خاقانی (قصاید)/آمد دواسبه عید و خزان شد علم برش
ظاهر
آمد دواسبه عید و خزان شد علم برش | زرین عذار شد چمن از گر لشکرش | |||||
عید است و آن عصیر عروسی است صرعدار | کف بر لب آوریده و آلوده معجرش | |||||
وینک خزان معزم عید است و بهر صرع | بر برگ زر نوشته طلسم مزعفرش | |||||
ز آن سوی عید دختر رز شوی مرده بود | زرین جهاز او زده بر خاک مادرش | |||||
یک ماه عده داشت پس از اتفاق عید | بستند عقد بر همه آفاق یک سرش | |||||
زرگر به گاه عید زر افشان کند ز شاخ | واجب کند که هست شکریز دخترش | |||||
شاخ چنار گویی حلوای عید زد | کلوده ماند دست به آب معصفرش | |||||
بودی به روز عید نفسهای روزهدار | مشکین کبوتری ز فلک نامه آورش | |||||
منقار بر قنینه و پر بر قدح بماند | کامد همای عید و نهان شد کبوترش | |||||
مرغ قنینه بلبل عید است پیش شاه | گل در دهن گداخته و ناله دربرش | |||||
انگشت ساقی از غبب غوک نرمتر | زلف چو مار در می عیدی شناورش | |||||
زلفش فرو گذاشته سر در شراب عید | دیوی است غسل گاه شده حوض کوثرش | |||||
در آبگینه نقش پری بین به بزم عید | از میکز آتش است پریوار جوهرش | |||||
ز آن چون پری گرفته نمایند اهل عید | کب خرد ببرد پریوار آذرش | |||||
گردون چنبری ز پی کوس روز عید | حلقه به گوش چنبر دف همچو چنبرش | |||||
دستینه بسته بربط و گیسو گشاده چنگ | یعنی درم خریدهی عیدیم و چاکرش | |||||
بر سر بمانده دست رباب از هوای عید | افتاده زیر دیگ شکم کاسهی سرش | |||||
مار زبان بریده نگر نای روز عید | سوراخ مار در شکم باد پرورش | |||||
مار است خاک خواره پس او باد ز آن خورد | کز خوان عید نیست غذای مقررش | |||||
چون شاه هند پیش و پسش ده غلام ترک | از فر عید گه می و گه شکر افسرش | |||||
بل هندوی است بر همن آتش گرفته سر | چون آب عید نامهی زردشتی از برش | |||||
گوئی بهای بادهی عیدی است افتاب | ز آن رفت در ترازو و سختند چون زرش | |||||
شد وقت چون ترازو و شاه جهان بعید | خواهی میگران چو ترازوی محشرش | |||||
خاقان اکبر آنکه سر تیغش آتشی است | شبهای عید و قدر شده دود و اخگرش | |||||
کیوانش پرچم است و مه و آفتاب طاس | چون زلف آنکه عید بتان خواند آزرش |