پرش به محتوا

خاقانی (غزلیات)/گر رحم کنی جانا جان بر سرت افشانم

از ویکی‌نبشته
خاقانی (غزلیات) از خاقانی
(گر رحم کنی جانا جان بر سرت افشانم)
  گر رحم کنی جانا جان بر سرت افشانم ور زخم زنی دل را بر خنجرت افشانم  
  معلوم من از عالم جانی است، چه فرمایی بر خنجر تو پاشم یا بر سرت افشانم  
  بر سوزن مژگانم صد رشته گهر دارم در دامن تو ریزم یا در برت افشانم  
  آئی به کف آن خنجر چون چشم من از گوهر من گوهر عمر خود بر گوهرت افشانم  
  گر گوهر جان خواهی هم در کمرت دوزم ور دانه‌ی دل خواهی هم در برت افشانم  
  طاووس خودآرایی در زیور زیبایی گر دیده قبول آید بر زیورت افشانم  
  با من به سلام خشک ای دوست زبان ترکن تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم  
  خاک در سلطان را افسر کن و بر سر نه تا سر به کله داری بر افسرت افشانم  
  آن پیکر روحانی بنمای به خاقانی تا دیده‌ی نورانی بر پیکرت افشانم