||||
توقیع او چو یافت رقیب سروش گفتا | هر عجم ازین حروف کم از عبهری ندارم | |||||
ای مرزبان کشور بهرامیان بحسبت | بیآستان تو دل بر کشوری ندارم | |||||
وی پهلوان ملکت داودیان به گوهر | شایم به کهتریت که بد گوهری ندارم | |||||
بر خلق و خلق تو من چون چشم و دل گمارم | در چشم و دل کم از تبت و ششتری ندارم | |||||
شروان به همت تو چو بغداد و مصر بینم | زان نیل و دجله پیش کفت فرغری ندارم | |||||
من شهربند لطف توام نه اسیر شروان | کاینجا برون ز لطف تو خشک و تری ندارم | |||||
شروان به دولت تو خود خیروان شد اما | من خیروان ندیدم الا شری ندارم | |||||
حرمت برفت حلقهی هر درگهی نکوبم | کشتی شکست منت هر لنگری ندارم | |||||
آنم که گر فلک به فریدونیم نشاند | برگ سپاس بردن ز آهنگری ندارم | |||||
بالله که گر به تیرگی و تشنگی بمیرم | دنبال آفتاب و پی کوثری ندارم | |||||
آن آهنم که تیغ تو را شایم از نکوئی | ریم آهنی نهام که ز خود جوهری ندارم | |||||
در طاق صفهی تو چو بستم نطاق خدمت | جز در رواق هفت فلک منظری ندارم | |||||
در سایهی قبولت باد جهان نیارم | بر کوههی ثریا عقد ثری ندارم | |||||
جان نقش بلخ گردد دل قلب مرو گیرد | آن روز کز در تو نسیم هری ندارم | |||||
جویم رضات شاید گر دولتی نجویم | دارم مسیح گرچه سم خری ندارم | |||||
بینم محیط شاید گر قطرهای نبینم | دارم اثیر زیبد گر اخگری ندارم | |||||
بر من درت گشاید درهای آسمان را | زین در نگردم ایرا زین به دری ندارم | |||||
پرگار نیستم که سر کژرویم باشد | کز راستی بجز صفت مسطری ندارم | |||||
دانم که نیک دانی دانند دشمنان هم | کامروز در جهان به سخن همسری ندارم | |||||
در بابل سخن منم استاد سحر تازه | کز ساحران عهد کهن همبری ندارم | |||||
شطرنجی ثنای توام قائم زمانه | کز نطع مدحت تو برون لشکری ندارم | |||||
ور ز آبنوس روز و شبم لشکری برآید | جز بهر نطع مدح چو تو مهتری ندارم | |||||
افراسیاب طبع من آن بیژن شجاعت | عذر آورد که بهتر زین دختری ندارم | |||||
مرغ توام مرا پر فرمان ده و بپران | کالا سزای دانهی تو ژاغری ندارم | |||||
دارم دل عراق و سر مکه و پی حج | درخورتر از اجازت تو درخوری ندارم | |||||
طاووس بودهام به ریاض ملوک وقتی | امروز پای هست مرا و پری ندارم | |||||
اینجا چو چشم سعتریانم نماند آبی | چون سعتری نمک و سعتری ندارم | |||||
چندان بمان که چشمهی خورشید دم بر آرد | کالا به چشمه سار عدم خاوری ندارم | |||||
یاری و یاوری ز خدا و مسیح بادت | کز دیدهی رضای تو به یاوری ندارم |