خاقانی (قصاید)/از همه عالم شدهام بر کران
ظاهر
از همه عالم شدهام بر کران | بسته به سودای تو جان بر میان | |||||
جان نه و چون سایه به تو زندهام | با تو و صد ساله ره اندر میان | |||||
از تب هجران تو ناخن کبود | پیش تو انگشت زنان کالامان | |||||
آن نه ز گریه است که چشمم به قصد | هست گهر ریز به سوی دهان | |||||
لیک زبانم چو حدیثت کند | دیده نثار آرد بهر زبان | |||||
وصل تو بیهجر توان دید؟ نی | گوشت جدا کی شود از استخوان | |||||
چون کنم افغان که ز تف جگر | سوخته شد در دهن من فغان | |||||
در بصرم سفته شده است آفتاب | ز آنکه مرا دیده شد الماس دان | |||||
دود دلم گر به فلک برشود | هفت فلک هشت شود در زمان | |||||
بیعگه غم دل خاقانی است | زان کشد اندوه در او کاروان | |||||
وین رمقی کز رقمش مانده است | از ظل خورشید سپهر آستان | |||||
مشتری عصمت و خورشید دین | صدر ازل قدر ابد قهرمان | |||||
نایب سلطان هدی، احمشاد | کوست در اقلیم کرم کامران |