خاقانی (غزلیات)/ز باغ عافیت بوئی ندارم
ظاهر
ز باغ عافیت بوئی ندارم | که دل گم گشت و دلجویی ندارم | |||||
بنالم کرزوبخشی ندیدم | بگریم کشنارویی ندارم | |||||
برانم بازوی خون از رگ چشم | که با غم زور بازویی ندارم | |||||
فلک پل بر دلم خواهد شکستن | کز آب عافیت جویی ندارم | |||||
بسازم مجلسی از سایهی خویش | که آنجا مجلس آشویی ندارم | |||||
چه پویم بر پی مردان عالم | کز آن سر مرحباگویی ندارم | |||||
بهر مویی مرا واخواست از کیست | که اینجا محرم مویی ندارم | |||||
گر از حلوای هر خوان بینصیبم | نه سکبای هر ابرویی ندارم | |||||
در این عالم که آب روی من رفت | بدان عالم شدن رویی ندارم | |||||
من آن زن فعلم از حیض خجالت | که بکری دارم و شویی ندارم | |||||
نه خاقانی من است و من نه اویم | که تاب درد چون اویی ندارم |