خاقانی (غزلیات)/بس سفالین لب و خاکین رخ و سنگین جانم
ظاهر
بس سفالین لب و خاکین رخ و سنگین جانم | آتشین آب و گلین رطل کند درمانم | |||||
دست بوسم که گلین رطل دهد یار مرا | گر دهد جام زرم دست بر او افشانم | |||||
منم از گل به گلین رطل خورم گلگون می | کو برم جام زر ایمه که نه نرگسدانم | |||||
رطل دریا صفت آرید که جام زردشت | گوش ماهی است بر او آتش دل ننشانم | |||||
دوستانم همه انصاف دهند از پی من | که چه انصاف ده و جورکش دورانم | |||||
گوش ماهی است نه خورد من و نه هم جام است | به گلین رطل دل از بند خرد برهانم | |||||
من که دریاکش و سرمست چو دریا باشم | گوش ماهی چه کنم؟ جام صدف چه ستانم | |||||
بوی خاکی که من از رطل گلین میشنوم | بردمد از بن هر موی گل و ریحانم | |||||
همه ماهی تن و آورده به کف جام صدف | من نهنگم نه حریف صدف ایشانم | |||||
ساقی است آهوی سیمین و از آن زرین گاو | خون خرگوش کند آبخور مارانم | |||||
گاو زر ده به کف سامری و در کف من | آب خضری که در او آتش موسی رانم | |||||
جز بدین رطل گلین هیچ عمارت نکنم | چار دیوار گلین را که در او مهمانم | |||||
آهنین جامم و پر آه و انین دارم جان | نزیم بیدمکی آب که هم حیوانم | |||||
جوهری مغ شده و درج سفالین خم می | وز نگین گهر و رطل گلین میزانم | |||||
سیصد وشصت رگم زنده شود چون بدهد | سیصد و شصت درم سنگ گهر وزانم | |||||
هر که گوهر به دهان داشت جگر تشنه نماند | من که گوهر بخورم تشنه جگر چون مانم | |||||
ای عجب دل سبک و درد گرانتر شودم | هرچه من رطل گران سنگ سبکتر رانم | |||||
دوش با رطل گلین و می رنگین گفتم | کز شما گشت غمآباد دل ویرانم | |||||
ای می و رطل ندانم ز کدام آب و گلید | کاتش درد نشاندن به شما نتوانم | |||||
رطل بگریست که من ز آب و گل پرویزم | می بنالید که من خون دل خاقانم | |||||
چون به می خون جهان در گل افسرده خورم | چه عجب گر نتوان یافت به دل شادانم | |||||
من که خاقانیم از خون دل تاجوران | میکنم قوت و ندانم چه عجب نادانم |