دیوان حافظ/صبا وقت سحر بویی ز زلف یار می‌آورد

از ویکی‌نبشته
۱۴۶  صبا وقت سحر بوئی ز زلف یار می‌آورد دل شوریدهٔ ما را ببو در کار می‌آورد  ۱۵۳
  من آن شکل صنوبر را ز باغ دیده برکندم که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می‌آورد  
  فروغ ماه می‌دیدم ز بام قصر او روشن که رو از شرم آن خورشید در دیوار می‌آورد  
  ز بیم غارت عشقش دل پرخون رها کردم ولی میریخت خون و ره بدان هنجار می‌آورد  
  بقول مطرب و ساقی برون رفتم گه و بیگه کزان راه گران قاصد خبر دشوار می‌آورد  
  سراسر بخشش جانان طریق لطف و احسان بود اگر تسبیح می‌فرمود اگر زُنّار می‌آورد  
  عفاالله چین ابرویش اگر چه ناتوانم کرد بعشوه هم پیامی بر سر بیمار می‌آورد  
  عجب میداشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانه  
  ولی منعش نمی‌کردم که صوفی‌وار می‌آورد