خاقانی (قصاید)/الصبوح الصبوح کامد کار
ظاهر
الصبوح الصبوح کامد کار | النثار النثار کامد یار | |||||
کاری از روشنی چو آب خزان | یاری از خرمی چو باد بهار | |||||
چرخ بر کار و یار ما به صبوح | میکند لعبتان دیده نثار | |||||
جام فرعونی اندرآر که صبح | دست موسی برآرد از کهسار | |||||
در سفال خم آتشی است که هست | عقل حراق او و روح شرار | |||||
در کف از جام خنگ بت بنگر | بر رخ از باده سرخ بت بنگار | |||||
خاصه کایام بست پردهی کام | خاصه دوران گشاد رشتهی کار | |||||
مرغ دل یافت دانهی سلوت | برق می سوخت کشتهی تیمار | |||||
بار مشک است و زعفران در جام | پس خط جام چون خط طیار | |||||
کو تذوران بزم و کوثر جام | کز سمن زار بشکفد گل زار | |||||
این این الکس والا قداح | این این الشموس و الاقمار | |||||
به مغان آی تا مرا بینی | که ز حبل المتین کنم زنار | |||||
عقل اگر دم زند به دست میش | چون زره بر دهان زنم مسمار | |||||
خوانچه کن سنت مغان میآر | وز بلورین رکاب میبگسار | |||||
عجب است این رکاب و میگویی | کمد از ماه نو شفق دیدار | |||||
میکشد عقل را به زیر رکاب | چون رکاب گران کشند احرار | |||||
آفتاب ار سوار شد بر شیر | هست می شیر آفتاب سوار | |||||
جرعهای گر به آسمان بخشی | شود از خفتگی زمین کردار | |||||
ور زمین را دهی ز می جرعه | گردد از مستی آسمان رفتار | |||||
میکند در طبایع اربع | ظلمات ثلاث را انوار | |||||
ساقی آرد گه خمار شکن | فقع شکرین ز دانهی نار | |||||
نار به نقل چون شراب خوریم | نقل ما نار بینی از لب یار | |||||
تیغ خونین کشد می کافر | زخمه گوید که جاهد الکفار | |||||
گر به مستی رسی و می نرسد | نرسد دست بر می بازار | |||||
بر فلک شو ز تیغ صبح مترس | که نترسد ز تیغ و سر عیار | |||||
بر فلک خوانچه کن به دولت می | ز اختران خواه نز خم خمار | |||||
ماه نو کن قدح چو هست توان | وز شفق گیر می چو هست یسار | |||||
ها ثریا نه خوشهی عنب است | دست برکن ز خوشه می بفشار | |||||
مار کز روی زهد خاک خورد | ریزد از کام زهر جان او بار | |||||
نحل کاب عنب خورد بر تاک | آرد از لب شراب نوش گوار | |||||
مثل جام و پارسایان هست | لب دریا و مرغ بوتیمار | |||||
پارسا را چه لذت از عشرت | خنفسا را چه کار با عطار | |||||
هر که جوید محال ناممکن | هست ممکن که نیست زیرک سار | |||||
لیکن ار کس حریف پنداری | عقل طعن آورد بر این پندار | |||||
یا اگر گوئی اهل دل کس هست | گویدت دل خطاست این گفتار | |||||
گر تو در وهم همدمی جویی | در ره جست گم کنی هنجار | |||||
به خطایی که بگذرد در وهم | عاقلان را سزاست استغفار | |||||
دوستکانی به هفت مردان بخش | سر به مهرش کن و به خضر سپار | |||||
از زکات سر قدح گاهی | جرعهای کن به خاکیان ایثار | |||||
بس بس ای دل ز کار آب که عقل | هست از آب کار او بیزار | |||||
مدت لهو را غم است انجام | بادهی نیک را بد است خمار | |||||
هر طرب را مقابل است کرب | هر یمین را برابر است یسار | |||||
سنگ را آب بردمد ز شکم | آب را سنگ درفتد به زهار | |||||
یک فرح را هزار غم ز پس است | که پس هر فرح غم است هزار | |||||
هر چه زین روی کعبتین یک و دوست | بر دگر روی او شش است و چهار | |||||
گاو عنبر فکن برهنه تن است | خر بربط بریشمین افسار | |||||
دل تصاویر خانهی نظر است | شهد الله نبشته گرد عذار | |||||
حرز عقل است مرهم دل ریش | تیغ روز است صیقل شب تار | |||||
چون رباب است دست بر سر عقل | از دم وصل تو تظلم دار | |||||
همچو دف کاغذینش پیراهن | همچو چنگش پلاس بین شلوار | |||||
باده را بر خرد مکن غالب | دیو را بر فلک مکن سالار | |||||
چند خواهی ز آهوی سیمین | گاو زرین که میخورد گلنار | |||||
گر بود ز آن می چو زهرهی گاو | خاطر گاو زهره شیر شکار | |||||
هم ز می دان که شاه باز خرد | کبک زهره شود به سیرت سار | |||||
از من آموز دم زدن به صبوح | دم مسغفرین بالاسحار | |||||
جام کیخسرو است خاطر من | که کند راز کائنات اظهار | |||||
سلسبیل حلال خور زین جام | وز حمیم حرام شو بیزار | |||||
فیض ابن السحاب خور چو صدف | حیض ابن العنب بجا بگذار | |||||
شیر پستان شیر خوردستی | حیض خرگوش پس مخور زنهار | |||||
ز آب رنگین حجاب عقل مساز | شعلهی نار پیش شیر میار | |||||
بول شیطان مکن به قاروره | پیش چشم طبیب عقل مدار | |||||
عیش اسلاف در سفال مدان | گل سیراب در سراب مکار | |||||
لهو و لذت دو مار ضحاکند | هر دو خون خوار و بیگناه آزار | |||||
عقل و دین لشکر فریدونند | که برآرند از دو مار، دمار | |||||
گر چه خاقانی اهل حضرت نیست | یاد دربانش هست دست افزار | |||||
نیست چون پیل مست معرکه لیک | عنکبوتی است روی بر دیوار | |||||
سار مسکین که نیست چون بلبل | رومی ارغنون زن گلزار | |||||
لاجرم شاید ار به رستهی بید | زنگی چار پاره زن شد سار |