خاقانی (قصاید)/از آن قبل که سر عالم بقا دارم
ظاهر
از آن قبل که سر عالم بقا دارم | بدین سرای فنا سر فرو نمیآرم | |||||
نشاط من همه زی آشیان نه فلک است | اگرچه در قفس پنج حس گرفتارم | |||||
نه آن کسم که درین دامگاه دیو و ستور | چو عقل مختصران تخم کاهلی کارم | |||||
به کاه برگی برگ جهان نخواهم جست | چنان که نیست به یک جو جهان خریدارم | |||||
دلا جهان همه باد است و خلق خاک پرست | نه آتشم که فروزی به باد رخسارم | |||||
طمع مدار که از بهر طعمهی ارکان | عنان جان و خرد را به حرص بسپارم | |||||
مباد کز پی خشنودی چهار رئیس | دو پادشا را در ملک دل بیازارم | |||||
شد آنکه بست فروغ غرور و آتش آز | میان دیدهی همت خیال پندارم | |||||
از آن خیال من امروز خلوتی جستم | وز آن فروغ من اکنون فراغتی دارم | |||||
بسا که از پی جست جهان چون پرگار | چو دایره همه تن گشته بود زنارم | |||||
کنون نگر که ازیان منزل نبهره فریب | به رسم طالع خود واپس است رفتارم | |||||
اگرچه زین فلک آب رنگ آتشبار | چو باد و خاک سبک سایه و گرانبارم | |||||
چو باد از در هر کس نخوانده درنشوم | چو خاک هم خود را بیخطر بنگذارم | |||||
نیم چو آب که با هر کسی درآمیزم | نیم چو ابر که بر هر خسی گهر بارم | |||||
چو طوطی ارچه همه منطقم نه غمازم | چو تیغ گرچه همه گوهرم نه غدارم | |||||
نیاز گر بدرد پیکر مرا از هم | نبینی از پی کار نیاز پیکارم | |||||
چو زر نخواهم خود را اسیر دست خسان | ز حرص آنکه به زر همچو زر شود کارم | |||||
چو آب درنشوم بهر نان به هر گوشه | از آن چو شمع همه ساله خویشتن خوارم | |||||
هزار شکر کنم فیض و فضل یزدان را | که داد دانش و دین گر نداد دینارم | |||||
ز خلق گوشه گرفتم که تا همی ساید | کلاه گوشهی همت به چرخ دوارم | |||||
به طبع آهن بینم صفات مردم را | از آن گریزان از هر کسی پریوارم | |||||
بدانکه چون الف وصل باشم از خواری | که نام نبود و بینند خلق دیدارم | |||||
اگر بدانی سیمرغ را همی مانم | که من نهانم و پیداست نام و اخبارم | |||||
بدان که نیست کفم چون دهان گل پر زر | به دست طعنه چرا که هر خسی نهد خارم | |||||
مگر نداند کز عقد عقل و جوهر جان | پر است گردن اعمال و دست اسرارم | |||||
ازین زبان درافشان چو دفتر اعشی | مرصع است به گوهر هزار طومارم | |||||
نه مرد لافم خاقانی سخنبافم | که روح قدس تند تار و پود اشعارم | |||||
ز کس به دهر خجل نیستم بحمد الله | مگر ز ایزد و استاد صدر احرارم | |||||
به شکر ایزد و استاد در مقام سجود | نهاده سر به زمین همچو کلک و پرگارم | |||||
به شکر صدر زمان هر زمان به بحر سخن | صدف مثال دهان را به در بینبارم | |||||
عیار شعر من اکنون عیان تواند شد | که رای روشن آن مهتر است معیارم | |||||
کلیم طور مکارم اجل بهاء الدین | که مدح اوست مسیحای جان بیمارم | |||||
سپهر حمد و سعادات سعد دین احمد | که خاک درگهش افزود آب بازارم | |||||
ملک صفاتی کاندر ممالک شرفش | سپهر گفت که من کمترین عمل دارم | |||||
پیام داد به درگاهش آفتاب که من | تو را غلامم از آن بر نجوم سالارم | |||||
نگر چگونه نگهداریم ز نحس وبال | که در حریم جلالت همی به زنهارم | |||||
ستاره گفت منم پیک عزت از در او | از آن به مشرق و مغرب همیشه سیارم | |||||
ایا غیاث ضعیفان و غیث درویشان | به باغ مدح تو بر شاخ معرفت بارم | |||||
اگر چه نام من اندر حساب «الشعراست» | ز مدحت تو به «الاالذین» سزاوارم | |||||
به پیش فیض تو ز آن آمدم به استسقا | که وارهانی ازین خشکسال تیمارم | |||||
صورنگار حدیثم ولی هر آن صورت | که جان در آن نتوانم نمود ننگارم | |||||
کدام علم کز آن عقل من نیافت اثر | بیازمای مرا تا ببینی آثارم | |||||
بدین قصیده که یکسر غرائب و غرر است | سزد که خوانی صد چون لبید و بشارم | |||||
بمان به دولت جاوید تا به حرمت تو | زمانه زی حرم خرمی دهد بارم |