خاقانی (غزلیات)/رخش حسن ای جان شگرفی را به میدان درفکن
ظاهر
رخش حسن ای جان شگرفی را به میدان درفکن | گوی کن سرها و گوها را به چوگان درفکن | |||||
عشق را گه تاج ساز و بر سر عشاق نه | زلف را گه طوق کن در حلق مردان درفکن | |||||
عالمی از عشقت ای بت سنگ بر سر میزنند | زینهار ای سیمگون گوی گریبان درفکن | |||||
نیکوان خلد بالای سرت نظارهاند | یک نظر بنمای و آشوبی در ایشان درفکن | |||||
تن که باشد تا به خون او کنی آلوده تیغ | زور با عقل آزمای و پنجه با جان درفکن | |||||
کفر و ایمان را بهم صلح است خیز از زلف و رخ | فتنهای ساز و میان کفر وایمان درفکن | |||||
آخر ای خورشید خوبان مر تو را رخصت که داد | کز خراسان اندرآ، شوری به شروان درفکن | |||||
شاید ار سرنامهی وصل تو نام دیگر است | مردمی کن نام خاقانی به پایان درفکن |