خاقانی (قصاید)/این تویی کز غمزه غوغا در جهان انگیخته
ظاهر
این تویی کز غمزه غوغا در جهان انگیخته | نیزه بالا خون بدان مشکین سنان انگیخته | |||||
نقش زلفت بر رخ و نقش رخت در چشم من | بوستان از ابر و ابر از بوستان انگیخته | |||||
پرنیان خویی و دیباروی و از بخت من است | مارت از دیبا و خار از پرنیان انگیخته | |||||
آب و سنگم دادهای بر باد و من پیچان چو آب | سنگ در بر میروم وز دل فغان انگیخته | |||||
از لبت چون گلشکر خواهم که داری در جواب | زهر کان در سنبل است از ناردان انگیخته | |||||
دل گمان میبرد کز دست تو نتوان برد جان | داغ هجرت بین یقینی از گمان انگیخته | |||||
آه خاقانی شنو با زلف دود افکن بگوی | کاین چه دود است آخر از جان فلان انگیخته | |||||
کاروان عشق را بیاع جان شد چشم او | دار ضرب شاه ز آن بیاع جان انگیخته | |||||
داور امت جلال الدین، خلیفهی ذو الجلال | گوهر قدسی زکان کنفکان انگیخته | |||||
شاه مشرق، آفتاب گوهر بهرامیان | صبح عدل از مشرق آن خاندان انگیخته | |||||
هیبتش تاج از سر مهراج هند انداخته | صولتش خون از دل طغماج خان انگیخته | |||||
قاهر کفار و باج از قاهره درخواسته | دافع اشرار و گرد از دامغان انگیخته | |||||
آسمان کوه زهره آفتاب کان ضمیر | آفت هرچ آفتاب از کوه و کان انگیخته | |||||
ذات او مهدی است از مهد فلک زیر آمده | ظلم دجالی ز چاه اصفهان انگیخته | |||||
گرگ ظلم از عدل او ترسان چو مار از چوب از آنک | عدل او ماری ز چوب هر شبان انگیخته | |||||
فرامنش طوطی از خزران برآورده چنانک | جر امرش جرهباز از مولتان انگیخته | |||||
ذاتش از نور نخستین است و چون صور پسین | صورت انصاف در آخر زمان انگیخته | |||||
بل که تا حکمش دمیده صور عدل اندر جهان | از زمین ملک صد نوشیروان انگیخته | |||||
نیل تیغش چون سکاهن سوخته خیل خزر | لاجرم هندوستان ز آن، دودمان انگیخته | |||||
از حد هندوستان گر پیل خیزد طرفه نیست | طرفه پیلی کز خزر هندوستان انگیخته | |||||
در ید بیضاش ثعبان از کمند خیزران | خصم را ضیق النفس زان خیزران انگیخته | |||||
حاسدش در حسرت اقبال و با کام دلش | صدمهی ادبار خسف از خان و مان انگیخته | |||||
خاکساری را چو آتش طالع چون ماربخت | داده جوع الکلب و درخوان قحط نان انگیخته | |||||
هود همت شهریاری، نوح دعوت خسروی | صرصر از خزران و طوفان از الان انگیخته | |||||
هیبت او مالک آئین وزبانی خاصیت | دوزخ از دربندو ویل از شابران انگیخته | |||||
گشته شروان شیروان لابل شرفوان از قیاس | صورت بغداد و مصر از خیروان انگیخته | |||||
هم خلیفهی مصر و بغداد است هم فیض کفش | دجله از سعدون و نیل از گردمان انگیخته | |||||
لشکری دیده شبیخون برده بر دیوان روس | از کمین غرشت شیر سیستان انگیخته | |||||
جوشش کوسش که نالد چون گوزن از پوست گرگ | حیض خرگوش از تن شیر ژیان انگیخته | |||||
شبروی کرده کلنگ آسا همه شاهین دلان | چون قطا سیمرغ را از آشیان انگیخته | |||||
رانده تا دامان شب چون شب ز مه بر جیب چرخ | جادو آسا یک قواره از کتان انگیخته | |||||
صبحگه چون صبح شمشیر آخته بر کافران | تا به شمشیر از همه گرد هوان انگیخته | |||||
زهره چون بهرام چوبین بارهی چوبین به زیر | آهنین تن باره چون باد خزان انگیخته | |||||
هر یکی اسفندیاری در دژ روئین درع | از سر دریا غبار هفت خوان انگیخته | |||||
بابک از تیغ و خلیفه از سنان در کارزار | جوش جیش از اردشیر بابکان انگیخته | |||||
برکشیده تیغ اسد چون افتاب اندر اسد | در تموز از آه خصمان مهرگان انگیخته | |||||
در جزیره رانده یک دریا ز خون روسیان | موج از آن دریای خون کوه کلان انگیخته | |||||
کشتی از بس زار گشته کشتزاری گشته لعل | سر دروده وز درون آواز امان انگیخته | |||||
کشته یک نیم و گریزان خسته نیمی رفته باز | مرگشان تبها ز جان ناتوان انگیخته | |||||
تا به دیگ مغز خود خود را مزورها پزند | ار سرشک نو زرشک رایگان انگیخته | |||||
از فزع کف بر سر دریا گمان برده که هست | ز آهنین اسب آتشین برگستوان انگیخته | |||||
رایت شاه اخستان کانا فتحنا یار اوست | در جهان آوازهی شادی رسان انگیخته | |||||
از سر کفار روس انگیخته گردی چنانک | از سران روم شاه الب ارسلان انگیخته | |||||
یک دو روز این سگدلان انگیخته در شیرلان | شورشی کارژنگ در مازندران انگیخته | |||||
سهم شاه انگیخته امروز در دربند روس | شورشی کان سگدلان در شیرلان انگیخته | |||||
پیش تخت خسرو موسی کف هارون زبان | این منم چون سامری سحر از بیان انگیخته | |||||
عنصری کو یا معزی یا سنایی کاین سخن | معجز است از هر سه گرد امتحان انگیخته | |||||
تا جهان پیر جوان سیماست، باد اندر جهان | رای پیرش را مدد بخت جوان انگیخته | |||||
تا طراز ملک را نام است نامش باد و بس | بر طراز ملک، نقش جاودان انگیخته | |||||
فر او بر هفت بام و چار دیوار جهان | کارنامهی هشت بنیان جنان انگیخته |