خاقانی (غزلیات)/خود لطف بود چندان ای جان که تو داری
ظاهر
خود لطف بود چندان ای جان که تو داری | دارند بتان لطف نه چندان که تو داری | |||||
بر مرکب خوبی فکنی طوق ز غبغب | دستارچه زان زلف پریشان که تو داری | |||||
بالله که عجب نیست گر از تابش غبغب | زرین شود آن گوی گریبان که تو داری | |||||
بر شکرت از پر مگس پرده چه سازی | ای من مگس آن شکرستان که تو داری | |||||
گفتی که برو گر مگسی برننشینی | هم مورچهام بر سر آن خوان که تو داری | |||||
مژگانت مرا کشت که یک موی نیازرد | وین نیست عجب زان سر مژگان که تو داری | |||||
بگشای به دندان گره از رشتهی جانم | تا درد چنم زان سر دندان که تو داری | |||||
گفتی که چه سر داری در عشق نگوئی | دارم سر پای تو به آن جان که تو داری | |||||
بردی دل خاقانی از آن سان که تو دانی | میدار به زنهارش از آن سان که تو داری |