خاقانی (غزلیات)/تا مرا سودای تو خالی نگرداند ز من
ظاهر
تا مرا سودای تو خالی نگرداند ز من | با تو ننشینم به کام خویشتن بیخویشتن | |||||
خار راه خود منم خود را ز خود فارغ کنم | تا دوئی یکسو شود هم من تو گردم هم تو من | |||||
باقی آن گاهی شوم کز خویشتن یابم فنا | مرده اکنونم که نقش زندگی دارم کفن | |||||
جان فشان و راد زی و راهکوب و مرد باش | تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن | |||||
ای طریق جستجویت همچو خویت بوالعجب | راه من سوی تو چون زلفت دراز و پرشکن | |||||
من که چو کژدم ندارم چشم و بیپایم چو مار | چون توانم دید ره یا گام چون دانم زدن | |||||
مرغ جان من در این خاکی قفس محبوس توست | هم تو بالش برگشا و هم تو بندش برشکن | |||||
تا اگر پران شود کوی تو سازد آشیان | یا گرش قربان کنی زلف تو باشد بابزن | |||||
سالها شد تا دل جانپاش ازرقپوش من | معتکفوار اندر آن زلف سیه دارد وطن | |||||
از در تو برنگردم گرچه هر شب تا به روز | پاسبانان بینم آنجا انجمن در انجمن | |||||
در ازل بر جان خاقانی نهادی مهر مهر | تا ابد بیرخصت خاقان اعظم برمکن |