خاقانی (غزلیات)/از حال خود شکسته دلان را خبر فرست
ظاهر
| از حال خود شکسته دلان را خبر فرست | تسکین جان سوختگان یک نظر فرست | |||||
| جان در تب است از آن شکرستان لعل خویش | از بهر تب بریدن جان نیشکر فرست | |||||
| گفتم به دل که تحفهی آن بارگاه انس | گر زر خشک نیست سخنهای تر فرست | |||||
| بودم در این حدیث که آمد خیال تو | کای خواجه ما سخن نشناسیم زر فرست | |||||
| الماس و زهر بر سر مژگان چو داشتی | این سوی دل روان کن و آن زی جگر فرست | |||||
| سر خواستی ز من هم ازین پای باز گرد | شمشیر و طشت راست کن و سوی سر فرست | |||||
| خاقانیا سپاه غم آمد دو منزلی | جان را دو اسبه خیز به خدمت به در فرست | |||||