پرش به محتوا

خاقانی (قصاید)/آن مصر مملکت که تو دیدی خراب شد

از ویکی‌نبشته
خاقانی (قصاید) از خاقانی
(آن مصر مملکت که تو دیدی خراب شد)
  آن مصر مملکت که تو دیدی خراب شد و آن نیل مکرمت که شنیدی سراب شد  
  سرو سعادت از تف خذلان زگال گشت و اکنون بر آن زگال جگرها کباب شد  
  از سیل اشک بر سر طوفان واقعه خوناب قبه قبه به شکل حباب شد  
  چل گز سرشک خون ز برخاک بر گذشت لابل چهل قدم ز بر ماهتاب شد  
  هم پیکر سلامت و هم نقش عافیت از دیده‌ی نظارگیان در نقاب شد  
  دل سرد کن ز دهر که هم دست فتنه گشت اندیشه کن ز پیل که هم جفت خواب شد  
  ایام سست رای و قدر سخت گیر گشت اوهام کند پای و قدر تیز تاب شد  
  دفع قضا به آه شب کندرو کنید هر چند بارگیر قضا تیزتاب شد  
  گر آتش درشت عذابی است بر نبات آن آب نرم بین که بر او چون عذاب شد  
  عاقل کجا رود؟ که جهان، دار ظلم گشت نحل از کجا چرد؟ که گیا زهر ناب شد  
  ربع زمین بسان تب ربع برده پیر از لرزه و هزاهز در اضطراب شد  
  کار جهان و بال جهان دان که بر خدنگ پر عقاب آفت جان عقاب شد  
  افلاک را پلاس مصیبت بساط گشت اجرام را وقایه‌ی ظلمت حجاب شد  
  ماتم سرای گشت سپهر چهارمین روح الامین به تعزیت آفتاب شد  
  از بهر آنکه نامه بر تعزیت شوند شام و سحر دوپیک کبوتر شتاب شد  
  در ترک تاز فتنه ز عکس خیال خون کیوان به شکل هندوی اطلس نقاب شد  
  دوش آن زمان که طره‌ی شب شانه کرد چرخ موی سپید دهر به عنبر خضاب شد  
  بی‌دست ارغنون زن گردون به رنگ و شکل شب موی گشت و ماه کمانچه‌ی رباب شد  
  دیدم صف ملائکه‌ی چرخ نوحه‌گر چندان که آن خطیب سحر در خطاب شد  
  گفتم به گوش صبح که این چشم زخم چیست کاشکال و حال چرخ چنین ناصواب شد  
  صبح آه آتشین ز جگر برکشید و گفت دردا که کارهای خراسان ز آب شد  
  گردون سر محمد یحیی به باد داد محنت نصیب سنجر مالک رقاب شد  
  از حبس این خدیو، خلیفه دریغ خورد وز قتل آن امام، پیمبر مصاب شد  
  بدعت ز روی حادثه پشت هدی شکست شیطان خلاف قاعده رجم شهاب شد  
  ای آفتاب حربه‌ی زرین مکش که باز شمشیر سنجری ز قضا در قراب شد  
  وی مشتری ردا بنه از سر که طیلسان در گردن محمد یحیی طناب شد  
  ای آدم الغیاث که از بعد این خلف دار الخلافه‌ی تو خراب و یباب شد  
  ای عندلیب گلشن دین زار نال زار کز شاخ شرع طوطی حاضر جواب شد  
  ای ذوالفقار دست هدی زنگ گیر، زنگ کن بوتراب علم به زیر تراب شد  
  خاقانیا وفا مطلب ز اهل عصر از آنک در تنگنای دهر وفا تنگیاب شد  
  آن کعبه وفا که خراسانش نام بود اکنون به پای پیل حوادث خراب شد  
  عزمت که زی جناب خراسان درست بود برهم شکن که بوی امان ز آن جناب شد  
  بر طاق نه حدیث سفر ز آنکه روزگار چون طالع تو نامزد انقلاب شد  
  در حبس گاه شروان با درد دل بساز کان درد راه توشه‌ی یوم الحساب شد  
  گل در میان کوره بسی درد سر کشید تا بهر دفع دردسر آخر گلاب شد  
  از چاه دولت آب کشیدن طمع مدار کان دلوها درید و رسن‌ها ز تاب شد  
  دولت به روزگار تواند اثر نمود حصرم به چار ماه تواند شراب شد  
  فتح سعادت از سر عزلت برآیدت کوکشت زرد عمر تو را فتح باب شد  
  عقل از برات عزلت، صاحب خراج گشت ابر از زکات دریا صاحب نصاب شد  
  سیمرغ را خلیفه‌ی مرغان نهاده‌اند هر چند هم لباس خلیفه‌ی غراب شد  
  معجز عنان کش سخن توست اگر چه دهر با هر فسرده‌ای به وفا هم رکاب شد  
  اول به ناقصان نگرد دهر کز نخست انگشت کوچک است که جای حساب شد  
  از طمطراق این گره تر مترس از آنک باد است کو دهل زن خیل سحاب شد  
  بر قصر عقل نام تو خیر الطیور گشت در تیه جهل خصم تو شر الدواب شد  
  گفتی که یارب از کف آزم خلاص ده آمین چه می‌کنی که دعا مستجاب شد