خاقانی (غزلیات)/شد آبروی عاشقان از خوی آتشناک تو
ظاهر
شد آبروی عاشقان از خوی آتشناک تو | بنشین و بنشان باد خویش ای جان عاشق خاک تو | |||||
بس کن ز شور انگیختن وز خون ناحق ریختن | کز بس شکار آویختن فرسوده شد فتراک تو | |||||
ای قدر ایمان کم شده زان زلف سر درهم شده | وی قد خوبان خم شده پیش قد چالاک تو | |||||
بردی دل من ناگهان کردی به زلف اندر نهان | روزی نگفتی کای فلان اینک دل غمناک تو | |||||
ای اسب هجر انگیخته نوشم به زهر آمیخته | روزم به شب بگریخته زان غمزهی بیباک تو | |||||
مرغان و ماهی در وطن آسودهاند الا که من | بر من جهانی مرد و زن بخشودهاند الا که تو | |||||
دل گم شد از من بیسبب برکن چراغ و دل طلب | چون یافتی بگشای لب کاینک دل صد چاک تو | |||||
دل خستگان را بیطلب تریاکها بخشی ز لب | محروم چون ماند ای عجب خاقانی از تریاک تو |