خاقانی (قصاید)/الامان ای دل که وحشت زحمت آورد الامان
ظاهر
الامان ای دل که وحشت زحمت آورد الامان | بر کران شو زین مغیلانگاه غولان بر کران | |||||
برگذر زین سردسیر ظلمت اینک روشنی | درگذر زین خشکسال آفت اینک گلستان | |||||
جان یوسف زاد را کازاد کرد حضرت است | وارهان زین چار میخ هفت زندان وارهان | |||||
ابلقی را کاسمان کمتر چراگاه وی است | چند خواهی بست بر خشک آخور آخر زمان | |||||
تا نگارستان نخوانی طارم ایام را | کز برونسو زرنگار است از درونسو خاکدان | |||||
جای نزهت نیست گیتی را که اندر باغ او | نیشکر چون برگ سنبل زهر دارد در میان | |||||
روز و شب جانسوزی و آنگاه از ناپختگی | روز چون نیلوفری چالاک و شب چون زعفران | |||||
تا کی این روز و شب و چندین مغاک و تیرگی | آن درخت آبنوس این صورت هندوستان | |||||
از نسیم انس بیبهره است سروستان دل | وز ترنج عافیت خالی است نخلستان جان | |||||
اندر این خطه که دل خطبه به نام غم کند | سکهی گیتی نخواهد داشت نقش جاودان | |||||
دل منه بر عشوههای آسمان زیرا که هست | بیسر و بن کارهای آسمان چون آسمان | |||||
زود بینی چون نبات النعش گشتی سرنگون | تا روی بر باد این پیروزه پیکر بادبان | |||||
با امل همراه وحدت چون شاه عزلت ران گشاد | مرد چوبین اسب با بهرام چوبین همعنان | |||||
در ببند آمال را چون شاه عزلت ران گشاد | جان بهای نهل را در پای اسب او فشان | |||||
بینیازی را که هم دل تفته بینی هم جگر | شرب عزلت هم تباشیرش دهد هم ناردان | |||||
جهد کن تا ریزهخوار خوان دل باشی از آنک | نسر طائر را مگس بینی چو دل بنهاد خوان | |||||
آن زمان کز در درآید آفتاب دل تو را | گر توانی سایهی خود را برون در نشان | |||||
چون تو مهر نیستی را بر گریبان بستهای | هیچ دامانت نگیرد هستی کون و مکان | |||||
چهرهی خورشید وانگه زحمت مشاطگی | مرکب جمشید وانگه حاجب برگستوان | |||||
در دبیرستان خرسندی نوآموزی هنوز | کودکی کن دم مزن چون مهر داری بر زبان | |||||
نیست اندر گوهر آدم خواص مردمی | بر ولیعهدان شیطان حرف کرمنا مخوان | |||||
خلوتی کز فقر سازی خیمهی مهدی شناس | زحمتی کز خلق بینی موکب دجال دان | |||||
شش جهت یاجوج بگرفت ای سکندر الغیاث | هفت کشور دیو بستد ای سلیمان الامان | |||||
تخت نرد پاک بازان در عدم گستردهاند | گر سرش داری برانداز این بساط باستان | |||||
مرد همدم آنگه اندوزد که آید در عدم | موم از آتش آنگه افروزد که دارد ریسمان | |||||
دل رمیده کی تواند ساخت با ساز وجود | سگ گزیده کی تواند دید در آب روان | |||||
تا به نااهلان نگوئی سر وحودت هین و هین | تا ز ناجنسان نجوئی برگ سلوت هان و هان | |||||
عیسی از گفتار نااهلی برآمد بر فلک | آدم از وسواس ناجنسی برون رفت از جنان | |||||
چند چون هدهد تهدد بینی از رنج و عذاب | تو برای رهنمای ملک پیک رایگان | |||||
این گره بادند از ایشان کار سازی کم طلب | کتشی بالای سر دارند و آبی زیر ران | |||||
تا جدایی زین و آن بر سر نشینی چون الف | چون بپیوستی به پایان اوفتی هم در زمان | |||||
عقل چون گربه سری در تو همی مالد ز مهر | تا نبرد رشتهی جان تو چون موش این و آن | |||||
گر تو هستی خستهی زخم پلنگ حادثات | پس تو را از خاصیت هم گربه بهتر پاسبان | |||||
چار تکبیری بکن بر چار قصل روزگار | چار بالشهای چار ارکان را به دو نان بازمان | |||||
چند بر گوسالهی زرین شوی صورت پرست | چند بر بزغالهی پر زهر باشی میهمان | |||||
ناقهی همت به راه فاقه ران تا گرددت | توشه خوشهی چرخ و منزلگاه راه کهکشان | |||||
همچنین بازی درویشان همی زی زانکه هست | جبرئیل اجری کش این قوم و رضوان میزبان | |||||
جان مده در عشق زور و زر که ندهد هیچ طفل | لعبت چشم از برای لعبتی از استخوان | |||||
اولین برج از فلک صفر است چون تو بهر فقر | اولین پایه گرفتی صفر بهتر خان و مان | |||||
چون سرافیل قناعت تا ابد جاندار توست | گو مکن دیوان میکاییل روزی را ضمان | |||||
خیز خاقانی ز گنج فقر خلوت خانه ساز | کز چنین توان اندوخت گنج شایگان | |||||
آتش اندر جاه زن گو باد در دست تکین | آب رخ در چاه کن گو خاک بر فرق طغان | |||||
تخت ساز از حرص تا فرمان دهی بر تاج بخش | پشت کن بر آز تا پهلو زنی با پهلوان | |||||
نی صفی الملک را بینی صفایی بر جبین | نی رضی الدوله را یابی رضایی در جنان | |||||
گر به رنگ جامه عیبت کرد جاهل باک نیست | تابش مه را ز بانگ سگ کجا خیزد زیان | |||||
چون تو یکرنگی بدل گر رنگرنگ آید لباس | کی عجب چون عیسی دل بر درت دارد دکان | |||||
گرچه رنگین کسوتی صاحب خبر هستی ز عقل | کلک رنگین جامه هم صاحب برید است از روان | |||||
چون کتاب الله به سرخ و زرد میشاید نگاشت | گر تو سرخ و زرد پوشی هم بشاید بیگمان | |||||
نی کم از مور است زنبور منقش در هنر | نی کم از زاغ است طاووس بهشتی ز امتحان | |||||
باش با عشاق چون گل در جوانی پیر دل | چند ازین ز هاد همچون سرو در پیری جوان | |||||
بر زمین زن صحبت این زاهدان جاه جوی | مشتری صورت ولی مریخ سیرت در نهان | |||||
چون تنور از نار نخوت هرزه خوار و تیزدم | چون فطیر از روی فطرت بد گوار و جان گزان | |||||
اربعین شان را ز خمسین نصاری دان مدد | طیلسانشان را ز زنار مجوسی دان نشان | |||||
نیست اندر جامهی ازرق حفاظ و مردمی | چرخ ازرق پوش اینک عمر کاه و جان ستان | |||||
چند نالی چند ازین محنت سرای زاد و بود | کز برای رای تو شروان نگردد خیروان | |||||
بچهی بازی برو بر ساعد شاهان نشین | بر مگسخواران قولنجی رها کن آشیان | |||||
ای عزیز مادر و جان پدر تا کی تو را | این به زیر تیشه دارد و آن به سایهی دوکدان | |||||
ای درین گهوارهی وحشت چو طفلان پای بست | غم تو را گهواره جنبان و حوادث دایگان | |||||
شیر مردی خیز و خوی شیر خوردن کن رها | تا کی این پستان زهر آلود داری در دهان | |||||
گر حوادث پشت امیدت شکست اندیشه نیست | مومیایی هست مدح صاحب صاحبقران | |||||
حجة الاسلام نجم الدین که گردون بر درش | چون زمین بوسد نگارد عبده بر آستان | |||||
جاه او در یک دو ساعت بر سه بعد و چار طبع | پنج نوبت میزند د رشش سوی این هفت خوان | |||||
تا بت بدعت شکست اقبال نجم سیمگر | سکه نقش بت به زر دادن نیارد در جهان | |||||
چارپای منبرش را هشت حمالان عرش | بر کتف دارند کاین مرکز ندارد قدر آن | |||||
ای وصی آدم و کارم ز گردون ناتمام | وی مسیح علام و جانم ز گیتی ناتوان | |||||
گر نداری هیچ فرزندی شرف داری که حق | هم شرف زین دارد اینک لمیلد خوان از قران | |||||
بیضه بشکن بچه بیرون آر چون طاووس نر | بیضه پروردن به گنجشکان گذار و ماکیان | |||||
کاین نتایجهای فکر تو تو را بس ذریت | وین معانیهای بکر تو تو را خاندان بس | |||||
چون خود و چون من نبینی هیچکس در شرع و شعر | قاف تا قاف ار بجویی قیروان تا قیروان | |||||
زادهی طبع منند اینان که خصمان منند | آری آری گربه هست از عطسهی شیر ژیان | |||||
دشمن جاه منند این قوم کی باشند دوست | جون من از بسطام باشم این گروه از دامغان | |||||
ز آن کرامتها که حق با این دروگر زاده کرد | میکشند از کینه چون نمرود بر گردون کمان | |||||
پا شکستم زین خران، گرچه درست از من شدند | خواندهای تا عیسی از مقعد چه دیدآخر زیان | |||||
جان کنند از ژاژخایی تا به گرد من رسند | کی رسد سیر السوافی در نجیب ساربان | |||||
صد هزاران پوست از شخص بهائم برکشند | تا یکی زانها کند گردون درفش کاویان |