خاقانی (قصاید)/این آتشین کاسه نگر، دولاب مینا داشته
ظاهر
این آتشین کاسه نگر، دولاب مینا داشته | از آب کوثر کاسهتر و آهنگ دریا داشته | |||||
در دلو نور افشان شده، ز آنجا به ماهی دان شده | ماهی از او بریان شده یک ماهه نعما داشته | |||||
ماهی و قرص خور بهم حوت است و یونس در شکم | ماهی همه گنج درم، خور زر گونا داشته | |||||
انجم نثار افشان او، اجرا خوران از خوان او | از ماهی بریان او نزل مهنا داشته | |||||
خورشید نو تاثیر بین، حوتش بهین توفیر بین | جمشید ماهی گیر بین، نو ملک زیبا داشته | |||||
گنج بهار اینک روان، میغ اژدهای گنجبان | رخش سحاب اینک دوان وز برق هرا داشته | |||||
چون روغن طلق است طل بحر دمان زیبق عمل | خورشید در تصعید وحل آتش در اعضا داشته | |||||
چون آتش آمد آشنا زیبق پرید اندر هوا | اینک هوا سیمین هبا زیبق مجزا داشته | |||||
زین پس و شاقان چمن نو خط شوند و غمزه زن | طوق خط و چاه ذقن پر مشک سارا داشته | |||||
در هر چمن عاشق وشان بر ساقی و می جانفشان | پیر خرد ز انصافشان با می مواسا داشته | |||||
گردان بر هر نوبری گل سارغ از مل ساغری | وان مل محک هر زری با گل محاکا داشته | |||||
جام است یا جوز است آن یا خود بیضاست آن | یا تیغ بوالهیجاست آن در قلب هیجا داشته | |||||
نوروز پیک نصرتش، میقاتگاه عشرتش | نه مه بهار از حضرتش دل ناشکیبا داشته | |||||
نوروز نو شروانشهی چل صبح و شش روزش رهی | جاسوس بختش ز آگهی دل علم فردا داشته | |||||
خاقان اکبر کز دمش عشری است جان عالمش | نه چرخ زیر خاتمش هر هفت غبرا داشته | |||||
برجیس حکم، افلاک ظل، ادریس جان، جبریل دل | از خط کل تا شط گل عالم به تنها داشته | |||||
تا عالمش دریافته پیران سر افسر یافته | هم شرع داور یافته هم ملک دارا داشته | |||||
پروانه چرخ اخضرش پرواز نسرین از فرش | پرواز سعدین بر سرش چندان که پروا داشته | |||||
شمشیر او طوبی مثال او را جنان تحت الظلال | انوار عز فوق الکمال از حق تعالی داشته | |||||
گردون و هفت اجرام او تحت الشعاع جام او | فوق الصفه ز اکرام او دین مجد والا داشته | |||||
دریای عقلی در دلش، صحرای قدسی منزلش | از نفس کل آب و گلش صفوت در اجزا داشته | |||||
ذاتش مراد کاف و نون از علت عالم برون | دل را به عصمت رهنمون بر ترک اشیا داشته | |||||
لبهای شاهان درگهش کوثر دم از خاک رهش | جنت به خاک درگهش روی تولا داشته | |||||
خوانده به چتر شاه بر چرخ آیة الکرسی ز بر | چترش همایی زیر پر عرش معلا داشته | |||||
چل صبح آدم همدمش ، ملک خلافت ز آدمش | هم بوده اسم اعظمش هم علم اسما داشته | |||||
چون از عدم درتاخته، دیده فلک دست آخته | انصاف پنهان ساخته، ظلم آشکارا داشته | |||||
ملکت گرفته رهزنان، برده نگین اهریمنان | دین نزد این تردامنان نه جا نه ملجا داشته | |||||
هر خوک خواری بر زمین دهقان و عیسی خوشه چین | هر پشهی طارم نشین، پیلان به سرما داشته | |||||
شاه است عدل انگیخته دست فلک بربیخته | هم خون ظالم ریخته هم ملک آبا داشته | |||||
چندان برون رانده سپه کاتش گرفته فرق مه | نه باد را بر خاک ره نی آب مجرا داشته | |||||
چرخ و زمان کرده ندا کای تیغ تو جان هدی | ما خاک پایت را فدا تو دست بر ما داشته | |||||
ملک ابد را رایگان مخلص بر او کرد آسمان | ملکی ز مقطع کم زیان وز عدل مبدا داشته | |||||
از فتح اران نام را زیور زده ایام را | فتح عراق و شام را وقتی مسما داشته | |||||
بحری است تیغش و آسمان بر گوهرش اختر فشان | ز آن گوهری تیغ اختران چشم مدارا داشته | |||||
آن روض دوزخ بار بین، حور زبانی سار بین | بحر نهنگ اوبار بین آهنگ اعدا داشته | |||||
معمار دین آثار او، دین زنده از کردار او | گنجی است آن دیوار او از خضر بنا داشته | |||||
جسته نظیر او جهان، نادیده عنقا را نشان | اینک جهان را غیب دان زین خرده برپا داشته | |||||
خط کفش حرز شفا، تیغش در او عین الصفا | چون نور مهر مصطفی جان بحیرا داشته | |||||
دهر است خندان بر عدو کو جاه شه کرد آرزو | مقل است بار نخل او، او چشم خرما داشته | |||||
پران ملک پیرامنش، چون چرخ دایر بر تنش | چون بادریسه دشمنش یک چشم بینا داشته | |||||
ای تاج گردون گاه تو، مهدی دل آگاه تو | یک بندهی درگاه تو صد چین و یغما داشته | |||||
بر بندگان پاشی گهر هر بندهای را بر کمر | ز آن لعبتان کز صلب خور ارحام خارا داشته | |||||
افلاک تنگ ادهمت، خورشید موم خاتمت | دل مرده گیتی از دمت امید احیا داشته | |||||
خوش غمزه چشم خور ز تو شب طره پر عنبر ز تو | پیشانی اختر ز تو داغ اطعنا داشته | |||||
خصمت ز دولت بینوا و آنگه درت کرده رها | چشمش به درد او توتیا بر باد نکبا داشته | |||||
گر با تو خصم آرش بود هم جفت او آتش بود | صحنات کمتر خوش بود، با صحن حلوا داشته | |||||
هر موی رخشت رستمی مدهامتان وش ادهمی | طاس زرش هر پرچمی از زلف حورا داشته | |||||
باد سلیمان در برش و زنار موسی منظرش | طیر است گوئی پیکرش، طور است مانا داشته | |||||
از نعل او مه را گله، بر چشم خورشید آبله | کاه و جوش ز آن سنبله کاین سبز صحرا داشته | |||||
باد از سعادات ابد بیت الحیاتت را مدد | هیلاج عمرت را عدد غایات اقصی داشته | |||||
برتر ز عرشت قدر و قد، رایت ورای حزر و حد | ذاتت به دست جود و جد گیتی مطرا داشته | |||||
در سجده صفهای ملک پیش تو خاشع یک به یک | چندان که محراب فلک پیران و برنا داشته | |||||
مولات بینام آسمان، باجت رساد از اختران | صف غلامانت جهان شرقا و غربا داشته |