خاقانی (غزلیات)/به میدان وفا یارم چنان آمد که من خواهم
ظاهر
به میدان وفا یارم چنان آمد که من خواهم | ز دیوان هواکارم چنان آمد که من خواهم | |||||
ز دفتر فال امیدم چنان آمد که من جستم | ز قرعه نقش پندارم چنان آمد که من خواهم | |||||
مرا یاران سپاس ایزد کنند امروز کز طالع | به نام ایزد دل و یارم چنان آمد که من خواهم | |||||
چه نقش است این که طالع بست تا بر جامهی عمرم | طرازی کار زو دارم چنان آمد که من خواهم | |||||
چه دام است این که بخت افکند کان آهوی شیر افکن | به یکدم صید گفتارم چنان آمد که من خواهم | |||||
مرا بر کعبتین دل سه شش نقش آمد از وصلش | زهی نقشی که این بارم چنان آمد که من خواهم | |||||
دلا سر بر زمین دار و کله بر آسمان افشان | که آن ماه کله دارم چنان آمد که من خواهم | |||||
به باران مژه در ابر میجستم وصالش را | کنون ناجسته دربارم چنان آمد که من خواهم | |||||
چه عذر آرم که بگشایم زبان بسته چون بلبل | که آن گلبرگ بیخارم چنان آمد که من خواهم | |||||
از آن روی جهان دارد که چون عیسی است جان پرور | دوای جان بیمارم چنان آمد که من خواهم | |||||
صبوحی ساز خاقانی و کار آب کن یعنی | که آب کار بازارم چنان آمد که من خواهم |