خاقانی (غزلیات)/جان از تنم برآید چون از درم درآئی

از ویکی‌نبشته
خاقانی (غزلیات) از خاقانی
(جان از تنم برآید چون از درم درآئی)
  جان از تنم برآید چون از درم درآئی لب را به جای جانی بنشان به کدخدایی  
  جان خود چه زهره دارد ای نور آشنایی کز خود برون نیاید آنجا که تو درآئی  
  جانی که یافت از خم زلفین تو رهایی از کار بازماند همچون بت از خدایی  
  بر زخم‌های جانم هم درد و هم دوایی در نیمه راه عقلم هم خوف و هم رجایی  
  از پای پاسبانت بوسی کنم گدایی وانگاه سر برآرم کاین است پادشایی  
  تب‌های هجر دارم شب‌ها بینوایی تب‌های من ببندی لب‌ها چو برگشایی  
  گمراه گردم از خود تا تو رهم نمایی از من مرا چه خیزد اکنون که تو مرایی  
  تو خود نهان نباشی کاندر نهان مایی خاقانی از تحیر پرسان که تو کجایی