خاقانی (قصاید)/آن پیر ما که صبح لقائی است خضر نام
ظاهر
آن پیر ما که صبح لقایی است خضر نام | هر صبح بوی چشمهی خضر آیدش ز کام | |||||
با برتریش گوهر جمشید پست پست | با پختگیش جوهر خورشید خام خام | |||||
تنها روی ز صومعهداران شهر قدس | گه گه کند به زاویهی خاکیان مقام | |||||
آنجا بود سجادهی خاصش به دست راست | وینجا به دست چپ بودش تکیهگاه عام | |||||
بوده زمین خانقهش بام آسمان | بیرون ازین سراچه که هست آسمانش نام | |||||
چون پای در کند ز سر صفهی صفا | سر بر کند به حلقهی اصحاف کهف شام | |||||
سازد وضو به مسجد اقصی به آب چشم | شکر وضو کند به در مسجد الحرام | |||||
آب محیط را ز کرامات کرده پل | بگذشته ز آتشین پل این طاق آب فام | |||||
هر شب قبای مشرقی صبح را فلک | نور از کلاه مغربی او برد به وام | |||||
پی کور شبروی است نه ره جسته و نه زاد | سرمست بختیاست نه می دیده و نه جام | |||||
شبرو که دید ساخته نور مبین چراغ؟ | بختی که دید یافته حبل المتین زمام | |||||
ننموده رخ به آینه گردان مهر و ماه | نسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شام | |||||
تقطیع او و ازرق گردون ز یک شعار | تسبیح او و عقد ثریا ز یک نظام | |||||
پر دل چو جوز هندی و مغزش همه خرد | خوش دم چو مشک چینی و حرفش همه کلام | |||||
عنقاست مور ریزه خور سفرهی سخاش | چونان که مور ریزهی عنقاست زال سام | |||||
چون زال پیرزاده به طفلی و عاقبت | در حلق دیو خام چو رستم فکند خام | |||||
پوشد لباس خاکی ما را ردای نور | خاکی لباس کوته و نوری رداش تام | |||||
دلقش هزار میخی چرخ و به جیب چاک | باز افکنش ز نور و فراویزش از ظلام | |||||
گاهی کبودپوش چو خاک است و همچو خاک | گنجور رایگان و لگذ خستهی عوام | |||||
گاهی سفیدپوش چو آب است و همچو آب | شوریده ومسلسل و تازان ز هر عظام | |||||
گاه از همه برهنهتر آید چو آفتاب | پوشد برهنگان را چون آفتاب بام | |||||
او بود نقطه حرف الف دال میم را | کامد چهل صباح و چهل اصل و یک قیام | |||||
زو دید آن نماز که قائم بود الف | راکع بماند دال و تشهد نمود لام | |||||
گاهی براق چار ملک را لگام گیر | گاهی به دیو هفت سری برکند لگام | |||||
با آب کار تیغ و چون تیغ از غذای نفس | صوفی کار آبکن از خون انتقام | |||||
در بند عشق شاهد و هم عشق شاهدش | عشقی چو قیس عامری و عروهی حزام | |||||
در صورتی که دیده جمالش صور نگار | زو شاهدی گرفته و رفته ره ملام | |||||
در آینه عنایت صیقل شناخته | زو قبله کرده و شده سرمست و مستهام | |||||
چون نوح پیر عشق و ز طوفان مهلکات | ایمن به کوه کشتی و خرم ز سام و حام | |||||
ریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رز | کز آتش نشاط شود آبش از مسام | |||||
در وجد و حال همچو حمام است چرخ زن | بر دیده نام عشق رقم کرده چون حمام | |||||
گردد فلک ز حیرت حالش زمین نشین | گردد زمین ز سرعت رقصش فلک خرام | |||||
پیری که پیر هفت زیبدش مرید | میری که میر هشت جنان شایدش غلام | |||||
آمد مسیحوار به بیمار پرس من | کازرده دید جان من از غصهی لام | |||||
کاین آبنوس و عاج شب و روز و روز و شب | چون عاج و آبنوس شکافد دل کرام | |||||
من دست بر جبین ز سر درد چون جنین | کارد ز عجز روی به دیوار پشت مام | |||||
من چفته چنگ و گم شده سر نای و چون رباب | خالی خزینه از درم و کاسه از طعام | |||||
در مطبخ فلک که دو نان است گرم و سرد | غم به نوالهی من و خون جگر ادام | |||||
غم مرد را غذاست چو فارغ شد از جهان | خون تیغ راحلی است چو بیرون شد از نیام | |||||
او کز درم درآمد و دندان سپید کرد | پوشید بام را سر دندانش نور فام | |||||
سردابه دید حجره فرو رفت یک دو پی | کرسی نهاده دید برآمد سه چار گام | |||||
بنشست و خطبه کرد به فصل الخطاب و گفت | گر مشکلیت هست سالات کن تمام | |||||
سربسته همچو فندق اشارت همی شنو | میپرس پوست کنده چو بادام کان کدام | |||||
گفتم به پایگاه ملایک توان رسید؟ | گفتا توان اگر نشود دیو پایدام | |||||
گفتم گلوی دیو طبیعت توان برید؟ | گفتا توان اگر ز شریعت کنی حسام | |||||
گفتم هوا به مرکب خاکی توان گذشت؟ | گفتا توان اگر به ریاضت کنیش رام | |||||
گفتم کلید گنج معراف توان شناخت؟ | گفتا توان اگر نشود نفس اسیر کام | |||||
گفتم ز وادی بشریت توان گذشت؟ | گفتا توان اگر نبود مرکبت جمام | |||||
گفتم ز شاه هفت تنان دم توان شنید؟ | گفتا توان اگر نشدی شاه شاهقام | |||||
خاقانیا به سوک پسر داشتی کبود | بر سوک شاه شرع سیه پوش بر دوام | |||||
کارواح سبز پوش سیهجامهاند پاک | بر مرگ زادهی حفده خواجهی همام | |||||
شیخ الائمه عمدهی دین قدوهی هدی | صدر الشریعه حجت حق مفتی انام | |||||
او کعبهی علوم و کف و کلک و مجلسش | بودند زمزم و حجر الاسود و مقام | |||||
او و همه جهان مثل زمزم و خلاب | او و همه سران حجر الاسود و رخام | |||||
زمزم نمای بود به مدحش زبان من | تا کرده بودم از حجر الاسود استلام | |||||
زان بوحنیفه مرتبت شافعی بیان | چون مصر و کوفه بود نشابور ز احترام | |||||
پس چون رکاب او ز نشابور در رسید | تبریز شد هزار نشابور ز احتشام | |||||
تب ریزهای بدعت تبریز برگرفت | تبریز شد ز رتبت او روضة السلام | |||||
من خاک خاک او که ز تبریز کوفه ساخت | خاکی است کاندر او اسد الله کند کنام | |||||
از همتش اتابک و سلطان حیات یافت | کو داشت هر دو را به پناه یک اهتمام | |||||
چون او برفت اتابک و سلطان ز پس برفت | این شمس در کسوف شد، آن بدر در غمام | |||||
او رفت و سینهها شده بیمار لایعاد | او خفت و فتنهها دشه بیدار لاینام | |||||
بر تربتش که تبت و چین شد چو بگذری | از بوی نافه عطسهی مشکین زند مشام | |||||
چون سیب نخل بند بریزد به سوک او | زرین ترنج فلکهی این نیل گون خیام | |||||
ز انفاس عمدة الدین در شرق و غرب بود | با امت استقامت و با ملت انتظام | |||||
ملت چو عقد نظمه الصدر فانتظم | امت چو شاخ قومه الشیخ فاستقام | |||||
جاهش ز دهر چون مه عید از صف نجوم | ذاتش ز خلق چون شب قدر از مه صیام | |||||
او بود صد جوینی و غرالی اینت غبن | کاندر جهان به کندریی بودنی نظام | |||||
آن ریسمان فروش که از آسمان سروش | کردی به ریسمان اشاراتش اعتصام | |||||
وان قفلگر که بود کلید سرای علم | کردید چو حلقه بر در فرمانش التزام | |||||
یحیی صفات بود چو یاسین و خصم اوست | من ینکر المهیمن آن یحیی العظام | |||||
خصمش به مستی آمد از ابلیس هم چنان که | یاجوج بود نطفهی آدم به احتلام | |||||
گر ناقصی ندید کمالش عجب مدار | کز مشک بینصیب بود مغز با زکام | |||||
بودی قوام شرع و به پیری ز مرگ تاج | با داغ و درد زیست در این دهر ناقوام | |||||
آری به داغ و دردسرانند نامزد | اینک پلنگ در برص و شیر در جذام | |||||
خورشید شاه انجم و هم خانهی مسیح | مصروع و تب زده است و سها ایمن از سقام | |||||
چون خواجه شد چه نور و چه ظلمت قرین دهر | چون روح شد چه نوش و چه حنظل نصیب کام | |||||
بیمقتدای ملت نه کلک و نه کتاب | بیشهسوار زابل نه رخش و نه ستام | |||||
او سورهی حقایق و من کمتر آیتش | زانم به نامه آیت حق کرده بود نام | |||||
حرز فرشتگان چپ و راست میکنم | این نامه را که داشت ز مشک ختن ختام | |||||
این نامه بر سر دو جهان حجت من است | کو نامه نیست عروهی وثقی است لا انفصام | |||||
این نامه هفت عضو مرا هفت هیکل است | کایمن کند ز هول سباع و شر هوام | |||||
آیم به حشر نامهی او بسته بر جبین | گرد من از نظارهی آن نامه ازدحام | |||||
تا وصف او تمیمهی من شد بجنب من | تمتام ناتمام سخن بود بو تمام | |||||
وصفش مطهر است چو قرآن که خواندنش | بر پاک تن حلال بود بر جنب حرام | |||||
بیاو سخن نرانم وکی پرورد سخن | حسان پس از رسول و فرزدق پس از هشام | |||||
خود بر دلم جراحت مرگ رشید بود | از مرگ خواجه رفت جراحت ز التیام | |||||
گر صد رشید داشتمی کردمی فداش | آن روز کامدش ز رسول اجل پیام | |||||
گر زهر جان گزای فراقش دلم بسوخت | پازهر خواهم از همم سید همام | |||||
اقضی القضاة حجة الاسلام زین دین | کاثار مجد او چو ابد باد مستدام | |||||
سیف الحق افضلابن محمد که طالعش | دارد خلافة الحق در موضع سهام | |||||
حق در حقش دعای من از صدق بشنواد | من نامرادی دلش از دهر مشنوام | |||||
دار السلام اهل هدی باد صدر او | ز ایزد بر او تحیت و از عرشیان سلام |