پرش به محتوا

تاریخ پانصد ساله خوزستان/بخش نخست/۱

از ویکی‌نبشته

بخش نخست

مشعشعیان

۱-هفتاد سال استقلال

سید محمد مشعشع و آغاز کار او

از آغاز کار سید محمد آگاهی مفصلی که در دست هست شرحی است که یکی از مؤلفان عراق عرب در کتاب خود بنام «التاریخ الغیاثی» نوشته بوده و سید علی مشعشعی[۱] در کتاب خود همۀ آن شرح را آورده قاضی نوراللّه نیز در مجالس المومنین خلاصه آنرا به فارسی ترجمه کرده به نوشته مولف عراقی سیدمحمد چون به هفده سالگی رسید از پدر خود سید فلاح دستور گرفت که از اواسط که زادگاه و نشیمن او بوده به حله رفته در مدرسه شیخ احمد بن فهد بدرس پردازد. در آن زمان مذهب شیعه رواج بسیار گرفته و روزبروز برونق آن می‌افزود و شیخ از علمای معروف شیعه بود که در حله مدرسه داشت و شاگردان بسیاری بر سر درس او حاضر می‌شدند.[۲]

سیدمحمد سالها در مدرسه شیخ احمد می‌زیست و برخی نوشته‌اند که شیخ مادر او را به زنی داشت.[۳] در این میان گاهی سیدمحمد بر زبان می‌رانده که من مهدی موعودم و ظهور خواهم کرد.

این سخنان چون به گوش شیخ احمد رسید بر سیدمحمد برآشفت و او را نکوهش کرد، ولی سیدمحمد دنبال کار خود را داشت و در مسجد آدینه کوفه یکسال به اعتکاف نشسته همیشه گریه می‌نمود و چون از علت آن گریه می‌پرسیدند می‌گفت بر آن کسانی می‌گریم که بدست من کشته خواهند شد. سپس سیدمحمد بواسط برگشته در آنجا نیز گاهی سخن از مهدی‌گری رانده و به خویشان و کسان خود، وعده می‌داد که ظهور کرده سراسر گیتی را خواهم گشاد و شهرها و کشورها را به کسان خود تقسیم می‌کرد. چون این سخن‌ها دوباره به گوش شیخ احمد رسید حکم به کفر سید نموده به یکی از امرای واسط نوشت که او را بکشد. آن امیر سیدمحمد را دستگیر کرده خواست او را بکشد، سید قرآن در آورده سوگند یاد کرد که من سید سنی صوفیم و از این جهت است که شیعیان با من دشمنی می‌ورزند و با این سوگند دروغ جان خود را آزاد ساخت.

پس از آن سیدمحمد در واسط نمانده در سال ۸۴۰ بجائی که کسید نام داشت از نزدیکی‌های واسط رفته میانه اعراب نشیمن گزید و در آنجا دعوی مهدی‌گری آشکار ساخت و چون کارهای شگفتی می‌نمود از جمله آن‌که ذکری مشتمل بنام علی ساخته به پیروان خود یاد می‌داد که چون چندبار می‌خواندند حالی پیدا می‌کردند که درون آتش رفته گزند از آتش نمی‌دیدند[۴] و دسته شمشیر را به زمین تکیه داده شکم خود را بر روی او می‌انداختند و شمشیر به شکم آنان فرو نمی‌رفت. این شگفت‌کاری‌ها مایه کار او بود و عشایر بسیاری به او بگرویدند.

در آن نزدیکی‌ها سه شاخه از دجله به نامهای ثبق و نازور و غاضری جدا کرده بودند که عشایری در کنار آنها زندگی داشتند همه این عشایر پیروی سید مهدی را پذیرفتند و او به پشتیبانی ایشان بنیاد کار خود را گذاشت.

خود مشعشع در گفتاری که در کلام المهدی آورده شده درباره آغاز کار خود و گزندهائی که دیده چنین می‌گوید: کیست که آزمایش خدا را بیش از این سید دیده باشد؟ پانزده سال گذشت که مردم او را نفرین فرستاده دشنام می‌دادند و فرمان کشتن او را می‌دادند و از شهری به شهری می‌گریخت... زمینی نماند که گنجایش او کند و ناگزیر به کوهستان به گریخت... کوهستانیان نیز همگی پی کشتن او شدند و رهائی از دست ایشان نیافت مگر پس از نومیدی. سپس به عراق بازگشت و در آنجا هم مغول[۵] جستجوی او می‌کردند و هر آنکه دوست بود دشمن گردید. و جائی که او را پناه دهد نماند و زمین بر او تنگ گردید، و از دست دشمنان آن کشید که بشمار نیاید.

از این گفته پیداست که سیدمحمد به کوهستان گریخته و زمانی نیز در آنجا به دعوت و فریب مردم پرداخته و ناگزیر مقصود کوههای لرستان است که بواسط و آن نواحی نزدیک است باید گفت که داستان آغاز کار او بسیار درازتر از آن بوده که مولف عراقی یاد می‌کند و از هنگامی که او دعوی مهدی‌گری آغاز کرده تا زمانی که میانه عشایر ثبق و نازور و غاضریه رفته و آنان را بسوی خود کشیده پانزده سال بیشتر کشیده است.

به گفته‌های مؤلف عراقی برگردیم: می‌گوید سیدمحمد در سال ۸۴۴ با عشایر پیروان خود آهنگ جصان که روستائی در آن نزدیک بود کرده بر دیهی شوقه نام فرود آمد. حاکم جصان با سپاه و سوارگان بر سر او آمد جنگ سختی کرد. پیروان سیدمحمد شکست یافته یکسره راه ثبق و نازور را پیش گرفتند و پروای پیشوای خود نکردند. سید از این حادثه به حیرت افتاده سخت غمگین گردید و ناگزیر پیروان نوینی را که از آن سرزمین به او گرویده بودند گرد آورده بر سر شوقه راند و بر آنجا دست یافته کشتار و تاراج و ویرانی دریغ ننمود و زنان و کودکان را اسیر ساخت. (همانسال ۸۴۴)

سپس سیدمحمد پس از دیری باز به ثبق و نازور نزد پیروان دیرین بازگشت ولی در آنجا نمانده با پیروان که از جصیان با او بودند به نزدیکی‌های واسط رفت. در آنجا هم درنگ نکرده بجائی که دوب نام داشت میانه دجله و هویزه فرود آمد. مردم دوب که عشیره معاویه بودند (سپس بنام نیس معروف گشته‌اند) هم به سیدمحمد بگرویدند و او را مهدی بشناختند. سید کار را در پیشرفت دیده پسر بزرگ خود مولا علی را به ثبق و نازور فرستاد که پیروان کهن را نیز به آنجا بیاورده مولا علی عشایر ثبق و نازور را برداشته روانه گردید و در راه به کاروان بزرگی برخورده کاروانیان را کشتار و مال‌های ایشان را تاراج کرده با مال انبوه و بیشمار نزد سید رسیدند.

سیدمحمد از رسیدن پیروان و آوردن آن مال سخت شادمان گردیده به عشیره معاویه هم دستور داد که گاوها و دیگر چهارپایان خود را فروخته شمشیر و ابزار جنگ بخرند و آنان بدستور پیشوای خود کار کرده ابزار جنگ فراوان خریدند. سیدمحمد روزگار را به کام خود دیده با گروه پیروان آهنگ تتول که دیه بزرگی از پیرامون هویزه بود کرد. (رمضان ۸۴۴) مردم هویزه که پارسی‌زبان بودند[۶] و فضل جزایری که در جزایر[۷] با برادران خود نزاع کرده و با گروهی از عرب به نزدیکی‌های هویزه آمده بود دست یکی کرده به جلو سیدمحمد شتافتند و در جنگی که روی داد حویزیان و جزایریان شکست سختی خوردند و انبوهی از ایشان کشته گردید چندانکه اسبها بر روی لاشها راه می‌رفتند.

با همه این فیروزی سیدمحمد در آنجا نمانده به دوب بازگشت و چون در دوب تنگسالی و نایابی بود و وبا میان مردم پدید آمد سیدمحمد کسان خود را برداشته بر سر واسط رفت و در آنجا میانه او و امرای مغول جنگ روی داده شکست بر مغولان افتاد و چهل تن از ایشان کشته گردید. از این فیروزی سیدمحمد بر بیرون واسط دست یافته پیروان خود را در دیه‌ها پراکنده ساخت و دست به تاراج گشاده دارائی مردم را هرچه یافتند یغما کردند و بدینسان پیروان مهدی به نعمت بسیار رسیدند. (شوال ۸۴۴)

سپس سیدمحمد قصد جزایر کرده چون میانه امرای جزایر دشمنی بود امیر شحل نامی نزد سید آمد با کسان خود پیروی او پذیرفت. دیگران که پیش نیامده بودند سیدمحمد هر روز بر سر یکی تاخته کشتار و تاراج دریغ نمی‌کرد و بر کسانی که زینهار خواسته بودند هم نه بخشید و به گفته مورخ عراقی «همه را کشته ریشه‌شان برکند».

این زمان چشم سیدمحمد بر واسط و آن پیرامون‌ها بود و می‌کوشید که بنیاد حکمرانی خود را در آن نواحی بگزارد و آن فیروزی‌ها در جزایر بر امیدواری او افزود. و چون کار جزایر بپرداخت بار دیگر به اندیشه واسط افتاده سه هزار تن از پیروان برگزیدۀ خود را بر کشتی‌ها نشانده بسوی واسط روانه ساخت. حاکم واسط که از شکست پیشین سرشکسته گردیده و همیشه در آرزوی جبران بود این بار تلاش و کوشش فرونگذارده مشعشعیان را سخت به شکست و هشتصد تن از ایشان را به‌کشت. انبوهی از آنان هم در راه نابود گردیدند. و چون بازماندگان پراکنده و پاشیده نزد سیدمحمد رسیدند او را ترس سختی فراگرفته در جزایر نماند و بار دیگر با پیروان آهنگ هویزه و آن نواحی کرده و چون بدانجا رسید کشتار و تاراج بی‌اندازه کرده گزند و آزار دریغ نداشت. به گفته مولف عراقی هر که را دریافت نابودش ساخته زنان و کودکان را همه دستگیر کرد.[۸] (رمضان ۸۴۵).

دست یافتن سیدمحمد به خوزستان

در این زمان که سیدمحمد بدعوی مهدیگری برخاسته و میانه واسط و هویزه جستجوی جایی می‌کرد که بنیاد فرمانروائی گذارد و بدینسان مردم بیگناه را کشتار و تاراج می‌نمود پادشاه ایران و ترکستان شاهرخ میرزا پسر تیمور لنگ معروف بود که هرات را نشیمن گرفته و عراق عجم و آذربایجان را به جهانشاه قرافوینلوی مشهور سپرده و فارس و خوزستان را نیز به نوه خود عبداللّه سلطان بخشیده بود.

عبداللّه هم در شیراز نشیمن گرفته و خوزستان را به شیخ ابو لخیر جزری معروف داده بود که او هم به نوبت خود در شوشتر جای گرفته و هویزه و آن نواحی را به پسر خود شیخ جلال سپرده بود.

از سوی دیگر میرزا اسپند برادر جهانشاه از سال ۸۳۸ به بغداد دست یافته به استقلال حکم می‌راند و از جهانشاه و شاهرخ فرمان نمی‌برد. ولی واسط و شهرهای جنوب عراق بدست گماشتگان عبداللّه سلطان بود که سیدمحمد بنام مغول یاد می‌کند.

این میرزا اسپند همان است که چون شیعی متعصب بود به پیروی سلطان محمد خدابنده معروف که علامه حلی را از حله به سلطانیه خوانده و میانه او و علمای سنی مباحثه برانگیخته بود این نیز شیخ احمد بن فهد را از حله به بغداد خوانده او را به مباحثه با سنیان برانگیخت. نیز به پیروی خدابنده سکه بنام دوازده امام زد.

در این زمان کیش شیعه جنبشی کرده و در ایران و عراق عرب و این پیرامون‌ها روزبروز رونق و نیرو می‌یافت و این خود یکی از وسایل پیشرفت کار سیدمحمد گردید چه او از خاندان شیعی بود و خویشتن نیز تعصب شیعی نشان می‌داد و این بود که گذشته از هواداری شیعیان از او در همه‌جا پادشاهان و فرمانروایان پیرامون هم با او راه مسامحه پیموده به کندن ریشه‌اش نمی‌کوشیدند چنانکه خواهیم دید.

باری چون سیدمحمد به پیرامون هویزه درآمده آن کشتارها و تاراجها کرد شیخ جلال حاکم هویزه سپاهی که به جلو او بشتابد نداشت.

چگونگی را به پدر خود شیخ ابو الخیر که این زمان در شیراز نزد عبداللّه سلطان بود نوشت. شیخ ابو لخیر هم چگونگی را به عبداللّه بازگفت. عبداللّه سپاهی به سرکردگی امیر قلی نامی به هویزه فرستاد شیخ ابو الخیر نیز که به شوشتر بازگشته بود لشکری از شوشتر و دزفول و دورق گرد آورده او نیز آهنگ هویزه نمود. یک ماه دو سپاه برابر یکدیگر نشسته دست به جنگ نگشادند. سیدمحمد از انبوه سپاه دشمن اندیشه داشت و پی تدبیری می‌گشت. در این میان ابو الخیر چند تن از بزرگان هویزه را بی‌گناه بکشت و مردم هویزه از او رنجیدند.

مشعشع این حادثه را مغتنم شمرده در نهان با هویزیان سازشهائی کرده و چون مردم او بسیار اندک بودند زان را دستور داد که جامه مردان پوشیده و عمامه بسر گزارده در پشت سر مردان بایستادند و چون جنگ آغاز گردید مشعشعیان به یک‌بار حمله بردند و مولا علی که از جنگجویان نامی بود در این روز دلیری بسیار نمود. شیخ ابو الخیر و امیر قلی در خود تاب ایستادن ندیده به گریختند و سپاه ایشان شکست خورده گروهی نابود گردیده گروهی پراکنده شدند.

مشعشعیان از دنبال ایشان تاخته هر کرا یافتند نابود ساختند.

سیدمحمد به هویزه تاخته گرد آنجا را فراگرفت.[۹]

این خبر در بغداد به میرزا اسپند رسیده با سپاهی آهنگ هویزه و جنگ با سیدمحمد کرد و چون به واسط رسید دو تن از بزرگان هویزه که به آنجا گریخته بودند پیش او آمده ستمکاری‌های مشعشعیان را باز گفتند و از او یاری طلبیدند.

میرزا اسپند گروهی از سپاه خود را همراه آن دو تن گردانیده روانه هویزه ساخت. خویشتن نیز از دنبال آنان راه برگرفت. این زمان شیخ ابو الخیر نیز سپاهی گرد آورده دوباره آهنگ جنگ مشعشعیان را داشت ولی چون آمدن میرزا اسپند را دانست به شوشتر بازگشت.

سپاهیان میرزا اسپند به نزدیکی هویزه رسید با مشعشعیان جنگ سختی کردند و آنان را بشکستند. سیدمحمد این خبر شنیده از کنار هویزه برخاست و در جایی به نام طویله نشیمن گزید میرزا اسپند به هویزه درآمد در دژ آنجا فرود آمد. سپس بر سر سیدمحمد رفته انبوه کسان او را بکشت و به هویزه بازگشت.

سیدمحمد چنانکه عادت او بود که در این‌گونه حال‌ها فروتنی می‌نمود نامه به میرزا اسپند نوشته فروتنی‌ها کرد و مال و کالای بسیاری که از شیخ ابو الخیر بدست آورده بود به نام هدیه نزد میرزا فرستاده از او درخواست مهر و نوازش کرد میرزا اسپند فریب آن نامه و هدیه را خورد و به سیدمحمد ترکشی و کمانی و شمشیری فرستاد و کشتی‌های برنج روانه کرد و هویزه را به او بازگذاشته با گروهی از بومیان هویزه که از گزند مشعشعیان ایمن نبودند و ناگزیر از کوچ بودند از راه بصره روانه عراق گردید.

سیدمحمد به هویزه درآمد به آنشهر دست یافت و به پاداش نوازش‌های میرزا اسپند کسان او را که در هویزه مانده بودند تاراج کرد و پیروان او کشتی‌های میرزا اسپند را که پر از رخت و خوردنی و از بصره بواسط فرستاده بود غارت کردند و هرکس را که در آن کشتی‌ها یافتند بکشتند. میرزااسپند در بصره این خبر را شنیده از آنجا بیرون رفت و روانه بغداد گردید.

پس از دیری سیدمحمد بار دیگر آهنگ واسط کرده و دژبندوان را که میرزااسپند بنیاد نهاده بود کرد فروگرفت و سه روز در آنجا بود و کاری نساخته بازگشت. در این میان بیشتر اعراب آن نواحی از عباده و بنی لیث و بنی حظیظ و بنی سعد و بنی اسد و دیگران به او پیوستند و پیروزی او را پذیرفتند و او را شکوه و نیرو بس فراوان گردیده لشکر بر سر بصره برد. ولی در آنجا نیز کاری نساخته رماحیه را از آن خود ساخت و دژی در آنجا بنیاد گذاشت و بار دیگر به هویزه بازگشت.

سیاهکاری‌های مولی علی پسر سیدمحمد

بدینسان سیدمحمد بنیاد فرمانروایی گذارده به آرزویی که داشت و خون بی‌گناهان در راه آن می‌ریخت دست یافت. ولی این زمان مولی علی پسر او رشته کارها را در دست گرفته و دخالتی به پدر پیر خود نمی‌داد و چون سیدمحمد عقاید باطنیان را گرفته و پایه مهدیگری خود را بر روی آن نهاده بود از جمله چنانکه عقیده باطنیان است امام علی بن ابیطالب را خدا می‌خواند از روی این عقیده مولی علی پسر او مدعی بود که روان آن امام که خدا همانست بکالبد او درآمده و بدینسان دعوی خدایی می‌نمود.

در سال ۸۴۸ میرزااسپند درگذشته عراق عرب نیز از آن جهانشاه گردید و چون در سال ۸۵۰ شاهرخ نیز نماند جهانشاه که تا این زمان دست‌نشانده او بود استقلال یافته بر سراسر آذربایجان و آران و ارمنستان و عراق عرب و عراق عجم و فارس و کرمان پادشاه گردید.

سپس هم آهنگ خراسان کرده بدانسان که در تاریخ‌ها نوشته‌اند تا هرات پیش رفت و شکوه نیروی او بس فزون گردید. ولی خوزستان بدست سیدمحمد و پسرش مولی علی بود که به استقلال فرمان می‌راندند و چنانکه گفته‌ایم به پاس شیعیان جهانشاه و دیگران با ایشان سخت نمی‌گرفتند.[۱۰]

گماشته جهانشاه در بغداد پسر او پیر بوداغ بود. در سال ۸۵۸ در نتیجه پیش‌آمدهایی که میانه پیر بوداغ و پدرش روی داده بود او بغداد را گزارده بشیراز رفت و عراق عرب از حکمران و پاسبان تهی گردید.

مولی علی این فرصت را غنیمت دانسته با سپاهی از مشعشعیان به عراق تاخته واسط را گرد فروگرفت و آنچه گزند و ویرانی بود دریغ نکرد. سختی کار شهر به آنجا رسید که بیشتر مردم از گرسنگی نابود شدند و انبوهی از بازماندگان به بصره گریخته شهر را ویرانه گذاردند.

سال ۸۵۸

مولا علی کسی را در آن‌جا گمارده خویشتن روانه نجف گردید و در آن‌جا نیز ویرانی بسیار کرده بارگاه امام علی بن ابیطالب را بکند و محجر آن را بسوخت تا شش ماه که در آن‌جا درنگ داشت کسان او بارگاه را مطبخ کردند بدین عذر که امام علی خدا بود و خدا هرگز نمی‌میرد. سپس روانه بغداد گشته در راه کاروان حاجیان را زده همگی را بکشت و مال‌های ایشان را تاراج کرد. و چون به بیرون بغداد رسید نه روز در آن‌جا درنگ کرده آنچه گزند و آزار بود از کشتار و تاراج و ویرانی دریغ ننمود و چون شنید که جهانشاه لشکری بیاری بغدادیان فرستاده است آنجا را رها کرده به هویزه بازگشت.

سپس آهنگ کهکیلویه کرده دژ بهبهان را که پیر بوداغ در آنجا بود گرد فروگرفت چنانکه گفتیم پیر بوداغ به تعصب شیعیان در کار مشعشعیان سهل‌انگاری داشت و نمی‌خواست با آنان جنگ روبرو کند و این بود تیراندازانی را برانگیخت که مولی علی را به هنگامی که در رود کردستان[۱۱] به عادت روزانه تناشویی می‌کرد آماج تیر کرده بکشتند و مردم را از دست سیاهکاری هاری او رها کردند سیدمحمد نیز آسوده شده و دوباره رشته حکمرانی را بدست آورد. و این در سال ۸۶۱ بود.[۱۲]

دعویهای سیدمحمد

در اینجا باید از دعوی‌های سیدمحمد و از کیش او و پیروانش گفتگو داریم: چنانکه گفتیم دعوی سیدمحمد مهدی‌گری بود و این دعوی از یکی از شگفتی‌هاست اگرچه مهدیگری در تاریخ اسلام داستان درازی دارد و کسان بسیاری پیش از سیدمحمد به این دعوی برخاسته بودند و برخی از ایشان شهرت بسیاری دارند[۱۳] چیزی که هست آن مهدی نمایان دوازده امی (اثنا عشری) نبودند و دعوی مهدی‌گری از ایشان شگفتی نداشت. ولی سیدمحمد که خود را دوازده‌امامی می‌خوانده و پایه دعوی خود را از این کیش ساخته بود و از آنسوی بنیاد این کیش مهدی بودن امام دوازدهم عجل است که او را زنده جاوید دانسته همیشه چشم به راه بازگشت او دارند این کیش با آن دعوی چه سازشی باهم دارند و چگونه دوازده‌امامیان دعوی او را پذیرفته‌اند؟ ما پیش از سیدمحمد کسی را از دوازده امامیان سراغ نداریم که به چنین دعوایی برخاسته باشد. پس سیدمحمد چه زمینه برای این کار خود چیده بوده است.

این راز بر ما پوشیده بود تا «کلام المهدی» را که کتابی است برخی گفته‌های سیدمحمد را دربر دارد بدست آوردیم و زمینه دعوی کار او را دانستیم.

سیدمحمد گاهی دعوی جانشینی از امام دوازدهم پسر امام حسن عسکری (ع) می‌کند و در این‌باره چنین می‌گوید: چنانکه در احادیث شیعیان آمده امام ناپدید به هر کاری تواناست و بهر کجا که خواهد می‌رود و بهر خانه‌ای که درآمد کسی یارای جلوگیری از او ندارد و هر که را خواست بی‌گناه نابود می‌سازد. پس هرگاه او خویشتن با این توانایی ظهور کند و بدانسان که در حدیث‌هاست عیسی از آسمان و خضر از گردش گرد گیتی نزد او بشتابند و در چنین حالی همگی مردم خواه و ناخواه سر پیش او فرود می‌آورند و بدینسان آزمایش که مقصود خداست و باید کافر از مؤمن جدا شود از میان می‌رود پس باید دیگری که توانایی نداشته باشد بجای او ظهور کند تا پای آزمایش به میان آمده آنان که در سرشت خود ایمان دارند گردن به دعوی او بگذارند و آنان که سرشتشان از کفر است او را نپذیرفته از در دشمنی درآیند و بدینسان کافر از مومن شناخته شود. چنانکه پیغمبر اسلام نیز تنها و بی‌کس برخاست و کازبونی و بی‌کسی او بجایی کشید که از ترس جان پناه بغاری برد و در سایه این ناتوانی و بی‌کسی او بود که آزمایش انجام یافته مومن از کافر باز شناخته شدند.

می‌گوید: مگر گرانمایه‌تر از پیغمبر است که آن بی‌کس و ناتوان برخاست و این با توانایی فراوان ظهور کند؟!

این عنوانی است که سیدمحمد در برابر زورمندان و کسانی که از ایشان ترس داشته یا در برابر کسان دانا و هشیار پیش می‌کشد. ولی در برابر دیگران دعوی را تغییر داده آشکار می‌گوید که خود مهدی اوست نه تنها مهدی بلکه امامان و پیغمبر او است و برای این دعوی زمینه‌هایی می‌چیند که خواهیم دید.

در کلام المهدی نامه‌هایی از سیدمحمد هست بنام امیر پیر قلی (گویا امیر پیر بوداغ مقصود باشد) و در یکی از آنها که در سال ۸۶۲ نوشته شده چنین می‌گوید:

نزد امیر پیر قلی باز می‌نمایم اندوه خود را که به چند جهت از اندوه همه پیغمبران بیشتر است: یکی آنکه من مردی هستم علوی از مردم این زمان و نزد شیعیان از علی تا مهدی دوازه امام است که نخستین ایشان علی (ع) و انجامین مهدی پسر حسن عسکری است. تا امسال ششصد و هفت سال است که او پنهان و ناپدید می‌باشد. من ای امیر مرد ناتوانیم و بنده و چاکر آن امام می‌باشم نه من و نه کس دیگری نسبتی به آن امام نداریم و او والاتر از آنست که کسی از مردم این زمان با وی نسبتی پیدا کند چیزی که هست من در زمان ناپدیدی آن امام جانشین او هستم. زیرا این زمان هنگام آزمایش است نه هنگام ظهور.

ولی چون آواز من به سراسر شهرهای اسلام رسید و گوشها آن را شنیدند آنگاه هنگام ظهور می‌رسد و خدا وعده خود را انجام می‌دهد.

بدنبال این سخن دلیل‌هایی که گفتم در این‌باره یاد کرده سپس می‌گوید: عقیدۀ همۀ شیعیان است که امام ناپدید چندان توانایی دارد که چون در روزهای متبرک آهنگ زیارت قبرهای پیغمبر و امامان می‌کند و بر بارگاه یکی از ایشان درمی‌آید کسی را یارای جلوگیری از او نیست بلکه اگر او بخواهد همچون عزرائیل می‌تواند هرکسی را به یکدم نابود و بی‌جان گرداند. پس کسی که این توانایی را در ناپدیدی دارد و هنگامی که پدید آید عیسی و خضر هم به او می‌پیوندد دیگر چه نیازی به جنگ و کشتار پیدا خواهد کرد؟! و حال آنکه هم در احادیث شیعیان است که امام ناپدید چون ظهور کند ۳۱۳ تن یاوران او بر سرش گرد آیند. پس بی‌گفتگوست که مقصود از ظهور نه ظهور خود او بلکه ظهور پرده و جایگاه اوست که این سید باشد. یقین است که سیدمحمد از امیر پیر قلی ترس داشته که در این نامه دورویی نموده زیرا در آغاز نامه آشکار می‌نویسد او را نسبتی به امام ناپدید نیست و هرگز نمی‌تواند بود هم آشکار می‌نویسد که چون دیری بگذرد و آواز او به همه شهرهای اسلام برسد آن زمان است که هنگام ظهور امام ناپدید خواهد رسید با این همه در پایان نامه خود را پرده و جایگاه مهدی می‌خواند که معنی آن (بدانسان که در جای دیگر شرح داده) بودن او خود مهدی و نبودن مهدی دیگر است. این عبارت را در آخر نامه نیافزوده مگر آن‌که می‌دانسته پیر قلی معنی آن را نخواهد فهمید.

اما خود مهدی بودن سیدمحمد که دعوی عمده او بوده برای پیشرفت این دعوی شگفت و برای اینکه آن را با کیش شیعیان دوازده امامی سازش بدهد مقدمه درازی چیده و یک رشته مطالبی را از آن باطنیان و از آن خود بهم بافته است.

نخست می‌گوید «پیغمبر و دوازده امام که به چشم مردم مرده یا کشته شده‌اند آیا ایشان با دیگر آدمیان یا با جانوران و چهارپایان یکسان هستند که چون مردند یا کشته شدند نابود شوند؟» هم خودش پاسخ این پرسش را داده می‌گوید: «پیغمبر و امامان هرگز نابود نمی‌شوند و مرگ ایشان نیست مگر ناپدید شدن از چشم مردمان و رفتن از این جهان پدیدار به آن جهان ناپدیدار از چنانکه عیسی را که جهودان کشتند و سر او را به مصر فرستادند خدا در قرآن آشکار می‌فرماید که او را نکشتند بلکه خدا او را به آسمان برده است پس از اینجا حال پیغمبر و یازده امام با امام دوازدهم یکی است چه اگر این از دیده مردم ناپدید شده و زنده است آنان هم ناپدید شده‌اند و زنده‌اند پس چگونه است که این امام دوباره به جهان بازگردد و آن دیگران باز نگردند؟ آیا چنین کار بی‌جهتی از خدا رواست؟! آیا این کار فزونی دادن به چیزی که فزونی ندارد شمرده نخواهد شد که از خدا شایسته نیست؟! پس نخواهد بود مگر اینکه کس دیگری به نام «پرده» یا «جایگاه» از جانب امام دوازدهم ظهور نماید».

درباره عبارت «پرده» یا «جایگاه» باید دانست که این موضوع از مطالب باطنیان است که از قرن‌های نخستین اسلام میانه مسلمانان پدید آمده و یک رشته بدعت‌هائی را از زشت‌ترین بدعتها آشکار ساخته بودند از جمله امام علی بن ابیطالب را به خدایی می‌ستودند این گروه شومترین دشمنان اسلام و باعث ویرانی آن دین بیش از هر کسی آنان بودند. سیدمحمد برای پیشرفت دادن به دعوی خود یک رشته مطالب آنها را برگرفته و از گفته‌های آنان استفاده می‌کند. از جمله این سخن از باطنیان است که خدا در هر زمانی در کالبد مردی به این جهان می‌آید و در زمان پیغمبر اسلام در کالبد علی (ع) بوده است سیدمحمد این مطالب را به اینسان شرح می‌دهد که هرکسی یک «بود» ی دارد و یک «پرده» یا «جایگاهی». مثلا جبرائیل آن فرشته معروف آسمانی بودی دارد که همیشه هست و دیگرگون نمی‌گردد ولی پرده یا جایگاه او عوض می‌شود چنانکه گاهی به کالبد دحیه کلبی نزد پیغمبر می‌آمد نیز در داستان سه روز روزه گرفتن پیغمبر و خاندان او هر روز کالبد دیگری بدر خانه می‌آمده سپس مقصود خود را شرح داده می‌گوید. «امام زمان هم بودش یکی و تغییرناپذیر است ولی پرده و جایگاه او روزی پسر امام حسن عسکری بوده امروز هم سیدمحمد پسر فلاح است.»

اگر کنه سخن را بشکافیم سیدمحمد امام دوازدهم را همچون پیغمبر و یازده امام دیگر مرده می‌داند و روان او را در کالبد خود مدعی است چیزی که هست چون او از میان شیعیان برخاسته و بنیاد کار خود را آشکار نگفته دست به دامن گفتارهای روپوشیده می‌زند.

ایرادی که به این مطلب سیدمحمد می‌آید این است که به گفته خود او به امام دوازدهم نمی‌رسیده که تنها او به این جهان بازگردد و چنین کاری فزونی دادن به چیزی که فزونی ندارد شمرده می‌شده است پس او را نیز نمی‌رسیده که تنها پرده و جایگاهی گیرد و در کالبد آن پدیدار شود. گویا خود سیدمحمد به این ایراد پی برده که در برخی جاها دعوی جانشینی از همه پیغمبران و امامان می‌کند. گاهی نیز مدعی وکالت شده می‌گوید: «دست من دست امامان و پیغمبران است».

سیاهروییهای سیدمحمد

اگرچه تاریخ‌نگار نباید سخن از عقیده خود گوید و همچون بسیاری از مؤلفان ایرانی کسانی در بهشت جای دهد. ولی چون سخن از دعوی سیدمحمد و از کیش پیروان او است ما برای آنکه بخوبی از عهده این مطلب برآییم ناگزیریم این مرد را بدانسان که شناخته‌ایم بنماییم.

سیدمحمد دروغگویی ستیزه‌روست که جز از پیشوایی و فرمانروایی آرزویی نداشته و همچون بسیاری از همجنسان خود به راهنمایی برخاسته ولی راهی برای نمودن به مردم نداشته است. مرد دوروئی که هر دم سخن خود را عوض می‌کرده و چنانکه می‌بینم با آن خونهای فراوانی که از بی‌گناهان ریخته و گزنده‌های بیشماری که به مردم رسانیده جز یک مشت سخنان رنگارنگ و بی‌سروبن بر زبان نداشته و جز به فریب مردم نمی‌کوشیده است و یک رشته بدعت‌های زشتی را از علی اللهیگری و تناسخ مانند اینها رواج می‌داده است.

تو هرچه هستی باش: خود مهدی یا پرده او یا جایگاه او برای مردم چه آورده‌ای؟! کسیکه برانگیخته خدا است پیغمبر یا امام باید راه آسایش و رستگاری به مردم بنماید و گمراهان را به راه بازآورد. نه اینکه کالایش همه سخن‌بافی باشد. آن طبیبی که بر سر بالین بیماری نشسته بجای درمان جستن بدرد او قصیده به نام او می‌سازد نادان‌تر از آن کسی نیست که به پیغمبری یا امامی برخاسته و کارش ساختن مناجات و پرداختن سخنان بیهوده باشد.

آنچه بیش از همه مشت سیدمحمد را باز می‌کند سیاهکاری‌های پسر او مولا علی است که گفتیم راه حاجیان را زده کشتاری بسیار کرد و بی‌شرمانه خود را خدا می‌خواند در جهان بدعتی ننگین‌تر و چرکین‌تر از این نیست که کسانی آفریدگان را به پای آفریده‌گار برده علی بن ابیطالب یا دیگر کسان را با خدا نسبتی پنداشته‌اند. میان آفریدگار و آفریدگان فاصله بیکرانی هست که کسی را به هیچ راه یارای درنوردیدن آن نیست آنان که به چنین بدعتی زبان باز می‌کرده‌اند سزاوار آن بوده‌اند که همچون سگ دیوانه‌ای بی‌باکانه خونشان ریخته شود. در جایی که امام علی بن ابیطالب خویشتن را بنده‌ای از بندگان خدا می‌شمارده است و محمد با آن همه بزرگواری خود را بیش از یکی از آفریدگان خدا نمی‌دانسته شگفتا بی‌شرمی این بدنهادان که آن امام را به رتبۀ خدایی می‌رسانیده‌اند.

این دعوی مولی علی خود یکی از میوه‌های دعوی پدرش بوده چه سیدمحمد به عقیده علی اللهیان «بود» خدا را هر زمان در کالبدی جا می‌داد و از سوی دیگر امام دوازدهم را در کالبد خود مدعی بود.

پسرش گامی فراتر گذارده گفت آن «بودگردان» خدا امروز در کالبد من است این همیشه هست که چون کسی بدعتی آغاز کرد و گروه نادانی فریفته خود ساخت یکی از نزدیکان از گام فراتر نهاده بدعت زشت‌تر آغاز می‌کند.

مولی علی تا زنده بود سیدمحمد به گوشه‌ای خزیده خرسندی از کارهای او آشکار می‌ساخت. پس از کشتن نیز در یکی از نگارش‌ها که گرفتاریها و رنجهای خود را شرح می‌دهد درباره پسرش چنین می‌گوید: «پسرش چیره شده تلخی بی‌اندازه به او چشانید و شد آنچه شد. سپس پسرش کشته شده و به رحمت خدا رسید و بسوی بهشت خرامید خدا او را بپذیرد و بر او ببخشاید».

لیکن سپس چون شنید که امیر پیر قلی (گویا پیر بوداغ) از مولی علی بد گفته و او را به جهت ویران کردن بارگاه امام علی «یزید دوم» ستوده سیدمحمد نامه‌ای به او می‌نویسد و از فرزند خود بد گفته او را «دوزخی» می‌خواند بلکه از فرزندی او بی‌زاری جسته این شعر را به مناسبت یاد می‌کند.

  اذ لعلوی تابع ناصبیا به مذهبه فما هو من ابیه  
  و کان الکتاب خیر امنه طبعاً لان الکلب طبع ابیه فیه  

معنی آنکه: علوی که در مذهب پیرو ناصبیان باشد او از پدرش نیست و سگ از از او نیکونهادتر است: زیرا سگ جز نهاد پدر خود را ندارد.[۱۴]

می‌گوید: «چون بارگاه امام علی و بارگاه امام حسین را تاراج کردند مرا ناگزیر می‌کردند که از آن تاراجها رسدی بردارم من دل به کشته شدن نهاده از آن مال چیزی نپذیرفتم و این کار نه از بیم نکوهش بلکه به نام خرسندی خدا کردم».

در این نامه با امیر پیر قلی درشتی‌ها کرده می‌گوید: شما و مانندگان شما از امیران چون به زیارت بارگاه امامی می‌روید در آن‌جای پاک باده‌گساری‌ها کرده... به مردم آزار می‌رسانید که هرگاه امام حسین سر از قبر درآورد کسی از شما دست از آن زشت‌کاری‌های خود بر نمی‌دارد. پس چه تفاوتی میانه شما و شمر هست؟!» می‌گوید: «آنکه از خدا نمی‌ترسد و از می‌خواری و نابکاری با زنان و پسران نمی‌پرهیزد و مال مردم به زور از دستشان می‌گیرد نزد ما بدتر از راهزن است. ما به یقین می‌دانیم که اگر کسی از شما در کربلا بود او نیز دست به خون حسین می‌آلود. با این همه چگونه شما آن بدگویی‌ها را می‌کنید؟! سپس مثل آورده می‌گوید: «آنکه پشت‌بام از شیشه دارد سنگ به خانه همسایه نمی‌اندازد. آنکه رخت از کاغذ دارد به گرمابه در نمی‌رود». از این نامه می‌توان دانست که سیدمحمد چه مرد زمختی بوده و خود این زمختی یکی از ابزارهای کار او بوده. نیز پیداست که با همه بیزاری از پسر خود بدگویی از او نمی‌دیده.

گفتگوهای سیدمحمد با عالم بغدادی

چنانکه از کلام المهدی پیداست سیدمحمد نامه‌های بسیاری به امیر پیر قلی می‌نوشته ولی این نامه اثر دیگری داشته که آن امیر یکی از عالم بغدادی را به نوشتن پاسخ آن واداشته. اگرچه ما نسخه آن نوشته عالم بغدادی را در دست نداریم ولی پاسخی که سیدمحمد به آن پاسخ داده در کلام المهدی هست و نامه بسیار درازیست. چون برخی از این گفتگوها ارزش تاریخی دارد ترجمه آنها را در اینجا می‌آوریم:

بغدادی نوشته: «تو اگر خرسندی خدا را می‌جستی بایستی خرسندی پیغمبر او را نیز بجویی...»

سیدمحمد می‌گوید: خرسندی پیغمبر خدا را بیش از این چه بجویم که بر اوج شریعت او می‌کوشم و از گفته‌های او فرمانبری می‌نمایم هر که از کار من آگاهی دارد می‌داند که مردمانی که هرگز نماز نخوانده پدران و نیاکانشان هم نماز نخوانده بودند مگر اندکی از ایشان و خوراک آنها جز حرام و کارهاشان جز ناستوده نبود چنین مردمی را من به پاس شریعت پیغمبر خدا برانگیختم و بهر کجا برای آنان «قاری» برگماردم که حمد و سوره و دستنماز و غسل بیاموزد و از ناپاکی‌های دهگانه آنان را بپرهیز برانگیزد. هر که در کوچه‌های ناپاک پای برهنه راه می‌رود من او را می‌زنم تا کفش بخرد و اگر بی‌چیز باشد بهای کفش را خودم می‌پردازم. و اگر اینهم نتوانستم دستور می‌دهم که اندکی خاک پاک در گوشه اتاق بریزند و چون بخانه درمی‌آیند پای‌های آلوده خود را با آن پاک کنند و سپس بر روی فرش یا رختخواب راه بروند. قصاب اگر خون گوشت را نشست یا کارد را بجای ناپاکی انداخت و با آن کارد پوست گوسفندی را کند می‌زنم. اگر با پای ناپاک خود پوستی را لگد کرد و گوشت را به روی آن انداخت می‌زنم. اگر کسی از چنین قصابی گوشت خرید و آن را نشست می‌زنم. رنگرزی که ریسمان‌های لگد شده با پای‌های ناپاک را در خم می‌اندازد می‌زنم. آشپز یا بقال که بر زنی یا دختری به لذت نگاه کند می‌زنم مگر طبیب که ناگزیر است...» می‌گوید: «همه صنعتگران جهود که در بصره و جزایر و هویزه بودند من بیرون کردم از ضرابخانه نیز بیرونشان کردم چرا که آنان ناپاکند.»

بغدادی گفته: «تو اگر خرسندی خدا می‌خواستی چرا از پسرت جلوگیری نکردی؟» سیدمحمد می‌گوید: «بیش از این چه می‌توانستم که کسی نزد حاکم حله فرستاده پیغام دادم که مشعشعیان آهنگ راه حاجیان را دارند شما و امیران دیگر آگاه باشید و از این خبر فرستادن بیم کشته شدن را درباره خود داشتم».

بغدادی گفته: «علمی که تو ادعا می‌کنی خود شایسته آن فرومایگانی است که به تو گرویده‌اند» سیدمحمد می‌گوید: «کسانی که پیرامون من‌اند مردم نادانی بودند که به دستیاری شعشعه بر سر خود گرد آوردم و به چاره نادانی ایشان برخاستم تا به راه راستشان بیاورم گروهی از آنان هم درباره من و پسرانم غلو کرده بودند تا از آنان غلوشان بازگردانیدیم کنون به پایه‌ای رسیدند که اگر همگی کشته شوند روی از ما برنمی‌گردانند».

سیدمحمد در نوشته‌های خود به هرکسی می‌نوشته: «نزد ما بیا تا بینی آنچه را که یقین کنی و بپرسی آنچه را که نمی‌دانی.» در آن نامه خود به امیر پیر قلی نیز چنین عبارتی را نوشته بوده. عالم بغدادی در پاسخ آن می‌گوید: «تو هر که را بدست آوردی حجاج‌وار کشتی دیگر چگونه کسی جان خود به تباهی اندازد و نزد تو بیاید؟!» در پاسخ این جمله سیدمحمد سه تن را نام می‌برد که نزد او بوده‌اند و آنان را کشته است ولی برای هر یکی عذری یاد می‌کند: عالم بغدادی را نیز بیم می‌دهد که به یاری خدا دست آورده و خواهد کشت! می‌گوید: «ای بی‌دین بی‌شرم! حجاج یکی از کارکنان مروانیان بود و من از خاندان پیغمبرم تو چگونه مرا با او یکی می‌خوانی؟!» در جای دیگر نیز زشترین دشنام‌ها را که جز از زبان مردم فرومایه سزاوار نیست درباره عالم بغدادی که نمی‌شناسد کیست می‌نویسد.

بغدادی گفته: «تو چگونه پسرت را دوزخی خوانده‌ای در حالیکه پیش از این او را به نیکی می‌ستودی و دعا درباره او می‌کردی؟!» سیدمحمد پس از یک رشته زشتگوئی‌های ناسزا پاسخ می‌دهد که «من آن زمان بیم جان داشتم و هرچه می‌کردم و می‌گفتم از بیم جان بود چنانکه امام علی بن ابیطالب در زمان ابو بکر از بیم جان با او رفتار می‌کرد و پشت سر او نماز می‌خواند.»

بغدادی می‌گوید: «تو بودی که پسری را درس می‌دادی و در کارها راهنمای او بودی. کنون چگونه است که از او بیزاری می‌جوئی؟» سیدمحمد یک رشته دشنام شمرده سپس می‌گوید: «من در این‌باره به پیروی امام علی را داشتم که او بر ابو بکر راهنمائی‌ها می‌کرد ولی سپس از او شکایت‌ها نموده چنانکه در خطبه شقه.»

بغدادی گفته: «تو اگر راست می‌گوئی و دانائی غیب هستی چگونه کفر پسرت را از پیش ندانستی تا نیرو نگرفته او را بکشی؟!» سیدمحمد دانستن غیب را انکار کرده می‌گوید: پسرم نیز بایستی نیرومند گردیده کفر آشکار کند و کشتن او پیش از آن زمان روا نبود چنانکه خدا شیطان را با همه آگاهی از کفر او را آفریده و مهلت داده است».

کشتارهای سیدمحمد

سیدمحمد در جنگ‌های خود کشتارهای بسیار کرده و چنانکه دیدیم پس از جنگ نیز کسانی را به دستاویزهائی می‌کشته است. لقب «حجاج» که عالم بغدادی به او داده چندان دور نبوده ولی در اینجا مقصود ما کشتارهائی است که او در احکام خود به عنوان کیفر یاد می‌کند.

در یکی از نگارش‌های خود که گویا در سال ۸۵۵ نگاشته مردم را به سوی خود خوانده وعده می‌دهد که بر وی «چیرگی بزرگی (الغلبة الاتیة) بهرۀ او خواهد شد و در آن روز همگی دشمنان او چه آنان که انکار پیغمبر و امامان کرده‌اند و چه آنان که با خود او دشمنی نموده‌اند همه کشته خواهند گردید.

سپس ده چیز را که اسلام ناپاک شمرده یاد کرده می‌گوید: «این ناپاکی‌ها کوچه‌ها و راهها را فراگرفته که از زمین به کف‌های پای‌ها و کفش‌ها و نوک‌های عصاها رسیده و از اینها نیز به تن و رخت مردم می‌رسد و هر که از این ناپاکی‌ها نپرهیزد و در آن روز چیرگی آینده کشته خواهد شد.

سپس یک رشته کسانی را یکایک شمرده همه را می‌گوید کشته خواهند شد: کسی که همسایه مؤمن او گرسنه باشد و او با همۀ توانائی نان به او نرساند. زنان نان‌پز یا آشپز که پاهای برهنه در کوچه‌ها راه رفته باشند و دست به آن پای‌های ناپاک خود بزنند یا پای‌های ناپاک خود را هیزم‌ها یا به تنور بسایند. کسی که پسر از یا زنش رختخواب او را با پای ناپاک خود لگد کرده باشد. کسی که به زن دیگری یا به کنیز دیگری از روی لذت‌یابی نگاه کند مگر طبیب در هنگام درمان جستن. ولی اگر او هم نگاه از روی خواهش دل کند کشته خواهد شد. راهزنان و کسانیکه شمشیر کشیده مردم را بترسانند. مردی که با پسری نابکاری کند. پسری که بگذارد با او نابکاری کنند. قصابی که خون گوشت را نشوید. یا کارد را روی زمین ناپاک انداخته آنرا به گوشت بزند یا با پای خود زمین ناپاکی را لگد کرده سپس بر روی پوستی راه رود و گوشت را بر روی آن پوست بیندازد. هر خریداری که این کار قصاب را دیده گوشت از او بخرد و آن گوشت را ناشسته بپزد و بخورد. هر بقال یا آشپزی که چمچه‌ها و ظرفهای خود را بر روی زمین ناپاک بیاندازد. هر رنگرزی که پارچه یا نخها را با پای برهنه ناپاک خود لگد نماید.

هر زن نوحه‌گری که آواز خود را به مردم بشنواند یا سخن‌های بیهوده (باطل) بسراید. هر زنی که روی خود را پیش مردان نامحرم باز کند یا آواز خود را به آنان بشنواند - مگر بهنگام ناچاری. هر که ربا بگیرد یا ربا بپردازد - همه این گناهکاران را می‌گوید کشته خواهند شد.

می‌گوید «هر که به کافری دست بزند و دست خود را نشوید کشته خواهد شد» کافر را همه بت‌پرست و آتش‌پرست و جهود و ترسا و صائبی و جبری و غالی و ناصبی و «هر آنکه این سید را انکار کند» می‌شمارد.

می‌گوید: «بت‌پرستان و آنانکه پیغمبر یازده امامان را انکار می‌کنند یا آنکه علی را «راز گردندۀ زمین و آسمان» نمی‌دانند کشته خواهند شد.

ولی چنانکه دعوی‌های سیدمحمد بنیاد پایدار نداشته و هر زمان عوض می‌شده حکمهایش نیز بر روی پایه استوار نبوده. زیرا چنانکه دیدیم در آن پاسخ خود به عالم بغدادی به جای بسیاری از کشتن‌ها «زدن» را کیفر شمرده.[۱۵] نیز در جاهای دیگر از جمله نامه‌ای که به امیر تورانشاه نامی نوشته و نسخه آن در کلام المهدی دیده می‌شود یکجا احکام اسلام را پیش کشیده همه کیفرها را از روی حکم آن دین یاد می‌کند.

شگفتر از همه آنکه در آن نگارش خود که از «چیرگی آینده» خبر می‌دهد و کیفرها را یاد می‌کند و چنانکه گفتیم کیفر نگاه کردن به زن بیگانه را نیز کشتن می‌شمارد در جای دیگری از آن می‌گوید هر که به زن مرد نیکی نگاه کند چشم‌های او را می‌کنم». دانسته نیست که این کیفرهای رنگارنگ چه علت داشته است.

آنچه از سخن‌های مشعشع پیداست او از ناپاکی و آلوده‌کاری‌های اعراب بیابان‌نشین از اینکه آنان کوچه را ناپاک کرده و با پای برهنه بر روی آن زمین‌های ناپاک راه می‌رفته‌اند و پروای آلودگی تن و رخت خود را نداشته‌اند سخت دلتنگ و آزرده بوده و بر دفع این ناپروائی می‌کوشیده و این است که در نوشته‌های خود این موضوع را پیاپی یاد می‌کند و کیفرهای سخت درباره این ناپاکی‌ها می‌شمارد شاید تنها کار نیک سیدمحمد این کار بوده و چون براستی ناپاکی و آلوده‌کاری از بزرگترین عیب یک مردم است آن کیفرهای سخت را نیز در این‌باره نابجا نباید دانست.

ولی کیفرهای دیگر بیشتر آنها نابجاست و اینکه مشعشع سزای گناههای کوچک را نیز کشتن می‌دانسته خود دلیل خونخواری اوست.

نادانی‌های سیدمحمد

چنانکه گفتیم سیدمحمد گاهی خود را کوچک کرده خویشتن را جانشین امام دوازدهم می‌شمارد. گاهی نیز فرصت به دست آورده هر چه بالاتر می‌رود و خود را به جرگه پیغمبران می‌رساند. بلکه دم از خدایی هم می‌زند. از کلام المهدی پیداست که او مشق قرآن‌سازی نیز می‌کرده. همچنین به پیروی امامان که برای هر کدام زیارت‌نامه درست کرده‌اند او نیز زیارت‌نامه برای خود نوشته که گویا پیروان هر روز بایستی آن را بخوانند. نیز مناجات‌هائی بافته که در آنها خویشتن را «ولی‌اللّه» می‌نامد و مریدان بایستی آن مناجات‌ها را خوانده برای «ولی‌اللّه» یاوری و پشتیبانی از خدا بطلبند.[۱۶]

ولی با همه لاف‌هایی که سیدمحمد از دانش و فهم می‌زند و خود را «داناترین مرد روی زمین»[۱۷] می‌خواند از سخنانش پیداست که مرد بسیار نادان و کودنی بوده از آگاهی‌هایی که هر باسوادی باید داشته باشد هم بی‌بهره بوده است. اینکه نوشته‌اند مدتی در مدرسه ابن فهد بسر می‌برده گویا از همان زمان جز مشق مهدی‌گری اندیشه و کار دیگری نداشته و دل به آموختن چیزی نمی‌سوزانیده و این است که از درس‌های عادی نیز بی‌بهره شده است.

نمونه آگاهی‌های او از فن تاریخ اینکه در چند جا از نگارش‌های خود می‌گوید، «عیسی را کشته و سرش را بریده برای زن نابکاری به مصر ارمغان فرستادند».

درباره نرجس‌خاتون مادر امام دوازدهم همیشه می‌نویسد که از «دختر قیصر روم بود». نمی‌دانم از پافشاری در این‌باره چه مقصودی داشته است. می‌گوید: «چون عباسیان روم را بگشادند دختر قیصر اسیر افتاده و او را به بغداد آوردند. ولی کسی نشناخت و خدا او را بیمار ساخت تا کسی دست به سوی او دراز نکند و چون در بازار می‌فروختند دختر امام علی نقی (ع) او را خریده به برادرش حسن عسگری بخشید و ازو مهدی پسر امام (ع) حسن زاییده شد».

درباره داستان مرگ امام رضا (ع) شرحی می‌نویسد که بسیار احمقانه است می‌گوید: «خلیفه مأمون از بغداد به بهانه زیارت قبر پدر خود هارون که در توس بود بیرون رفته انگورهای تازه‌چیده را در ظرف‌های عسل جا داده و آن ظرف‌ها را به استرها و شترها بار کرده همراه برد و چون به توس رسید آن انگورها بیرون آورده بدست طبیبی که همراه برده بود با نخ و سوزن زهرآلود ساخت و به دست فرستاده‌ای نزد امام (ع) فرستاده پیغام داد که تحفه عراق است که همراه خود آورده‌ام و امام (ع) از آن انگورها خورده پس از سه روز در گذشت.»

در یکجا به مناسبتی نام بختنصر را برده می‌گوید: «او دعوی خدایی کرد و مجوسان هنوز هم او را خدا می‌دانند.»

چنانکه گفتیم با این نادانی‌ها و کودنی‌ها گاهی خود را دانای روی زمین می‌خواند. گاهی هم می‌گوید: «خدا دانش‌های همۀ پیغمبران را به من بخشیده.» «گاهی نیز دعوی غیب‌دانی نموده می‌نویسد: هر که به من دشنام می‌دهد من او را دانسته می‌کشمش».

بدتر از همه ستیزه‌روئی و بی‌شرمی این مرد است که سخنی را که در اینجا می‌گوید در جای دیگر پاک آنرا وارونه می‌گرداند و هرگز شرمی نمی‌کند یک رشته از وارونه‌گویی‌های او را نقل کردیم که هم دعوی و هم احکام خود را پیاپی تغییر می‌داده و با هرکسی به مناسبت حال او سخنی می‌رانده است.

با آنکه او آشکارا عقیده علی اللهیگری داشته و بارها این عقیده را شرح می‌دهد باز در جایی حدیثی را که از پیغمبر اسلام (ص) نقل کرده‌اند به این عبارت: «ای علی دوکس دربارۀ تو تباهکار است یکی دوستاری که تو را از پایگاهت بالاتر می‌برد و دیگری دشمنی که تو را از جایگاهت پائین‌تر می‌گذارد»[۱۸] می‌آورد. نیز روایتی را که از زبان یکی از دوازده امام معروف است بدین عبارت: «ما را از پایه خدایی پایین‌تر بگیرید و هرچه می‌خواهید دربارۀ ما بگویید»[۱۹] نقل می‌کند. «هم دیدیم که او. غالیان» را از جمله کافران شمرده کشتن آنان را در چیرگی آینده» وعده می‌دهد بلکه کسی را که دست به یک غالی بزند و آنرا نشورد وعده کشتن می‌دهد کسی نمی‌پرسیده که غالیان مگر جز آن نادانانی‌اند که امام علی (ع) یا کسان دیگری را به پایه خدایی می‌رسانیده یا کارهای خدا را به آنان نسبت می‌داده‌اند و تو و پیروان تو که آن امام را خدا می‌دانید آیا غالی نیستید؟!

نیز چنانکه گفتیم او امام دوازدهم پسر امام حسن عسگری را همچون دیگر امامان مرده می‌دانسته و این است که خویشتن را به جای او ادعا نموده خلاصه گفته‌های او و دلیل‌هایی که می‌آورد همین ادعاست و بس با این همه در چند جا حساب عمر آن امام را رفته می‌گوید تا امسال ششصد و فلان اندازه سال دارد. در یکجا هم در پاسخ آنان که درازی بی‌اندازه عمر او را ایراد گرفته‌اند به گفتگو پرداخته درازی عمر شیطان و خضر و دیگران را به گواهی می‌آورد به هر حال در سراسر گفته‌های او سخنان رنگارنگ و وارونه‌گویی‌ها فراوان پیداست و او این کار را عیب یا گناه نمی‌شمرده است.

انجام کار سیدمحمد

پس از مرگ مولی علی سیدمحمد بار دیگر رشتۀ کارها را بدست گرفته در خوزستان و جزایر و بخشی از عراق حکمرانی داشت در همانسال ۸۶۱ که گفتیم مولی علی کشته گردید امیر ناصر نامی از امرای عراق آهنگ جنگ مشعشعیان کرده به بغداد رفت و از آنجا سپاه بزرگی آراسته روانه واسط گردید که به خوزستان درآید سیدمحمد خبر او را شنیده با سپاهی به جلو او شتافت و در نزدیکی واسط دو سپاه به هم رسیده جنگ سختی کردند و فیروزی از آن سیدمحمد گردید. قاضی نوراللّه می‌نویسد: «همگی آن جماعت در جنگ او کشته شدند و احدی از ایشان بیرون نرفت».

پس از این حادثه کسی آهنگ جنگ مشعشعیان نکرد و چون پیر بوداغ که فرمانروای عراق و فارس بود با پدرش جهانشاه نافرمانی می‌کرد و گرفتار کار خود بود و از سوی دیگر او به تعصب شیعیان نبرد با مشعشعیان را صرفه خود نمی‌دانست این بود که سیدمحمد آسوده به حکمرانی پرداخت و تا سال ۸۷۰ خوش و آسوده روز می‌گذاشت.

در این زمان آسودگی و خوشی است که او با پیر بوداغ نامه‌نویس‌ها کرده و آن گفتگوها را که نقل کردیم نموده است. هم در این زمان است که بسیاری از نگارش‌های خود را از مناجات و زیارتنامه و قرآن‌سازی و مانند اینها نوشته است. باری در سال ۸۷۰ سیدمحمد را مرگ در یافته و موی سفید و روی سیاه زیر خاک رفت و از خود جز یک رشته بدعت‌های زشت و یک دسته پیروان گمراه به یادگار نگذاشت:[۲۰]

سید محسن

پس از سیدمحمد نوبت فرمانروایی به سید محسن پسر او رسید.

باید گفت رنج را سیدمحمد و مولا علی کشیده و خون‌های بی‌گناهان را به گردن گرفتند سود را سید محسن برد که چهل و اند سال آسوده فرمانروایی کرد.

در این زمان در ایران و عراق شورش‌هایی در کار بود. جهانشاه با پسر خود پیر بوداغ کشاکش داشتند و سرانجام در سال ۸۶۹ جهانشاه لشکر بر سر پیر بوداغ به بغداد برده یکسال آن شهر را گرد فروگرفت و چون گفتگوی صلح به میان آمده پیر بوداغ دروازه‌های شهر را بروی بیرونیان باز کرد جهانشاه که دل از کینه پسر سرشار داشت پسر دیگر خود محمدی را درون فرستاده با دست او پیر بوداغ را نابود گردانید.

(سال ۸۷۰) سپس در سال ۸۷۲ جهانشاه نیز بدست حسن بیک بایندری (آق‌قوینلو) نابود گردیده رشته فرمانروایی ایران بدست بایندریان افتاد. زمان ایشان هم سراسر جنگ و کشاکش و لشکرآرایی بود که در سی و شش سال نه تن پادشاه پیاپی آمده و رفتند و همواره بساط جنگ و کارزار برپا بود.

در نتیجه این سستی و ناتوانی ایران بود که شیخ اغلی صوفی بچه پانزده ساله[۲۱] گروهی از درویشان به پادشاهی برخاسته در اندک زمانی بر سراسر این سرزمین دست یافت.

باری این شورش‌ها زمینۀ شایسته‌ای بود که سید محسن مشعشع چهل و اند سال آسوده حکم راند و چون در برابر خود دشمن پافشاری نداشت بر شکوه و نیروی مشعشعیان بیش از پیش بیافزاید.

در زمان او سراسر جزایر و خوزستان و بصره و آن نواحی تا بیرون بغداد و بهبهان و کهکیلویه و بندرهای خلیج فارس و بختیاری و لرستان و پشتکوه بلکه به نوشتۀ سیدعلی کرمانشاهان نیز قلمرو مشعشعیان بود.

سیدعلی می‌نویسد در زمان سید محسن نخستین‌بار منتفج در نواحی بصره پیدا شدند و شیخ ایشان شیخ یحیی بن محمد اعمی بود و بر بصره دست یافتند سید محسن لشکر به آنجا برده یحیی را بکشت و با پسر او صلح کرده قرار داد پولی روزانه بپردازد.

چنانکه گفته‌ایم در این زمان بازار شیعیگری و سنی‌گری بسیار گرم بود و چون مشعشعیان نام شیعه بر روی خود داشتند فقهاء و مؤلفان شیعه روی بسوی آنان می‌آوردند بی‌آنکه پروای بدعت‌های چرکین آنان بکنند. سید محسن نیز دانش‌دوست بوده و مؤلفان را می‌نواخته.

این است که کتاب‌هایی بنام او نوشته شده. از جمله چون صدر الدین شیرازی حاشیه بر کتاب شرح تجرید بنام سلطان سنی عثمانی نوشته و مولانا[۲۲] جلال دوانی نیز حاشیه دیگری بر آن کتاب بنام سلطان یعقوب بایندر (که او نیز سنی بود)[۲۳] پرداخته بود و مولانا شمس‌الدین محمد آستربادی حاشیه سومی بر شرح تجرید نوشته و دیباچه آن را بنام سیدمحسن مشعشع شیعی می‌سازد. سیدمحسن کار او را پسندیده پول گزافی به ارمغان او می‌فرستد.[۲۴]

سال مرگ سید محسن را سیدعلی ۹۰۵ نوشته. از بناهای او که معروف بودی باروی شهر هویزه و دژ آنجا بوده که محسنیه نامیده می‌شده است.

سیدعلی و برادرش ایوب

پس از سید محسن پسر از سیدعلی جانشین گردید. قاضی نوراللّه و دیگران نام او را با برادرش ایوب یکجا نوشته‌اند ولی باور کردنی نیست که دو تن یکجا فرمانروا باشند باید گفت که ایوب بجای وزیر یا پیشکار بوده است.

در این زمان اسماعیل تازه برخاسته به پشتیبانی صوفیان شهرهای ایران را یکایک بدست آورده کیش شیعی را با زور شمشیر رواج می‌داد. از شگفتیهای تاریخ است که شیخ صفی در آغاز قرن هشتم مردی بوده سنی‌کیش و پارسی‌زبان، سید هم نبوده. ولی در آغاز قرن دهم نوه ششم او اسماعیل با کیش شیعی و زبان ترکی به پادشاهی بر می‌خیزد سید هم گردیده بوده و درباره شیعیگری چندان سختگیری می‌نماید که یک رشته نارواییها از آن پدید می‌آید.[۲۵]

یکی از کارهای شاه اسماعیل کشتن علی و ایوب و به هم زدن بساط استقلال مشعشعیان است. ولی در چگونگی آن سخنان گوناگون نوشته شده. قاضی نوراللّه می‌گوید. برخی بدخواهان بگوش شاه اسماعیل رسانیده بودند که علی و ایوب راه عموی خود مولی علی را دارند و چون او دعوی‌های بیجا می‌نماید این بود که به هنگام هجوم به بغداد به تحریک میر حاجی محمد و شیخ محمد رعناشی که معلم زاده پسران سیدمحمد بودند از آنجا آهنگ هویزه کرد - سیدعلی به اطمینان شیعیگری بی‌باکانه نزد او شتافته فروتنی آشکار ساخت ولی شاه چون بی‌دینی آنان را باور کرده بود فرمان به کشتن دو برادر و دیگر بزرگان مشعشعی داد.

مؤلف تکملةالاخبار نیز نزدیک به همان معنی را می‌نگارد سیدعلی می‌نویسد چون شاه اسماعیل لشکر به خوزستان کشید علی و ایوب نامه بدو نوشتند که ما شیعی هستیم و آنچه بدخواهان درباره ما می‌گویند جز دروغ نیست شاه اسماعیل این سخن را از ایشان پذیرفته بازگشت و ارمغانها برای ایشان فرستاد. لیکن سپس علی و ایوب در شوش که سیدمحسن تعمیر کرده و بارو گرد آن کشیده بود نشیمن داشتند حاکم شوشتر که از ایرانیان بود آنان را بنام میهمانی و رفتن به شکار بیرون خواند و دستگیر ساخته بکشت.

در تذکره شوشتر هم می‌گوید سیدعلی و ایوب بنام سیادت و همکیشی در هجوم بغداد بشاه اسماعیل پیوستند و او ایشان را گرفته بکشت. سپس چون لشکر به هویزه کشید سید فیاض پسر دیگر سید محسن به جنگ بیرون آمده خود او با سپاه کشته گردید.[۲۶]

ولی همه اینها نادرست است. آنچه راست و باورکردنی است نوشته مؤلف حبیب السیر است که خود او همزمان شاه اسماعیل بوده و کارهای او را به تفصیل نگاشته است. بگفته این مؤلف در سال ۹۱۴ شاه اسماعیل لشکر به عراق عرب برده بغداد را بگرفت سپس چون سخنانی از بدکیشی مشعشعیان و اینکه آنان سید فیاض را (گویا لقب سیدعلی بوده) به خدایی می‌ستایند شنیده بود آهنگ هویزه کرد که آنان را براندازد سید فیاض آگاهی یافته به آراستن سپاه کوشید و دو لشکر در بیرون هویزه به هم رسیده جنگ بسیار سختی کردند به گفته اسکندر بیگ ترکمان:

  ز خون مشعشع در آن ساده‌دشت تو گفتی زمین و زمان لاله گشت  
  ز بس خون در آن سرزمین کله‌بست فلک تا کمرگاه در خون نشست  
  ز بس کشته بروی هم او افتاد در آن بادیه بسته شد را باد[۲۷]  
میرخواند می‌گوید: مشعشعیان دلیری بی‌اندازه کرده از هنگام درآمدن آفتاب تا زمان فرورفته آن‌که آتش جنگ و ستیزه شعله‌ور بود پای فشردند. ولی هنگام فرود آفتاب سپاهیان شاه همگی به یکبار با تیغ‌های آخته بر آنان تاختند و در آن حمله ناگهانی بود که فیاض و بسیاری از امرای مشعشع از پا درآمدند و پس از اندکی تازیان را پیکار پای دلیر و ایستادگی از جای در رفته پراکنده و پریشان گردیدند.[۲۸]

پس از این فیروزی شاه به هویزه درآمده بازمانده مشعشعیان را کشتار کرد و یکی از امرای قزلباش را در آنجا به حکومت گذارد خود با سپاه به سوی دزفول شتافت. حاکم دزفول بی‌آنکه جنگی نماید شهر را بکسان شاه سپرد. همچنین در شوشتر با آنکه در دژ سلاسل جای داشت چون اردوی شاه نزدیک شهر رسید پیشکشها برای او فرستاد و از دژ بیرون آمده شاه را پیشواز کرد. شاه اسماعیل تا دیری در بیرون شوشتر لشکرگاه داشت و چون بکارهای آن‌جا سامانی داد از راه کهکیلویه به فارس شتافت.

شاه اسماعیل خونخواری‌های فراوان کرده و بدانسان که گفتیم او یک رشته ناروایی‌ها را رواج داد که مدتها مایۀ گرفتاری ایران بود.

چنانکه نخست نوۀ او اسماعیل دوم به رفع آنها می‌کوشید و از مرگ فرصت نیافت. سپس هم نادرشاه به چارۀ آن برخاست و تلاش‌ها کرد و با این همه چارۀ آن ناروایی‌ها نشد.

در تاریخ‌های صفوی همیشه پرده بر روی خونخواری‌ها و زشت‌کاری‌های شاه اسماعیل کشیده‌اند و این است که او از پادشاهان نیکوکار شمرده می‌شود. در حالیکه کارهای زشت بسیار کرده و اگر در تاریخ جستجو شود تاخت‌وتازهای ازبکان در خراسان و ویران‌کاریهای عثمانی در آذربایجان بیشتر میوه‌کارهای ناستوده این شاه بوده است. ولی این کار او که مشعشعیان را برانداخت کار بسیار نیکی بوده چه مشعشعیان چنانکه گفتیم بدعت‌های زشتی را آشکار ساخته و مردم ناپاکی بودند.

قاضی نوراللّه می‌نویسد که سید محسن و فرزندانش به دست نیای او میر نور اللّه و مرعشی که فقیه معروفی در شوشتر بوده از بدعت‌های خود توبه کرده و به راه راست بازگشته بودند. ولی دیگران خلاف آن را نوشته‌اند. چنانکه گفتیم فقها و علمای شیعه به تعصب شیعیگری چشم از بدعت‌های زشت مشعشعیان پوشیده به آنان نزدیکی می‌جسته‌اند مشعشعیان نیز آنان را نواخته کالا و خواسته از ایشان دریغ نمی‌کرده‌اند و شاید پاره بدعت‌های خود را نیز از آنان پنهان می‌داشته‌اند و این است که میر نور اللّه و دیگران توبه و بازگشت آن گروه را شهرت داده‌اند.

باری بدینسان دوره خودسری مشعشعیان در خوزستان که هفتاد سال (از سال ۸۴۵ تا سال ۹۱۴) امتداد یافته بود سپری گردید. در این دوره سه چهار تن بیشتر فرمانروایی نکردند. لیکن دیری نمی‌گذرد که دوباره آن خاندان بر روی کار می‌آیند و دوره دوم تاریخ آنان آغاز می‌شود که اگرچه جز بر بخش غربی خوزستان دست نداشتند و خود دست‌نشانده پادشاهی صفویان بودند ولی زمان آن بسیار درازتر از دوره نخست گردیده دویست و شصت سال بیشتر (تا زمان نادرشاه و کریم‌خان) امتداد می‌یابد چنانکه تاریخ آن دوره را نیز جداگانه می‌سراییم.

۲- والیان عربستان

سید فلاح

فلاح برادر علی و ایوب بوده. دانسته نیست که چگونه او از کشتار آزاد شده. سیدعلی می‌گوید او به جزایر گریخته بود. باری پس از رفتن شاه اسماعیل به فارس او به هویزه آمده بدانجا دست یافت. ولی چون از سرگذشت برادران خود عبرت گرفته بود پیشکش نزد شاه فرستاده خواستار گردیده که شاه حکومت هویزه و آن نواحی را به او واگذارد شاه خواهش او را پذیرفته هویزه و بخش غربی خوزستان را که بیشتر نشیمن مردم عرب شده بود به او واگذاشت.

باید گفت فلاح حکومت از دست رفته خاندان خود را دوباره برگردانید زیرا آن حکومتی را که شاه اسماعیل به او بخشید در خاندان او ارثی شده پسران و برادرزادگان او تا دویست و شصت سال بیشتر آنرا داشتند. سپس هم بیک بار از کار نیفتاده هنوز تا زمان ما خاندان ایشان برپا و در هر زمان اندک فرمانروایی را داشتند.

گویا در زمان شاه اسماعیل یا در دوره پسر او شاه طهماسب بوده که بخش غربی خوزستان را که به دست مشعشعیان بود عربستان نامیدند[۲۹] تا از بخش شرقی که شامل شوشتر و رامهرمز و بدست گماشتگان صفوی می‌بود[۳۰] بازشناخته شود.

این را یکی از سهوهای شاه اسماعیل باید شمرد که پس از آنکه مشعشعیان را برانداخته بود دوباره مجال حکمرانی به ایشان داد. اگر پاس دلخواه اعراب را داشت که به فراوانی در خوزستان نشیمن گرفته بودند و می‌خواست آنان پیشوایی از خودشان داشته باشند باری بایستی از دیگر خاندان‌ها این پیشوا را برگزیند نه از مشعشعیان که لذت استقلال را چشیده و هیچگاه دل با دولت صاف نداشتند. در همین کتاب خواهیم دید که سید فلاح و جانشینان او همیشه مانع دردسر و نگرانی دولت بوده‌اند و کمتر زمانی خوزستان آرام می‌شده است تا هنگامی که دولت کنونی سامانی به کارهای آنجا داد.

سید بدران

سال مرگ فلاح را سیدعلی ۹۲۰ نوشته. پس از وی نوبت حکمرانی به پسر او سید بدران رسید، از او آگاهی بسیاری در دست نیست. قاضی نوراللّه او را در شجاعت و کرم یگانه روزگار ستوده می‌گوید. «او امر و نواهی درگاه شاهی را مطیع و منقاد بود. سیدعلی داستان‌هایی از او آورده که چون درست و نادرست آنها را نمی‌دانیم در اینجا نمی‌آوریم. می‌گوید او نخستین کسی از مشعشعیان بود که در سفرهای خود بر استر مینشست.

از گفته‌های او پیداست که بدران پاره نابکارهای نیز داشته است. از جمله نابکاری با پسران که دین اسلام کیفر آنرا کشتن و سوختن گفته و در کیفرهای سیدمحمد نیز دیدیم که او هم کشتن را سزای این نابکاری می‌داند.

در این زمان در خوزستان خاندان دیگری به نام رعناشیان پدید آمده بود که از جانب پادشاهان صفوی حکمرانی بخش شرقی آن را داشتند (چنانکه داستان ایشان را جداگانه خواهیم سرود). یکی از ایشان خلیل اللّه نام را با سید بدران جنگ‌هایی رفت. سپس چون خلیل اللّه از شاه نیز فرمان نپذیرفته خراج نمی‌فرستاد شاه امرای کهکیلویه را با سید بدران به جنگ او فرستاده دزفول گرد فروگرفتند لیکن در این اثناء خبر مرگ شاه اسماعیل رسیده ناگزیر شدند دست از شهر برداشته به جای خود بازگرداند.[۳۱]

سید سجاد

به نوشته سیدعلی مرگ بدران در سال ۹۴۸ بوده پس از وی نوبت حکمرانی به پسرش سید سجاد رسید در همان سال آغاز پادشاهی او بود که چون علاء الدوله رعناشی پسر خلیل اللّه نیز گردنکشی آشکار می‌ساخت شاه طهماسب لشکر بر سر او به دزفول برد. سید سجاد این شنیده نزد شاه شتافت و فروتنی و چاکری آشکار می‌ساخت. شاه او را نواخته با فرمان والی‌گری بازگردانید.[۳۲]

با اینحال سجاد دل با شاه طهماسب پاک نداشته و همیشه به کارشکنی می‌کوشید. مؤلف تکملة الاخبار که همزمان او و طهماسب بوده درباره وی این عبارت را می‌نویسد: «حالا شوشتر و دزفول داخل حوزۀ شاهی دین پناهی است. اما هویزه و عربستان و آن نواحی در تصرف اوست اگرچه از مخالفت فرمان همایون هراسان است. اما مردم شوشتر و دزفول را ایمن نمی‌گذارند اکثر اوقات نهب و غارت می‌نمایند».

سیدعلی نیز می‌نویسد «بنی لام که آنان را آل غزی می‌خوانند و نشیمن ایشان در غربی هویزه بود سید سجاد آنان را به تاراج شوشتر بر می‌انگیخت. و این باعث شد که اعراب به فراوانی به خوزستان درآمده در هرسو پراکنده شدند و بر سجاد جز زیان نفزود.»

قاضی نوراللّه نیز که همزمان سجاد بوده[۳۳] با آنکه او هواخواه مشعشعیان است و سجاد و پدرش بدران را فرمانبر شاهان صفوی می‌نگارد در جای دیگری از تاخت‌وتاز اعراب در خوزستان و زیان‌کاری‌های ایشان شکایت‌های بسیار می‌نویسد.[۳۴]

از سخنان او دیگر نوشته‌ها پیداست که پس از مرگ شاه اسماعیل که جانشین او طهماسب خردسال و ایران از درون و بیرون دچار کشاکش‌ها بود اعراب خوزستان هم فرصت بدست آورده آتش چپاول و تاخت‌وتاز را در آن سرزمین شعله‌ور می‌سازند و دیه‌ها و کشتزارها را ویران می‌گردانند. همچنان پس از مرگ طهماسب در زمان اسماعیل میرزا و سلطان محمد کور بار دیگر اعراب خوزستان را میدان چپاول می‌گردانند و پیاپی آتش جنگ و تاخت‌وتاز را روشن می‌سازند و این است که همیشه فریاد مردم از دست ایشان بلند بود.

گویا در همان زمان‌ها بوده که آل سلطان از اعراب عراق به خوزستان آمده با آل مشعشع آغاز دشمنی می‌نمایند و از این دشمنی بهانه به دست هر دو گروه افتاده به نام جنگ و کشاکش با یکدیگر آتش به خرمن دارایی مردم می‌زنند.

قاضی نوراللّه درباره مولا سجاد می‌نویسد: «حاکم هویزه و سایر عربستان بود و از مخالفت فرمان همایون به غایت هراسان لیکن مردمش به بهانه آل سلاطین که تابع والی روم‌اند حوالی شوشتر و دزفول را به جاروب غارت روفته ضعف آنچه به دیوان اعلی می‌فرستند از عجزه آنجا می‌برند.»

خاندان رعناشی

رعناش دیهی در نزدیکی دزفول بوده و شاید همان باشد که در معجم البلدان «روناش» خوانده شده. ملا قوام الدین نامی از مردم این دیه آموزگار پسران سیدمحمد بوده. دو پسر او یکی شیخ محمد و دیگری حاجی محمد بزرگ شده کارشان بالا می‌گیرد و چنانکه دیدیم اینان بودند که در هجوم شاه اسماعیل به بغداد به او پیوسته او را به آهنگ هویزه و جنگ به مشعشعیان برانگیختند گویا از همان زمان بسته صفویان می‌شوند.

در تکملة الاخبار می‌نویسد: «شیخ محمد به امارت دزفول و حاجی محمد به حکومت شوشتر رسید». دانسته نیست آیا آنان از زمان بستگی مشعشعیان این حکومت‌ها را داشته‌اند یا پس از بستگی به صفویان به آن رسیده‌اند.

هم در تکملة می‌نویسد: «آخر حاجی محمد بر دست برادرزاده‌اش خلیل اللّه کشته شد. خلیل اللّه بن شیخ محمد بعد از قتل عم حکومت یافته میانه او و سید بدران تکرار منازعات شد». این عبارت هم ناروشن است. شاید مقصود آن باشد که خلیل اللّه پس از مرگ پدرش شیخ محمد به جای او حکومت دزفول یافته. سپس هم عموی خود را کشته به شوشتر نیز دست پیدا کرده. به‌هرحال نشیمن خلیل اللّه دزفول بوده است.

نکته‌ای که از اینجا پیداست شاه اسماعیل زور و نیرویش آن بوده که گرد سر خود داشته و خوزستان را که گشاده بود سپاهی برای گذاردن در آنجا نداشته و این است که بر عناشیان اعتماد کرده شوشتر و دزفول را به آنان سپرده در هویزه نیز حاکمی برمی‌گمارد. از اینجاست که پس از رفتن او از خوزستان سید فلاح به آنجا بازگشته و به آسانی به هویزه دست می‌یابد و بدینسان نیمی از خوزستان در دست رعناشیان و نیمی در دست مشعشعیان بوده است که به گفته تکمله در زمان بدران و خلیل اللّه میانه دو خاندان جنگهای بسیار روی می‌دهد بی‌آنکه شاه بتواند آن را بر سر جای خودشان بنشاند به عبارت دیگر از شاه اسماعیل جز نام نشانی در خوزستان نبوده سالانه اندک مالی نیز به عنوان خراج نزد او می‌فرستادند.

سپس خلیل اللّه از فرستادن خراج هم به شاه خودداری می‌کند و از هرباره به خودسری برمی‌خیزد. این است که شاه اسماعیل امرای کهکیلویه و سید بدران را به جنگ او برمی‌انگیزد و اینان لشکر آراسته آهنگ دزفول می‌کنند و آن شهر را گرد فرومی‌گیرند. ولی پیش از آنکه کاری از پیش ببرند ناگهان خبر مرگ شاه اسماعیل می‌رسد و ناگزیر می‌شوند که از گرد شهر برخاسته هر یکی به جایگاه خود بازگردند.

خلیل اللّه نیز پس از دیری مرده پسرش علاء الدوله به جای او می‌نشیند ولی گویا جز دزفول را در دست نداشته. زیرا در تذکره شوشتر از سال ۹۳۲ و پس از آن حکمرانان شوشتر را که از جانب صفویان فرستاده می‌شدند یکایک نام برد.

باری جانشین شاه اسماعیل که پسرش طهماسب بوده تا سال‌هایی گرفتار اختلاف امراء و جنگ‌های عثمانیان و ازبکان بود و مجال آن نداشت که به خوزستان بپردازد. این است که علاء الدوله و سید بدران آسوده به حکمرانی خودسرانه می‌پردازد. این است تا در سال ۹۴۸ (یا به گفته تکمله ۹۴۹) که طهماسب هم از کودکی برجسته هم تا اندازه‌ای از گرفتارهای آسوده گردیده بود بیاد خوزستان افتاده به قصد علاء الدوله با سپاه روانه آنجا می‌گردد. چنانچه گفتیم این زمان بدران مرده و پسرش سجاد بجای او نشسته بود و گفتیم که او نزد شاه شتافته فروتنی آشکار ساخته و از شاه نوازش‌ها یافت. اما علاء الدوله به بغداد گریخته خود را رها ساخت.

مؤلف تا کلمه که از درباریان شاه طهماسب بوده و تاریخ خود را بنام دختر او پریخان خانم نگاشته می‌گوید: به گوش شاه طهماسب رسیده بود که علاء الدوله با اعدای دین و دولت (عثمانیان) زبان یکی دارد و به این جهت بود که شاه خویشتن آهنگ دفع او کرد. سپس می‌نویسد:

«علاءالدوله گریخته به بغداد رفت و دیگر دزفول را ندید.»

اسماعیل میرزای دروغی

از شگفتی‌های تاریخ ایران است که گاهی کسانی به دعوی اینکه او فلان شاه یا بهمان شاهزاده است مردم را فریب داده و زمانی فرمانروایی کرده این کار هم دشوار و هم بیمناک است. دشوار است از اینجهت که مانندگی کسی بدیگران تا آن اندازه که مایع فریب مردم باشد بسیار کم روی می‌دهد. و آنگاه باید آن شاه یا شاهزاده مرده و مرگش نهان مانده باشد یا حادثه شگفت دیگری در میان باشد که این کس بتواند خود را بجای او بگنجاند. بیمناک است از این جهت که با یک لغزشی و اندک ناپروایی پرده از روی کار افتاده مردم می‌فهمند آنچه که نفهمیده بودند.

با این همه در تاریخ ایران کار دشوار و بیمناک چندین‌بار روی داده.

از جمله یکی در همین زمان در کهکیلویه و خوزستان روی داده که در اینجا بیاد آن می‌پردازیم.

شاه طهماسب دومین پادشاه صفوی پس از پنجاه و چهار سال پادشاهی در سال ۹۸۴ درگذشت و پسرش اسماعیل میرزا بجای او نشست. این اسماعیل میرزا اگر زود نمی‌مرد و به اندازه دیگران پادشاهی می‌کرد شاید معروف‌ترین پادشاه صفویان میگردید و یادگارهای بسیاری از خود بازمی‌گذاشت اگرچه او مرد خونخواری بود و در این‌باره پای کم از نیای همنام خود نداشت ولی همچون دیگران از شاهان صفوی پای‌بند بدعت‌های دینی نبود و بلکه کوشش می‌کرد که زشتکاری‌هایی که نیا و پدرش رواج داده بودند از میان بردارد و این بود که میان مردم به سنی‌گری شهرت یافته بود.

باری او مرد توانای کاردانی بود که در اندک زمانی سهمش بر دلها نشسته و نامش بر زبان‌ها افتاده بود و چون مرگ او ناگهانی بود بدینسان که شبی خوابید و بامداد او را مرده یافتند و کسی جهت آن را ندانست از اینجا گفتگوها به میان مردم افتاد و کسانی او را کشته و امرا را کشندۀ او می‌پنداشتند. شاید کسانی نیز مرگ او را باور نمی‌کردند.

این گفتگوها زمینه آن شد که درویشی یا به گفتۀ مورخان آن زمان قلندری در کهکیلویه در زمان لران پدید آمده خود را اسماعیل میرزا بخواند.

در عالم‌آرا که این داستان را به تفصیل نگاشته می‌گوید: او همچون اسماعیل میرزا دو دندان را پیشین نداشت و شاید بعهد آن دو دندان کنده بوده به لران می‌گفت من اسماعیل میرزایم که شبی از شب‌های ماه رمضان که در رختخواب خود خوابیده بودم دیدم گروهی که با من دشمنی داشتند گرد اطاق من درآمده‌اند و آهنگ مرا دارند. من پنجره را شکسته خود را بیرون انداختم و رخت درویشی پوشیده به گردش در ایران و روم پرداختم و تاکنون این راز را سربسته نگه می‌داشتم تا نزد شما آشکار ساختم.

می‌گوید لران از هر سوی رو باو آوردند هرکسی پیشکشی می‌آورد و کسانی دختران زیبای خود را به نذر نزد او می‌آوردند. در اندک زمانی بیست هزار تن مرد پیرامون او گرد آمدند.

چنانکه در جای دیگری خواهیم گفت این زمان گروه انبوهی از ایل ترک افشار در کهکیلویه خوزستان نشیمن داشتند و چون رسم صفویان بود که هر ایلی را در یک ولایتی نشیمن داده و اختیار حکمرانی آنجا را نیز به آن ایل می‌سپاردند اختیار کهکیلویه و خوزستان نیز به دست افشاریان بود. ولی این هنگام خلیل خان بزرگ افشار به قزوین نزد سلطان محمد رفته و در کهکیلویه پسرش رستم حکمرانی داشت او سپاه آراسته به دفع درویش شاه‌نما برمی‌خیزد و در میانه جنگ‌های بسیار می‌رود که در همه آنها فیروزی از درویش بوده و رستم و گروه انبوهی از افشاریان نابود می‌شوند و زنان ایشان به دست لران می‌افتد.

در نتیجۀ این فیروزی‌ها آواز اسماعیل میرزا به همه‌جا رسیده از هر سوی مردم به جستن رضای او برمی‌خیزند و او در دهدشت کرسی کهکیلویه که از دست افشاران درآورده بود استوار نشسته به فرمانروایی برمی‌خیزد. به گفتۀ اسکندر بیک مورخ میانه او با سید سجاد و مردم شوشتر و دزفول نیز سازش‌هایی بوده و این است که چون زمانی از لران کم‌اعتنایی می‌بیند به خوزستان آمده در شوشتر و دزفول نشیمن می‌گیرد و از سید سجاد یاوری می‌خواهد. لیکن در این میان حادثه دیگری روی می‌دهد که او را بی‌نیاز از سجاد و دیگران می‌سازد. بدینسان که چون آوازه پیدایش او و کشته شدن رستم و افشاریان بدست لران به دربار صفوی رسیده بوده خلیل خان با شتاب روانه کهکیلویه می‌شود که خویشتن چاره کار نماید. ولی بیش از آنکه به کهکیلویه برسد با دست لران نابود می‌شود از اینجا بار دیگر کار اسماعیل میرزا رونق گرفته لران به هواخواهی او جنبش می‌کنند و او از یاوری سید سجاد بی‌نیاز گردیده بدهدشت آمده استوار می‌نشیند.

از گفته‌های اسکندر بیگ مورخ چنین برمی‌آید که زمان حکمرانی و کامگزاری او بیش از سه یا چهار سال کشیده. از خوشبختی او در این زمان نوبت پادشاهی ایران به سلطان محمد خدابنده رسیده و او که از چشم نابینا و از جزبزه مردی سخت بی‌مایه بود خویشتن کاری نتوانسته رشته فرمانروایی را بدست زن و پسر نوجوان خود سپرده بود. اینان هم از یک سوی گرفتار جنگ عثمانی بودند که آذربایجان و آن نواحی را از دست داده به قزوین بازگشته بودند و از سوی دیگر دو تیرگی میانه ایل‌ها افتاده گروهی در خراسان عباس میزا پسر دیگر شاه را به پادشاهی برداشته بودند و این خود مایه نگرانی و گرفتاری سلطان محمد و درباریانش بود.

اگر پافشاری ایل افشار نبود شاید کسی از دربار به اندیشه این درویش شاه‌نما نمی‌افتاد. ولی افشاریان چون دو تن از پیشروان خود را با گروهی از جوانان از دست داده بودند این بود که آرام ننشسته فشار به دربار شاه می‌آوردند. در سایه این کوشش آنان بود که سلطان محمد اسکندر بیگ برادرزاده خلیل خان را از قزوین به کهکیلویه فرستاده ایل ذو القدر را نیز از فارس بیاری او مأمور کرد و اینان سپاه بزرگی آراسته بر سر دهدشت آمدند.

از آنسوی چنانکه گفتیم که از دشوارترین کارهاست کسی چنان دروغی را تا همیشه در پرده نگاهدارد اسماعیل میرزا نیز کم‌کم دروغش پیدا می‌شود و لران از او رمیده از پیرامونش پراکنده می‌شدند. این بود که افشاریان و ذو القدریان به آسانی توانستند بر دهدشت دست یافته اسماعیل میرزا را دستگیر نمایند و او را کشته سرش را نزد سلطان محمد فرستادند. بدینسان روزگار این شاه دروغی سرآمد. ولی در عالم‌آرا می‌نویسد که چون آوازه او و شهرت فیروزی‌هایش پراکنده شده بود در چندین جای دیگر اسماعیل میرزا پدید آمد و هر یکی زمانی بود تا برانداخته شد.

سید زنبور

به نوشتۀ سیدعلی مرگ سجاد در سال ۹۹۲ بوده. پس از وی پسرش سید زنبور بجای او می‌نشیند. سیدعلی می‌نویسد: پس از سجاد عشایر نیس و کربلا بر آن سر بودند که خاندان مهدی را برانداخته خویشتن فرمانروا باشند. ولی به اندک زمانی میانه ایشان دو تیرگی پدید آمد و این بود که عشیره نیس سید زنبور را که در دزفول بود خواسته بجای سجاد بنشاندند.

زنبور تا سال ۹۹۸ فرمانروا بود تا سید مبارک او را از هویزه بیرون کرد ولی از کارهای او خبری در کتابها نیست.

سید مبارک

سید بدران را گذشته از سید سجاد پسران دیگری بود. یکی از ایشان سید مطلب نام داشت که در زمان حکمرانی سجاد ازو رنجیده بدروق که یکی از شهرهای باستانی در جنوب خوزستان بود رفته نشیمن گزید. این زمان دروق به دست دسته‌ای از بنی تمیم بود که به گفتۀ سیدعلی در زمان سید محسن به خوزستان آمده و به دستور او در آنجا جای گزیده بودند. پیشوای ایشان که امیر عبد العلی نام داشت سید مطلب را پذیرفته به نوازش و مهربانی برخاسته و سید مطلب دختری از بنی تمیم گرفته در میان ایشان به زندگی پرداخت.

مطلب را نیز پیرانی بود که یکی از ایشان بنام سید مبارک چون از آغاز جوانی به آدم‌کشی و راهزنی برخاسته بود مطلب او را از پیش خود راند و او همراه پسر عمویش فرج‌اللّه به رامهرمز نزد سلطان علی افشار رفت.

سلطان علی از بیباکی مبارک بیم کرده قصد آن نمود که او را نابود سازد. مبارک این قصد را دریافته بیش از آنکه او شام بر این بخورد این چاشت برو خورد. بدینسان که روزی در شکار به هنگام گذشتن از جویی ناگهان از پشت سر شمشیر رانده سر او را از تنش دور ساخت و تا افشاریان آگاهی یافته پیرامون او را فروگیرند همراه فرج‌اللّه گریخته جان بدر برد.

بدینسان آوازه آدمکشی و راهزنی مبارک بلند شد و چون او چشمهای کبود داشت نزد اعراب به کبود چشم (الازرق) مشهور گردید. سیدعلی داستان‌های درازی از او آورده که ما نیازی به نگارش آنها نداریم. از جمله می‌گوید: او در نزدیکی رامهرمز جایی را که چغاشیران نام داشت و تپه بلندی بود برگزیده جایگاه خود ساخته بود و برادرش خلف و دیگران را بر سر خود آورده همراه آنان بهر کجا می‌تاخت و تالان و تاراج می‌کرد.

چنانکه گفتیم این زمان نوبت فرمانروایی در هویزه به سید زنبور پسر سید سجاد رسیده بود هم گفتیم که عشیره کربلا که یکی از عشایر بزرگ هویزه بود با او دشمنی کرده کارشکنی می‌نمودند و چون مادر سید مبارک خواهر امیر برکه بزرگ آن عشیره بود از این جهت امیریه که نامه‌ای به سید مطلب نوشته مبارک را نزد خود طلبید که به دستیاری عشیره خود او را در هویزه بجای زنبور فرمانروا گرداند. سید مطلب با همه بیزار که از مبارک داشت و او را از نزد خود دور رانده بود این زمان او را طلبید داستان نامه امیر برکه را بازگفت و او را نزد دایی خود فرستاد. امیر برکه چنانکه وعده کرده بود بیاری او برخاست با سید زنبور جنگ نموده وی را از هویزه بیرون راند و مبارک را بجای او به تخت فرمانروایی جایگزین گردانید و این حادثه در سال ۹۹۸ بود.

سیدعلی داستان درازی می‌نویسد که مبارک چون میان کربلا رفت دایی خود را کشته خویشتن بجای او بزرگ عشیره گردید و سپس با سید زنبور به جنگ برخاسته بر او نیز فیروزی یافت. ولی دانسته نیست که این داستان راست یا دروغ باشد.

بهرحال مبارک فرمانروایی آغاز کرد و سال دیگر (۹۹۹) زنبور را هم بدست آورده به کشت و دل از جانب او آسوده ساخت.

مبارک معروف‌ترین فرمانروایان مشعشعی است و یکرشته کارهای تاریخی از او سرزده که باید یکایک بازراند. در این زمان نوبت پادشاهی ایران به شاه عباس بزرگ رسیده ولی او هنوز استوار نشده و گرفتار کشاکش‌های درونی و جنگ‌های بیرونی بود و مجال آنکه به خوزستان و سید مبارک پردازد هرگز نداشت همچنین دولت عثمانی که از جانب عراق با خوزستان همسایه بود چندان گرفتاری داشت که فرصت رسیدگی به عراق نمی‌کرد. بویژه بصره و بخش جنوبی عراق که جز نام نشانی از دولت عثمانی در آنجا نبود. این بود که سید مبارک پروای شاه و سلطان نکرده خود سرانه فرمان می‌راند و چون حکمرانی را با شمشیر بدست آورده بود همی خواست که با شمشیر هم به بزرگ ساختن آن بکوشد.

نخستین کار او این بود که دروق را بدست افشاریان افتاده بود از دست آنان درآورده پدرش مطلب را در آنجا به حکومت برگماشت سپس در سال ۱۰۰۳ لشکر بر سر دزفول و شوشتر کشید که آن داستان را جداگانه خواهیم سرود. سپس در سال ۱۰۰۴ به نواحی جزایر دست یافته تا نزدیکی‌های بصره بر آن سرزمین‌ها دست یافت و بر شهر بصره باجی بست که روزانه درمی‌یافت و این باج پرداخته می‌شد تا افراسیاب پاشادیزی که داستان او را جداگانه خواهیم سرود از دادن آن سرباز زد و جزایر را نیز از دست مبارک درآورد.[۳۵]

شورش افشاریان و سید مبارک بر شاه عباس

ایل افشار که از زمان سلجوقیان به ایران آمده‌اند در آغازهای قرن ششم هجری ما آنان را در خوزستان می‌یابیم. شمله نامی از ایشان در زمان سلجوقیان بیست سال بیشتر در خوزستان فرمانروایی داشته که نامش در تاریخ‌ها بازمانده.

چنانکه گفته‌ایم در زمان صفویان نیز ایشان در خوزستان و کهکیلویه و چون بنیاد پادشاهی صفویان ایل‌های ترک که یکی از آنها افشار بود گزارده بودند این ایلها نیز همه کارۀ آن پادشاهی بودند که هر ایلی در سرزمینی که نشیمن داشت رشته اختیار آنجا را نیز از هر باره در دست داشت. افشاریان هم اختیاردار کهکیلویه در خوزستان بودند.

پس از شاه طهماسب و پسر او اسماعیل میرزا که نوبت پادشاهی به سلطان محمد رسیده و چنانکه گفتیم او مردی کور و ناتوانی بود در زمان او بیشتر ایل‌ها رشته فرمانداری را گسیخته هر یکی در جای خود گردنکش و خودسر می‌زیست و چون نوبت پادشاهی به شاه عباس رسید سال‌ها با او نیز از در نافرمانی بودند تا او یکایک ایشان را رام و فرمانبردار گردانید.

از جمله افشاریان به گفته اسکندر بیک اگرچه اندک بازگشتی به دربار شاه داشتند ولی فرمانبرداری که می‌بایست نمی‌نمودند.

این بود که در سال ۱۰۰۳ شاه عباس مراد آقا جلودارباشی نامی را به خوزستان فرستاد و او چون به شوشتر رسید شاهویردیخان افشار که حاکم آنجا بود او را پذیرفته به دژ سلاسل راه داد با این همه مرادآقا او را گرفته بکشت.

افشاریان این ستم را بر خود هموار نکرده به شورش برخاستند و مراد آقا را در دژ سلاسل گرد فروگرفتند. نیز کسی نزد سید مبارک فرستاده ازو یاری طلبیدند.

اما سید مبارک چنانکه گفتیم او خود سرانه رفتار کرده پروای شاه را داشت اگرچه از راه دور اندیشی پسر خود سید ناصر را به درگاه شاه فرستاده دولتخواهی و فرمانبرداری آشکار کرده بود ولی در دل اندیشه‌ای جز خود سری نداشت و به گفته عالم‌آرا «بی‌ادبیها ازو بمنصۀ ظهور می‌رسید».

این بود که همین‌که فرستاده افشاریان نزد او رسید بی‌درنگ با لشکری از اعراب از هویزه بیرون تاخته نخست دزفول را بدست آورد کسان خود را در آنجا برگماشت سپس به شوشتر آمده بیرون دژ سلاسل لشکرگاه ساخت.

این خبر در قزوین به شاه عباس رسید و خواست که خویشتن لشکر بر خوزستان بیاورد. امرا این کار را نپسندیدند خاتم خان اعتمادالدوله وزیر همراه فرهاد خان سردار با لشکر انبوهی آهنگ خوزستان کرده از راه لرستان به آنجا رسیدند و چون به دزفول نزدیک شدند کسان سید مبارک آنجا را گذارده بیرون رفتند و چون به شوشتر رسیدند خود مبارک نیز از پیرامون سلاسل برخاسته راه هویزه را پیش گرفت.

بدینسان بی‌آنکه جنگی روی دهد شورش فرونشست. حاتم خان افشاریان را چه در شوشتر و چه در کهکیلویه رام گردانید مهدی قلی خان نامی را از ایل شاملو در شوشتر به حکمرانی برنشاند سید مبارک نیز از در پوزش‌خواهی درآمده به گناهان گذشته خود اقرار و سوگند یاد کرد که در آینده نافرمانی نگردد.[۳۶]

شورش افشاریان و سید مبارک بار دوم

پس از این سامان‌ها در کار خوزستان، حاتم خان و فرهاد خان به قزوین بازگردیدند. ولی در سال ۱۰۰۵ بار دیگر افشاریان به شورش برخاسته در رامهرمز گرد آمدند و در پرده با سید مبارک همدست بودند. بلکه باید گفت سید مبارک آنان را به این شورش برانگیخته بود.

مهدی قلی خان این شنیده بی‌درنگ آهنگ شورشیان کرد و در بیرون رامهرمز به ایشان رسیده جنگ نمود و آنان را پراکنده کرد. ولی چون بازمی‌گشت میان راه ناگهان به سید مبارک و اعراب برخورد که بیاری افشاریان از هویزه بیرون آمده بودند. اندک جنگی روی داده مهدی قلی خان چون سپاه خود را اندک می‌دید به دژی در آن نزدیکی پناهنده گشت.

به گفتۀ عالم‌آرا سید مبارک از بدرفتاری‌های مهدی قلی خان شکایت‌ها نزد شاه نوشته همیشه در پی فرصتی بود که گوشمالی به او بدهد تا در این هنگام به دستاویز پشتیبانی از افشاریان به جنگ برخاسته لشکر بر سر او کشید و هنگامی که از رامهرمز برمی‌گشت سر راه برو بگرفت. ولی چون از شاه عباس ترس بسیار داشت چون مهدی قلی خان به دژی پناهنده گردیده گفتگوی آشتی به میان آورد سید مبارک نیز به آشتی گردید و پیمان نهادند که مبارک کوچ کرده روانه هویزه شود سپس هم مهدی قلی خان از دژ بیرون آمده آهنگ شوشتر نماید بدینسان شورش به پایان رسید.

شگفت است که شاه عباس این بار نیز از سید مبارک بازخواست ننموده برو بخشود. اسکندربیک می‌نویسد «حضرت اعلی نمی‌خواستند که سید مبارک را از این دولت مأیوس گردانند». گویا شاه عباس ترس آنرا داشته که اگر برسید مبارک سخت گیرد او به دولت عثمانی که آن زمان دشمن بزرگ ایران بود گراییده خوزستان را بدست آنان می‌سپارد. باید گفت این اندیشه شاه خطا نبوده. زیرا مشعشعیان جز از حکمرانی به چیز دیگری پای‌بند نبودند و برای ایشان سنی و شیعی یکی بود بویژه برای سید مبارک که مرد بیباک و ناپاکی بیش نبود و در کارها پروای کسی و چیزی را نمی‌کرد.

اگر نوشته سیدعلی را باور نماییم در آغاز پادشاهی شاه عباس که هر روز خبر دیگری از نیرومندی او به گوش سید مبارک می‌رسیده او نامه‌ای به عبد المؤمن خان که دشمن بزرگ دیگری برای ایران و آن هنگام در خراسان سرگرم کشتار و تاراج شهرها بود نوشته از او خواهش همدستی کرده بود که با هم به دشمنی با شاه عباس برخاسته او را از میان بردارند.[۳۷]

از چنین کسی چه سختی داشت که با عثمانیان همدست شده آنان را به خوزستان بکشاند. بویژه که والی بغداد همیشه این آرزو را داشت که به خوزستان دست پیدا کند. چنانکه سیدعلی داستان جنگ او را با مبارک می‌نگارد.

شاه عباس ناگزیر بود که با مبارک به سختی رفتار نکند تا کار به دخالت عثمانیان نکشد. نیز آرام کردن اعراب در خوزستان جز بدست مشعشعیان نشدنی بود. از این باره هم شاه ناگزیر به چشم‌پوشی از خطاهای سید مبارک بود.

ولی شاه آنچه را که بر سید مبارک بخشید بر افشاریان نبخشید به اللّه ویردی خان بیگلربیگی فارس فرمان فرستاد که به کهکیلویه رفته به افشاریان سرکوب و گوشمالی دهد. اللّه‌ویردی خان با سپاهی به کهکیلویه رفته نه تنها افشاریان را کشتار نمود از لران هم گروه انبوهی را بکشت.

اسکندربیگ می‌نویسد: «بی‌دولتان بدبخت سرکشان افشار و الوار آنچنان گوشمالی یافتند که بعد از آن خیال فساد پیرامون خاطر ایشان نگشت.»[۳۸]

برانداختن سید مبارک کیش مشعشعیان را

چنانکه گفتیم مبارک مرد بی‌باک و ناپاکی بود و از او کارهای ناستوده فراوان سر می‌زد. گذشته از راهزنیهای او، و داستان چقاشیران این سیاهکاری هم از او سر زد که به چشم برادر خود خلف میل کشیده کورش ساخت.

خلف پسر دیگر مولی مطلب و مادر او از بنی تمیم بود. در زمان‌هایی که مبارک در چقاشیران پیشه راهزنی داشت خلف به نام برادری نزد او رفته و در جنگ‌ها دلیری فراوان می‌کرد. سپس هم که مبارک به فرمانروایی رسید خلف یاور بزرگ او بود و در جنگ‌ها دلیری بسیار می‌نمود.

با این همه مبارک کور دل او را کور ساخت. سیدعلی می‌نویسد هنگامی خلف در رفتن به نزد مبارک دیر کرد مبارک شکایت او را به پدرش نموده اجازه خواست که گوشمالی به او بدهد پدرش که از قصد آن کور دل آگاهی نداشت اجازه گوشمالی داد و مبارک به دستاویزی آن اجازه میل به چشم‌های برادر با وفا کشید.

با این ناپاکی از مبارک کار نیکی یادگار مانده و آن برانداختن کیش مشعشعیان است. آن بدعت‌های زشتی که سیدمحمد مشعشع بنیاد گذاشت تا این زمان در میان بازماندگان او رواج داشت. چنانکه سیدعلیخان پسر خلف[۳۹] نوشته نخست کسی که از آن بدعتها بیزاری جست نیای او سید مطلب بود که از آغاز جوانی از راه پدران و برادران خود کناره جسته ولی از ترس برادران و پسران عمو یارای سخن نداشت و آن بیزاری را پنهان می‌داشت تا هنگامی که پسرش مبارک فرمانروایی یافت و بدست او به کندن بنیاد آن بدعت‌ها کوشید.

مولا مطلب مرد دانشمند دانش دوستی بود چنانکه مولانا کمال‌الدین محمد بن حسن استرآبادی شرح فصول خواجه نصیر را به نام او نوشته. پس شگفت نیست به آواز بدعت‌های زشت خاندان خود بیزاری جسته و مبارک را به برانداختن آن واداشته است.

چنانکه نوشته‌اند مبارک کسانی را از علمای شیعه که یکی از ایشان شیخ عبداللطیف جامعی بود به هویزه خواسته به دستیاری آنان ریشه آن بدعت‌ها را کند و به جای آن مذهب ساده شیعه را در میان مشعشعیان استوار ساخت.

مرگ سید مبارک و جانشین سید ناصر

سید مبارک نخست کسی از مشعشعیان است که خان نامیده شده.

به نوشته سیدعلی او از برداشت هویزه و عربستان چیزی به شاه نمی‌پرداخته. می‌گوید: «سالی شاه برای او هدیه‌های گرانبها و خلعت‌های ارج‌دار می‌فرستاد و سالی او برای شاه پانزده سر اسب گسیل می‌کرد. این رسم برپا بود تا هنگام حکمرانی سید منصور که اسب به نه سر پائین آمده هدیه شاه نیز بیک خلعت رسید».

سید مبارک را هفت فرزند بود که یکی از ایشان را به نام سید ناصر به دربار شاه عباس فرستاده بود. از دیگران هم اسکندر بیگ بدر را نام می‌برد که زمانی به دربار شاه آمده بود و داستان گریختن او از دربار و گرفتار شدنش را در لرستان شرح می‌دهد. سید ناصر در دربار شاه می‌زیست و شاه خواهر خود را به زنی او داده سالانه چهار صد تومان خرج برای او قرار داده بود[۴۰] سپس هم او را حاکم ساوه می‌یابیم.

باز دو پسر مبارک که بدر و برکه باشند پیش از خود او بدرود زندگی گفتند. مبارک از شاه خواستار شد که ناصر را نزد او بفرستد و در سال ۱۰۲۵ بود که شاه عباس سید ناصر را به هویزه فرستاد. قضا را در همانسال مبارک هم درگذشت[۴۱] و ناصر به جای او فرمانروایی یافت.

لیکن اندکی نگذشت که ناصر نیز درگذشت.

برخی نوشته‌اند که مدت فرمانروایی او پس از مبارک هفت روز بیشتر نبوده و مرگش با زهری بود که سید راشد به او خورانید.[۴۲]

اسکندر بیک نیز پس از آنکه می‌نویسد: «با حال طبیعی از هم گذشت» دوباره می‌نویسد «جمعی از مظنه آن شد که از مخدرات استار آن سلسله که از سید مبارک صاحب فرزند بود از نقصان عقل و جهل و به اغوای فتنه‌جویان عرب او را مسموم ساخته‌اند.

به گفته اسکندر بیگ ناصر بسیار درمانده و مرد ناتوانی بوده که اگر هم نمی‌مرد در خور فرمانروائی نبود.

سید راشد

پس از سید ناصر پسر عموی او سید راشد بن سالم بن مطلب به فرمان شاه عباس فرمانروایی یافت. سیدعلی داستان‌هایی ازو و از نافرمانی عشایر بر او آورده که چون استواری و نااستواری آنها دانسته نیست در اینجا نمی‌نگاریم. به‌هرحال زمان والی‌گری او نیز اندک بود و در سال ۱۰۲۹ کشته گردید. چگونگی را چنانکه در عالم‌آرا و کتاب سیدعلی نوشته این است که آل غزی[۴۳] (بنی لام) که بسته مشعشعیان بودند پس از مرگ سید مبارک گروهی از آنان به خاک بصره رفته و در آنجا نشیمن گزیده بودند. سید راشد با سپاه اندکی بر سر آنان رفت که ایشان را بار دیگر به خوزستان برگرداند و آنان ایستادگی نموده به جنگ برخاستند و سید راشد در جنگ کشته گردید.

پس از این حادثه مشعشعیان و اعراب هویزه به چند بخش شده و هر بخشی فرمانروای جداگانه‌ای برگزیدند. از جمله سید سلامه نامی به دورق آمده و دژ آنجا را استوار ساخته بیرق خودسری برافراشت.

در همان سال امام قلی خان بیگلربیگی فارس به فرمان شاه لشکر بر سر او آورده و او را از دورق بیرون راند و این شهر را که از آغاز والی‌گری مبارک بدست مشعشعیان بود از دست آنان بیرون آورد.

سیدمنصور خان سیدمحمدخان

سید منصور برادر سید مبارک بود و پس از مرگ او به دربار شاه عباس آمد و گویا آرزوی والی‌گری داشته ولی شاه او را به استرآباد فرستاده تا راشد زنده بود در آنجا نگاه داشت. لیکن چون راشد کشته شد و چنانکه گفتیم پراکندگی میان مشعشعیان و عشایر هویزه افتاد که دسته‌ای سید طهماسب نامی را به پیشوائی برگزیدند و دسته‌ای بر سر شیخ عبداللّه لقمان نامی که هواخواه صفویان بود گرد آمدند و اگر نوشته سیدعلی را استوار بداریم در شهر هویزه نیز سیدمحمد پسر سید مبارک کوس والی‌گری می‌زد در این زمان بود که شاه عباس سید منصور را از استرآباد خواسته به والی‌گری عربستان به فرستاد و لقب خانی به او بخشید و چون او در سال ۱۰۳۰ به خوزستان رسید حاکم لرستان و حاکم شوشتر با سپاههای خود همراهی کرده او را به هویزه رسانیده در تخت والی‌گری استوار ساختند و مشعشعیان خواه ناخواه گردن به فرمانروائی او گذاردند.

لیکن سید منصور در فرمانبرداری و هواخواهی شاه پایدار نمانده در سال ۱۰۳۲ که شاه آهنگ تاخت بر عراق و بغداد را داشت فرمان برای سید منصور فرستاد که با سپاه اعراب باردو پیوندد و او فرمان را نپذیرفته گردنکشی نمود. این بود که سال دیگر (۱۰۳۳) شاه عباس سیدمحمدخان سر سید مبارک را که از دیر زمانی به دربار شاه آمده بود والی عربستان ساخته همراه شیخ عبداللّه لقمان به هویزه فرستاده و به امام قلی خان بیگلربیگی فارس نوشت که به پشتیبانی او رهسپار عربستان شود.

به گفتۀ سیدعلی سیدمحمد پیش از آنکه به دربار شاه رود دوباره سپاه گرد آورده با عموی خود منصور جنگیده و چون کاری از پیش نبرده ناگزیر پناه به دربار شاه برده بود.

ولی این بار که فرمان شاه و سپاه امام قلی خان پشتیبانی او بود به آسانی توانست کار از پیش ببرد. چون او به هویزه رسید سید منصور با گروهی از پیروان خود به دژ شهر پناهنده گردید و امام قلیخان گرد آن دژ فروگرفت. سرانجام منصور از دز گریخته به میان آل فضول رفت و در آنجا دژی استوار کرده بنشست.[۴۴]

برخی نوشته‌اند که امام قلیخان را با سیدمحمد رابطه دوستی و یگانگی بس استوار شده امام قلیخان دختر خود را بزنی سیدمحمدخان داده دختر سید مبارک را به زنی خود گرفت و سپاه او مدت‌ها در هویزه برای پاسبانی سیدمحمدخان نشیمن داشتند و گویا از همان هنگام رسم شد که همیشه سپاهی از قزلباش به پاسبانی والیان هویزه در آنجا نشیمن گیرند.[۴۵]

دیریان در بصره

در این زمان که نوبت پادشاهی در ایران از آن شاه عباس یکم و نوبت والی‌گری در هویزه از آن سید مبارک و جانشینان او بود در بصره و بخش جنوبی عراق خاندانی بنام دیریان فرمانروای داشتند که به استقلال فرمان می‌راندند و چون داستان ایشان با این تاریخ ارتباط دارد در اینجا به اختصار می‌سراییم.

بنیاد این خاندان را افراسیاب پاشا گذاشت و او چنانکه کعبی می‌نویسد از مردم دیر بوده که نام دیهی در نزدیکی بصره است و از اینجاست که ایشان را دیری می‌خوانند. به گفته او از بازماندگان سلجوقیان روم بوده که دانسته نیست از کی بخاک بصره آمده و نشیمن گرفته بودند.

چنانکه گفته‌ایم در این زمان در عراق از دولت عثمانی جز نام نشانی نبوده سلطانان عثمانی که در استانبول نشسته گرفتار جنگ با دولت‌های اروپا و پادشاهان ایران بودند کمتر مجال داشتند که به عراق بپردازند و بیش از این خواستار نبودند که آن سرزمین بنام خاک عثمانی باشد. از اینجاست که والی به بغداد فرستاده و رشته اختیار را از هر باره بدست او می‌سپاردند و چه بسا که این والی به خودسری برخاسته یکرو به ایران نشانداده و یکرو به عثمانی بدینسان خود را در میان دو دولت دشمن آسوده نگاه می‌داشت. و چه بسا که در بصره و دیگر شهرها نیز کسانی که به خودسری برخاسته آن رفتار را که والی بغداد با سلطان عثمانی می‌نمود اینان به والی بغداد می‌نمودند.

بویژه بصره و بخش جنوبی عراق که بیشتر زمانها بدست گردن‌کشان بود و چنانکه گفتم گاهی نیز مشعشعیان دست به آنجا می‌انداختند.

در سال ۱۰۰۵ بصره بدست علی پاشا نامی از عثمانیان بود و افراسیاب دیری سمت دبیری سپاهیان آنجا را داشت. علی پاشا کاری از پیش نبرده و از پرداختن ماهیانه سپاهیان درمانده بود و با رضایت خود حکمرانی را به افراسیاب سپرده و پولی از او دریافت کرده روانه استانبول گردید و تنها شرطی که با افراسیاب بست این بود که او نام سلطان عثمانی را از خطبه نیاندازد. بدینسان افراسیاب رشته حکمرانی را بدست آورد و چون مرد کاردانی بود با مردم رفتار نیکو کرده در اندک زمانی نام او بلند گردید و مردم او را دوست داشتند و چنانکه گفتیم او بود که باجی را که سید مبارک روزانه از بصره می‌گرفت برید و پس از زمانی جزایر را هم از دست مبارک درآورد نیز اوقبان را که جایی از خوزستان است بگشاده کعبیان را در آنجا نشیمن داد چنانکه این داستان را در جای دیگری خواهیم سرود.

پس از هفت سال حکمرانی افراسیاب مرده پسر او علی پاشا جانشینی یافت. او نیز مرد نیک و خردمندی بود و در زمان او بصره و آن پیرامون‌ها آبادی فراوان یافت و مردم به آسایش و خرسندی رسیدند چنان‌که کعبی زمان او را از جهت آسایش مردم و آبادی شهرها را مانند زمان هارون الرشید می‌شمارد.

پس از چهل و پنج سال حکمرانی علی پاشا نیز مرده و نوبت حکمرانی به پسر او حسین پاشا رسید که داستان او را در جای دیگری خواهیم سرود.[۴۶]

گرد پرو گرفتن امام قلی خان بصره را و بازگشت او

چنانکه می‌دانیم یکی از کارهای زمان شاه عباس گشادن ایرانیان بغداد و دیگر شهرهای شمالی عراق است که در سال ۱۰۳۲ و سالهای پس از آن رویداد. پس از این فیروزی‌ها شاه عباس آهنگ آن کرد که بصره را نیز از دست علی پاشا گرفته سراسر عراق را از آن ایرانیان گرداند و این بود که امام قلی خان بیگلربیگی فارس را با لشکرهای فارس و لرستان و کردستان روانه آنجا گردانید امام قلی خان در سال ۱۰۳۷ علی پاشا را در بصره به محاصره گرفت سیدمحمدخان والی هویزه نیز در این لشکرکشی با او بود. کعبی می‌نویسد کار بر علی پاشا سخت گردید ولی چون مردم او را دوست می‌داشتند و هواخواه او بودند. رخنه‌ای در کار پیدا نشد.[۴۷]

بهر حال در اثنای این محاصره و سختگیری بود که ناگهان خبر مرگ شاه عباس و جانشینی شاه صفی رسید و امام قلی خان دست از محاصره برداشته به فارس بازگردید. برخی نوشته‌اند که شاه صفی فرمان بازگشت فرستاده و امام قلی را به پایتخت خواسته بود. داستان کشته شدن امام قلی و پسرانش به فرمان شاه صفی در تاریخ‌ها معروف است.[۴۸]

اما سیدمحمدخان تا سال ۱۰۴۴ والی هویزه بود تا در آن سال سید منصور که شاید تا این هنگام میان آل فضول بسر می‌برده[۴۹] به اصفهان به دربار شاه صفی رفت و شاه او را نواخته و والی‌گری عربستان را بنام او کرده روانه هویزه گردانید. گویا به جهت خویشاوندی که سیدمحمدخان با امام قلی خان پیدا کرده بود شاه صفی نابودی او را می‌خواست به‌هرحال چون منصور به هویزه رسید سیدمحمدخان را گرفته کور ساخت و خویشتن به والیگری پرداخت.

نه سال دیگر سید منصور حکمرانی داشت تا در سال ۱۰۵۳ که نوبت پادشاهی ایران به شاه عباس دوم رسیده بود میانه او و پسرش سید برکه کشاکش و زدوخورد برخاست و شاه برای جلوگیری از آن کشاکش منصور را به اصفهان خواسته و او را به مشهد به فرستاد و والی‌گری را به پسر او سید برکه داد.[۵۰]

سید برکه

سیدعلی می‌نویسد او مرد بسیار دلیر و در سواری بس ورزیده بود چنانکه به هنگام دویدن دو اسب از دوش یکی به دوش دیگری می‌جست ولی چون به حکمرانی رسید به کام‌گذاری پرداخته پروای سامان کارها را نداشت و در زمان او گزند و آزار فراوان به مردم رسید گویا در نتیجه این حال بود که در سال ۱۰۶۰ شاه او را برداشته سیدعلی خان چنین می‌نویسد که سیاوش خان نامی از جانب شاه به رامهرمز آمده نامه‌ای به سید برکه نوشته او را نزد خود طلبید بدین عنوان که دختر خود را به زنی به او بدهد. برکه از این دعوت شادمان گردیده بی‌درنگ به رامهرمز رفت سیاوش خان او را گرفته به اصفهان برد و از آنجا او را به مشهد نزد پدرش منصور که هنوز زنده بود فرستادند.[۵۱]

سیدعلی خان پسر خلف

مولا خلف را گفتیم که پسر سید مطلب و برادر سید مبارک بود.

چون مبارک او را کور ساخت در هویزه نمانده با خاندان و بستگان خود به کهکیلویه رفت و در آنجا جایزان و آن پیرامون‌ها را از امام قلی خان بیگلربیگی کهکیلویه و فارس گرفته به آبادی آنها برخاست و آبی به نام خلف‌آباد بر آنها روان گردانید.[۵۲]

مولا خلف از علمای شیعه شمرده می‌شود و تألیف بسیاری از او نام می‌برند پسر او سیدعلی نیز در اصفهان درس خوانده و از علمای و مؤلفان بشمار است و شعرهای بسیار از او بازمانده.

سیدعلی در خلف‌آباد نزد پدر خود می‌زیست تا در سال ۱۰۶۰ که چنانکه گفتیم سیاوشخان از دربار به رامهرمز آمده سید برکه را بدانجا خوانده گرفتار نمود. در همان زمان سیدعلی و پدرش خلف نزد او رفتند و او فرمان والی‌گری که از دربار به نام سیدعلی آورده بود و پنهان می‌داشت آشکار کرده به سیدعلی داد.

سیدعلی خان به هویزه رفته به والی‌گری پرداخت و او مرد کم‌آزار و نیکو می‌بود ولی جربزه حکمرانی نداشت و این بود که کارها از سامان افتاده و مردم زبان به شکایت باز نمودند از کارهای او اینکه پس از چند سال حکمرانی برادرش مولا جود اللّه که در هویزه نزد او می‌زیست ازو رنجیده به میان آل فضول رفت و به دستیاری ایشان سپاهی آراسته بر سر هویزه آمد. سیدعلی خان چگونگی را برای پدر خلف نوشت. خلف تا نزدیکی‌های هویزه آمده به سیدعلی پیغام داد که به جنگ برادرت بیرون بیا و دلیری بکن که فیروزی از تو خواهد بود از این پیغام سیدعلی خان دلیری یافته به جنگ جود اللّه بیرون آمد و در کارزاری که رویداد ناگهان تیری به جود اللّه رسیده او را نابود ساخت و سپاهیان او شکست یافته پراکنده گردیدند. ولی چون این خبر به مولا خلف رسید با آنکه خود او سیدعلی را به جنگ برانگیخته بود ازو سخت برنجید و سوار شده به خلف‌آباد رفت و در آنجا بود تا بدرود زندگی گفت.

اما سیدعلی خان کارهای او همچنان بی‌سامان و آشفته بود و پسران و کسان او به مردم آزار می‌نمودند تا پس از سال‌هایی اعراب به ستوه آمده بهمدستی پسرش سید حسین بر او شوریدند و او را از هویزه بیرون رانده سید حسین را بجای او به والی‌گری برنشانیدند.

و چون پیش از این خبر نابسامانی کارهای خوزستان به گوش شاه رسیده و او منوچهرخان حاکم لرستان را مأمور کرده بوده که به هویزه آمده سیدعلی خان را روانه اصفهان سازد و خویشتن بجای او بسامان کارهای خوزستان پردازد در این هنگام شورش اعراب برسیدعلی خان بود که منوچهرخان به خوزستان رسید نخست اعراب با وی نیز از در نافرمانی درآمده به جنگ برخاستند ولی سپس ناگزیر گردیده فرمانبرداری آشکار ساختند و او به هویزه درآمده به حکمرانی پرداخت سیدعلی خان نیز با پسران و بستگان خود روانۀ اصفهان گردید.

ولی منوچهرخان بیش از دو سال نماند که بار دیگر به لرستان بازگشت. سیدعلی می‌نویسد او چون طمع به اسب‌های اعراب کرده هر کجا اسب گرانبهایی سراغ می‌گرفت با زور از دست خداوندش در می‌آورد و آنگاه او دختر خود ماهپاره را آشکار سوار اسب کرده همراه خود به شکار می‌برد اعراب به دستاویز این کارهای او آماده شورش بودند و او چگونگی را دریافته به شاه نوشت که حکمرانی هویزه جز از دست سادات مشعشعی برنمی‌آید و اجازه گرفت که به لرستان باز گردد پس از او دو سال هم گماشته‌ای از جانب شاه به کارهای هویزه رسیدگی داشت تا سیدعلی خان پس از چهار سال درنگ در اصفهان به فرمان شاه بار دیگر به هویزه بازگشت.

در این بار نیز سیدعلیخان توانایی چندانی نداشت و پسران بسیار او به مردم چیرگی می‌نمودند. سیدعلی نوه او یک رشته داستانهایی ازو و از پسرانش نگاشته که ما در اینجا نمی‌آوریم.

در این زمان هم پادشاهی صفویان روی به افتادن و پایین رفتن داشت و روز بروز از شکوه و توانایی آنان می‌کاست هم والی‌گری مشعشعیان رونق خود را از دست داده زمان به زمان نابسامانی کار ایشان بیشتر می‌گردید. چنانکه گفته‌ایم این زمان همیشه سپاهی از قزلباش در دژ هویزه به پاسبانی می‌نشسته با این همه والیان بر اعراب چیره نبوده و آن توانایی را نداشته که از شورش و تاخت‌وتاز ایشان جلوگیری نمایند. اگر پادشاهی صفویان شکوه روز خود را از دست نداده بود در این هنگام به آسانی می‌توانست ریشه مشعشعیان را از خوزستان براندازد ولی خود صفویان این زمان حال مشعشعیان را داشتند و رشته کارها بدست کسانی چون شاه سلیمان و شاه سلطان حسین افتاده و از پادشاه و فرمانروایی جز نام بازنمانده بود.

یکی از حوادث زمان سیدعلیخان لشکرکشی عثمانیان بر بصره و پراکنده شدن مردم بصره و جزایر و گریختن حسین پاشادیری به ایران است که در جای دیگر این داستان را خواهیم نگاشت.

هم در این حادثه بود که سیدنعمت‌اللّه جزایری مولف زهرالربیع و کتاب‌های دیگر که نیای سادات جزایر خوزستان است از جزایر کوچیده به هویزه درآمد و از آنجا به شوشتر رفته در آنجا نشیمن گزید.[۵۳]

خاندان واختشو خان در شوشتر

در اینجا باید اندکی از بخش شرقی خوزستان گفتگو نماییم چنانکه گفتیم از زمان شاه اسماعیل خوزستان به دو بخش گردیده بخش غربی با هویزه عربستان نامیده شده بار دیگر به خاندان مشعشعی واگذار شد. بخش شرقی با شهرهای شوشتر و دزفول رامهرمز به نام خوزستان خود صفویان در دست گرفتند که حاکم برای آنجا از دربار می‌فرستادند.

در سال ۱۰۴۲ واختشو خان نامی از دربار شاه صفی به حکمرانی خوزستان (بخش شرقی) آمد و سی و هفت سال پیاپی در این کار پایدار بود و چون در سال ۱۰۷۸ بدرود زندگی گفت پسرش جانشین او گردید و پس از او هم سالیان بسیار درازی حکمرانی خوزستان در خاندان ایشان بازماند.

چنانکه در تذکره شوشتر نوشته واختشو مرد کاردان و نیکورفتاری بوده و در زمان حکمرانی خود همیشه به آبادی شوشتر و آن سرزمین‌ها کوشیده.

پس از پسرش فتحعلی خان نیز مرد نیکوکار و توانایی بوده و از کارهای او ساختن پل چهل و چهار چشمه شوشتر است که نیم شکستهای او تاکنون برجا و خود یکی از بنیادهای سترگ تاریخی است. این کار فتحعلی خان دلیل همت مردانه اوست ولی اشتباهی از او به این کار توأم بوده که آن اشتباه مایۀ ویرانی شوشتر و آن پیرامون‌ها گردیده و سالیان دراز مردم گرفتار رنج و زیان آن اشتباه بوده‌اند. ما این داستان را جداگانه خواهیم سرود ولی باید نخست از چگونگی رود کارون در قرنهای پیش از تاریخچه آن گفتگو نماییم تا زمینه برای سخنرانی از کار فتحعلی خان دیگر گفتگوها آماده باشند.

کارون و بنیادهای آن

اگر سفری به خوزستان کرده بر جانب شمالی شوشتر در آنجا که رود کارون به برابر آن شهر می‌رسد ایستاده تماشایی کنیم خواهیم دید کارون که بزرگترین رود خوزستان بلکه بزرگترین رود ایران امروزی است چون از میان کوههای بختیاری درآمده به دشت خوزستان می‌رسد در آغاز دشت به برابر شهر شوشتر رسیده و در بالاسر آن شهر به دو شاخه گردیده شاخه کوچکتری که «رودگرگر» و «دودانگه» نامیده می‌شود با خط راست از کنار شرقی شهر رو به جنوب روان می‌شود و شاخه بزرگتری که «رود شتیت» (شطیط) و «چهاردانگه» نامیده می‌شود بسوی غرب پیچیده از شمال شهر روان گردیده پس از مسافتی بار دیگر رو به جنوب کرده در محاذی شاخه دیگر به فاصله دو فرسنگ کمابیش از آن راه می‌پیماید اگر دنباله یکی از دو رود را گرفته از کنار آن راه پیماییم خواهیم دید که سرانجام دربند قیر که هفت یا هشت فرسخ فاصله از شوشتر دارد بار دیگر دو شاخه بهم پیوسته یکرود می‌گردد و زمینهایی که از شوشتر تا بند قیر میانه دو شاخه رود نهاده و دارای یک رشته آبادی‌هاست «میاناب» یا به زبان خود شوشتریان «مینو» نامیده می‌شود.

اگر بار دیگر به بالاسر شوشتر برگشته در آن جداگاه دو شاخه ایستاده به چپ و راست نگاه کنیم از یکسو و بر دهنه شتیت به فاصله دویست یا سیصد قدم پلی را دارای چهل و چهار چشمه بزرگ و چهل و سه چشمه کوچک خواهیم دید که اکنون بسیاری از چشمه‌های آن برافتاده و آمد و شد از روی آن نمی‌شود ولی خود از بزرگترین بنیادهاست. زیرا آن پل شادروان معروف شوشتر است که مؤلفان پیشین آنرا یکی از شگفتیهای جهان بشمار آورده‌اند.

از سوی دیگر بر دهنه رود گرگر «بندی» را خواهیم دید که آن نیز از بزرگترین بنیادهاست و «بند میزان» یا «بند محمدعلی میرزا» یا «بند خاقان» نامیده می‌شود.

هم در آن جداگاه جویی را خواهیم دید که از رود بسوی درون شهر باز شده ولی جز در هنگام زمستان و بهار که آب رود فزون گردیده بالا می‌آید آب بر این جوی درنمی‌آید و این جوی است که داریان یا دستوا نامیده می‌شود و در زمانهای پیشین آب از آنجا به زمین‌های میاناب روان می‌گردید و مایه آبادی آن زمین‌ها بوده ولی اکنون جز در زمستان و بهار آب به میاناب نمی‌رسد.

این است نمایش امروزی کارون و بنیادهای آن در بالاسر شوشتر که ما با جمال ستودیم. کنون تاریخچه آن بنیادها را بسراییم و برای آنکه درست از عهده سخن برآییم برمی‌گردیم به زمان‌هایی که از این بنیادها نشانی نبوده و رود به حال خود روان می‌گردیده.

نخست باید دانست که شهر شوشتر بر روی تخته سنگی نهاده که سراسر زمین آن جز سنگ یک لختی نیست. ولی سنگ نرمی که کلنگ بر آن کار می‌کند و این است که در هر خانه‌ای آن را شکافته و زیرزمینی به گودی ده و اندی گز پدید می‌آوردند و این زیرزمین‌هاست که در گرمای جانسوز تابستان پناهگاه مردم می‌باشند.

در برابر این تخته سنگ است که کارون به دو شاخه گردیده چنانکه گفته‌ایم شاخه‌ای به غرب پیچیده از شمال شهر روان می‌شود و پس از مسافتی بار دیگر رو به جنوب می‌گردد و شاخه دیگری از جانب شرقی روان می‌باشد.

باید دانست که اصل گذرگاه رود همان است که امروز گذرگاه شاخه شتیت می‌باشد. شاخه شرقی را سپس با دست کنده و پدید آورده‌اند.

دلیل این سخن گذشته از نگارش‌های مورخان که کندن آن را به اردشیر بابکان نسبت داده‌اند اینکه آن شاخه به مسافت یک چهار یک فرسخ تخته سنگ را شکافته از میان آن می‌گذرد و خود پیداست که چنین کاری جز با کلنگ و بدست آدمیان نمی‌تواند بود.

باید گفت زمانی بوده که همه آب رود از یک گذرگاه روان بوده و از همان گذرگاه یکسر به دریا می‌ریخته و چون به علت ژرفی آن جز مقدار بسیار اندکی از آن به مصرف آبیاری زمین‌ها نمی‌رسیده کسانی چنین اندیشیده‌اند که جویی از آن جدا کرده و مقدار انبوهی از آب را به مصرف آبیاری برسانند و برای اینکار بالاسر شوشتر را که رود در آنجا به تخته سنگ برخورده بسوی غرب می‌پیچید بهتر دانسته‌اند و این است که به محاذات بخش بالا بین رود تخته سنگ را شکافته و جویی را که می‌خواسته‌اند پدید آورده‌اند و برای آنکه آب بر آن جوی بنشیند شادروان را که خود بندی است در گذرگاه دیرین رود در برابر دهنه جوی نوین ساخته‌اند. بدینسان که یک میل در یک میل بستر رود را با سنگ‌های بسیار بزرگ فرش کرده و بالا آورده‌اند و آن سنگ‌ها را چنان استوار گردانیده‌اند که قرن‌ها در برابر سیل‌های کوه شکاف ایستادگی نموده. اگر گفتۀ مؤلفان پیشین را استوار بداریم در این بنیاد گذشته از سنگ و ساروج آهن نیز بکار رفته که سنگ‌ها را با میله یا حلقۀ آهنین با هم جفت گردانیده‌اند.

این مؤلفان نسبت بنیاد شادروان را به شاهپور یکم پسر اردشیر داده‌اند. برخی هم افسانه‌ای می‌سرایند که شاهپور چون والریان قیصر روم را در جنگ دستگیر ساخت او را به ساختن این بنیاد برانگخت و او کارگران انبوه از روم خواسته آن بنیاد نهاد. شاید این افسانه از آنجا برخاسته که شاهپور اسیران رومی را که فراوان بدست آورده بود در ساختن شادروان بکار واداشته شاید بناء و مهندس هم از رومیان بوده بهر حال این یقین است که آن را جز پادشاهی بنیاد ننهاده و نیز مانعی نیست که ما گفته مورخان را پذیرفته شاهپور را بنیان‌گذار آن بدانیم بویژه با توجهی که پادشاهان ساسانی را به خوزستان بوده و بنیادهای دیگری نیز از آنان در آن سرزمین به یادگار مانده.

چیزی که هست بنیاد این شادروان با کندن جوی مسرقان که نام پیشین رود گرگر است یک کار بیش نمی‌تواند بود بی‌شک شادروان را جز به جهت رود مسرقان بنیان نگذارده‌اند. چه شادروان بندی بیش نیست و بند جز در برابر یک جوی سودمند نمی‌تواند بود از اینجا پیدا است که پدید آورنده جوی مسرقان با بنیاد گذارنده شادروان جز یکتن نبوده پس اینکه مورخان و جغرافی‌نگاران باستان آنرا به نام اردشیر و این را بنام شاهپور نگاشته‌اند درست نمی‌تواند بود مگر بگوئیم که کندن مسرقان را اردشیر آغاز کرده ولی چون در زندگی او به انجام نرسیده ساختن شادروان که بایستی پس از کنده شدن جوی آغاز شود به زمان پادشاهی شاپور بازمانده و این کار را او به انجام رسانیده.

این نکته را هم باید دانست که در زمان ساسانیان و در قرن‌های نخستین اسلام شاخه شرقی کارون که گفتیم در آن زمان «مسرقان» می‌نامیده‌اند چنانکه در کنار شوشتر از شاخه دیگر جدا می‌شده تا آخر خاک خوزستان جداگانه به دریا می‌ریخته. بدینسان که از کنار شرقی شوشتر و میاناب گذشته در هفت یا هشت فرسنگی به شهر معروف عسکر مکرم[۵۴] رسیده و از میان آن شهر گذر کرده به روستائی که به نام خود آن رود «روستای مسرقان» نامیده می‌شده و دارای آبادی‌های فراوان بوده می‌رسیده[۵۵] و از آنجا نیز گذشته به برابر اهواز رسیده از بیرون کنار شرقی آن راه پیموده از زیر پل معروف «اریک» که بر سر راه اهواز برامهرمز نهاده و پل بسیار معروفی بوده گذشته سرانجام در دهنه جداگانه به دریا می‌ریخته است.

چنانکه گفته‌ایم اکنون شاخه گرگر (یا مسرقان) کوچکتر از شاخه شتیت (یا دجیل چنانکه در زمانهای پیشین نامیده می‌شده) می‌باشد و اینست که آن چهاردانگه می‌خوانند. ولی در قرنهای پیشین که گفتیم مسرقان جداگانه به دریا می‌ریخته هم این رود بزرگتر از دجیل بوده و آب بیشتر از آن داشته و چون انبوه آب او به مصرف کشت و کار می‌رسیده و کنارهای آن از شوشتر تا دریا سبز خرم بوده ولی دجیل تا این اندازه به مصرف آبادی زمینها نمی‌رسیده از اینجا نام او مشهورتر از دجیل بوده.[۵۶]

استخری که در آغاز قرن چهارم خوزستان را دیده چنین می‌نویسد «خوزستان با آن آبادی که دارد سراسر جائی آبادتر و پر بارتر از روستای مسرقان نیست.)

اگر نوشته برخی مؤلفان را استوار دانسته بنیاد نهادن بند اهواز را نیز از اردشیر بابکان بدانیم[۵۷] چنانکه کندن مسرقان را از او دانستیم باید گفت یکی دیگر از جهت‌های کندن مسرقان نگهداری بند اهواز از زور و فشار سیل‌های بنیادافکن بوده بدینسان که خواسته‌اند بخش انبوه آب از جوی مسرقان روان گردیده در جوی نخستین رود که به بند اهواز می‌رسد آب کمتر باشد تا بهنگام بهار و پائیز که سیل‌های بنیادافکن برمی‌خیزد زور و فشار آن بر بند بیش از اندازه نباشد.

بهر حال باید دید کی بوده که مسرقان از دیار بریده شده و راه خود را عوض کرده که امروز در نزدیکی بند قیر به شاخه شتیت می‌پیوندد؟. باید دانست که از این موضوع در جائی سخن رانده نشده ولی ما از جستجوهای خود تاریخچه آنرا بدست می‌آوریم:

چنانکه نوشته‌اند در آن زمان‌ها که مسرقان یکسره به دریا می‌ریخته در نزدیکی لشکر مکرم در همانجا که اکنون دو رود بهم می‌رسد جویی با دست میانه مسرقان با دجیل کنده بودند. و گویا این جوی برای آن بوده اگر کشتی از یک رود به دیگری رفتن می‌خواست راه داشته باشد ولی از نرمی که خوزستان دارد کم‌کم آن جوی بزرگتر می‌شده و آب از رود بدین جوی گردیده و در جوی پیشین خود بسوی دریا جز آب اندکی روان نمی‌شده.

در اینجا نوشته‌ای از استخری و ابن حوقل در دست هست که موضوع را روشن می‌گرداند. استخری که در آغاز قرن چهارم به خوزستان رفته چنین می‌نگارد: «مسرقان از شوشتر آغاز کرده به عکس مکرم و سپس به اهواز می‌رسد[۵۸] پایان آن اهواز است که از آنجا نمی‌گذرد. در عسکر مکرم بر روی آن جسر بزرگی است که از بیست کشتی کمابیش پدید آورده‌اند کشتیهای بزرگ در این رود روان می‌شود. من از عسکر مکرم تا به اهواز بر روی آب سفر کردم. دوری دو شهر از هم دو فرسخ است که شش فرسخ آن را بر روی آب رفته سپس از کشتی بیرون آمده بازمانده را با پای از میان رود پیمودم. زیرا این بازمانده همه خشک است. پسر حوقل نیز همان عبارت را بی‌کم و بیش تکرار کرده است[۵۹] از این نوشته پیداست که در نیمه نخستین قرن چهارم هجرت مسرقان اینحال را داشته که بخش انبوه آب از آن جوی کنده شده در نزدیکی عسکر مکرم به شاخه دجیل می‌پیوسته و جز بخش اندکی از جوی دیرین روان نمی‌شده و این اندازه هم به مصرف آبیاری باغها تا شش فرسخی لشکر مکرم می‌رسیده[۶۰] و از شش فرسخ بیشتر نمی‌رفته و این است که جوی از دو فرسخ مانده به شهر اهواز تا آخر آن خشک بوده.

اینحال مسرقان در نیمه نخست قرن چهارم بوده و از روی سنجش آن بایستی بگوییم سپس رفته رفته آب از جوی دیرین هر چه اندک‌تر گردیده و سرانجام آن جوی پاک خشکیده و از میان رفته است.

لیکن ابن اثیر در یک قرن دیرتر رود مسرقان را در نزدیکی اهواز و پل اربک پر آب می‌ستاید چه او در حوادث سال ۴۴۳ چون جنگ بهاءالدوله دیلمی را با پسر واصل یاد کرده می‌گوید بهاءالدوله پل اربک را شکسته آب را در میان خود و پسر و اصل حاجز گردانید.

چنانکه گفته‌ایم پل اربک در جنوب اهواز بر سر راهی که از آن شهر به رامهرمز می‌رفته بوده و رود مسرقان از زیر آن می‌گذشته پس هنوز در نیمه قرن پنجم مسرقان از زیر آن پل روان می‌شده و آب انبوه بوده که گذشتن از آن جز از روی پل دشوار بوده است.

باید گفت پس از آنکه آن رود جوی دیرین خود را از دست داده و انبوه آب آن از جوی کنده شده در نزدیکی عسکر مکرم به دجیل می‌پیوسته (چنانکه استخری و پسر حوقل نوشته‌اند) بار دیگر آن را به جوی دیرین برگردانیده بوده‌اند که در نیمه قرن پنجم این جوی پر از آب می‌شده است.

می‌توان پنداشت که در نیمۀ دوم قرن چهارم یا در آغازهای قرن پنجم بندی در دامنه آن جوی کشیده شده در نزدیکی لشکر مکرم پدید آورده و به دستیاری آن مسرقان را بار دیگر به جوی دیرین خود بازگردانیده بوده‌اند.

شاید همین بند است که قیر در آن بکار رفته بوده و نام «بند قیر» از آن هنگام بازمانده است.

بهر حال ما از کاوش‌های خود چنین پنداشته‌ایم که در آغاز قرن ششم یا اندکی پیشتر یا پستر از آن بار دیگر آب مسرقان از جوی دیرین خود بازگشته و همۀ آن به جوی کنده شده با دست درآمده و همه آن به شاخه دیگر ریخته چنانکه حال امروزی آنست و آن جوی پیشین پاک از میان رفته و آبادی‌های کنار آن همه خشک گردیده[۶۱] این پیش آمد گذشته از آنکه خوزستان را از روستای سبز و خرم مسرقان که کشتگاه نیشکر در آنجا بیش از دیگر جاها کاشته می‌شده بی‌بهره گردانیده گویا زیان دیگر آن ویرانی شهر اهواز بوده.

زیرا چنانکه از اهواز گفتگو خواهیم کرد علت عمده ویرانی آن شکستن بند اهواز بوده و گویا علت بزرگ شکستن بند نیز همین داستان برگشتن مسرقان از جوی دیرین خود بوده که در نتیجه آن همه آب در یک شاخه گرد آمده و فشار زور آن سه برابر گردیده بویژه در هنگام سیلهای بهاری و از اینجا بند تاب نیاورده و درشکسته و از شکستن او آب‌هایی که به درون شهر روان بوده از جوی‌ها افتاده و شهر بی‌آب گردیده و ناگزیر روی به ویرانی نهاده است.[۶۲]

بند میزان دهنه مسرقان

از آنچه که تا اینجا گفتیم دانسته شد که مسرقان که امروز گرگر یا دو دانگه نامیده می‌شود جویی است که با دست درآورده‌اند و مقصودشان این بوده که از شوشتر تا دریا تا می‌توانند آب رود را به مصرف آبیاری کشتزارها برسانند. شادروان هم بندی است که در پیشاپیش آنجوی بنیاد نهاده و مقصودشان آن بوده که به دستیاری آن آب را بالا آورده بسوی مسرقان برگردانند.

ولی چنانکه گفتیم تاکنون بندی هم در دهنه خود مسرقان برپاست که بند میزان نامیده می‌شود و این بنیاد اگرچه یادگار محمد علی میرزای دولتشاه پسر فتحعلی شاه است ولی ما می‌دانیم که قرنها پیش از آن بندی در آنجا برپا بوده و چون شکسته شده دولت شاه آنرا دوباره ساخته چنانکه تاریخ این داستان را با شرح خواهیم آورد.

مقصود دانستن آن است که آیا این بند از کی بنیاد یافته است و مقصود از این چه بوده؟ باید دانست که در این باره هیچگونه خبری از کتاب‌ها بدست نمی‌آید و این یقین است که آن بند را بسیار دیرتر از زمان کندن مسرقان و بستن بند شادروان پدید آورده‌اند. چه در آن زمان نیازی به چنین بندی نبوده.

گویا پس از کندن جوی مسرقان از نرمی که خاک خوزستان دارد در اینجا نیز رفته‌رفته انجوی ژرفتر گردیده و آب به آنجا بیشتر روان می‌شد. و این کار دو زیان داشته: یکی آنکه در شاخه دجیل یا شتیت چنانکه امروز می‌نامند کمتر گردیده و به آن جوی‌هایی که در نزدیکی شهر اهواز و در دیگر نقطه‌ها از آن شاخه جدا کرده بوده‌اند جدا نمی‌نشسته. دیگری آنکه جوی داریان یاد شتوا که نام آن را برده و گفتیم در نقطه جداگانه شتیت و گرگر درآورده شده که آب به میان شهر و به زمینهای میناب برده شود از آب تهی می‌شده.

از این جهت ناچار شده‌اند که دهنه مسرقان نیز بندی بسازند چنانکه در دهنه دجیل بندی هست تا آب به هر شاخه‌ای از روی اندازه روان باشد. گویا از همین جهت است که یک شاخه را چهاردانگه و دیگری را دودانگه خوانده‌اند. زیرا آب آن نزدیک به دو برابر آب این می‌باشد در حالی که پیش از آن زمان آب این دیگری بیشتر از آن یکی بوده چنانکه این سخن را گفته‌ایم.

بهر حال زمان پدید آوردن این بند و نام پدیدآورنده آن دانسته نیست. جز اینکه علی یزدی در ظفرنامه که سفر تیمور لنگ را به خوزستان نوشته دو شاخه کارون را با نام‌های چهاردانگه و دودانگه یاد می‌کند و از اینجا پیداست که بند میزان پیش از آن ساخته شده است.

تا اینجا آنچه خواستیم از چگونگی رود کارون در نزدیکی شوشتر و از بنیادهای بزرگ تاریخی آن یاد کردیم و این سخن‌ها را از آن جهت نگاشتیم که در جای دیگر نگاشته نشده و ما برای گفتگو کردن از داستان پل‌سازی فتحعلی خان و داستان‌های دیگر که جز این تاریخ است به دانستن آنها نیازمند بودیم. کنون بر سر سخن خود می‌رویم.

ساخت فتحعلی خان پل شوشتر را

از آنچه که گفتیم دانسته شد که شوشتر را از سه سوی شمال و شرق و غرب آب فراگرفته و چنانکه در نقشه پیداست کسانی که از راه بختیاری به خوزستان می‌رسند اگر بخواهند به شوشتر درآیند رود شتیت در جلو آنان نهاده که باید از آن رود بگذرند. نیز کسانی که از شوشتر روانه بختیاری یا دزفول و لرستان می‌شوند ناگزیراند که از آن رود گذر نمایند.

آنچه از تاریخ‌ها پیداست در زمان‌های باستان و در قرن‌های نخستین اسلامی پل بر روی این رود نبوده و کاروانیان با کشتی یا کلک یا بوسیله دیگر از رود می‌گذشته‌اند[۶۳] گاهی نیز جسری بر روی آن بسته بوده که بجای گذرگاه کاروانیان بوده.[۶۴]

در زمان فتحعلی خان جسر و کشتی هم نبوده و همچون اکنون کاروانیان با کلک از روی چهاردانگه می‌گذشتند و خرمن عمر بسیاری از ایشان به باد بی‌اعتباری آن کشتی بر باد می‌رفت. از جمله در آن زمان گروهی از بزرگان فیلی را که به فرمان شاه روانه عربستان بودند بر کلک نشسته می‌خواستند از رود بگذرند و به شوشتر درآیند ناگهان در نیمه راه کلک وارونه گشته همه مردم در آب غوطه خورده نابود شدند[۶۵] فتحعلی خان را این حادثه سخت ناگوار افتاده همت بر آن گماشت که پلی بر روی آن رود بسازد و برای آنکه انبوهی آب و زور آن مانع از کار نباشد و معماران بتوانند پایه‌های پل را بر روی شادروان شاپور استوار گردانند فرمان داد که در بند میزان که گفتیم بندی بر دهنه دودانگه می‌باشد رخنه‌ای پدید آورند تا زور و انبوهی آب بدان سوی برگردد این بود آن اشتباه فتحعلی خان که گفتیم سالیان دراز مایۀ گرفتاری مردم شوشتر و آن پیرامون‌ها گردید. چه خواهیم دید که این شکافتن بند میزان چه آسیب‌هائی به آبادی شوشتر رسانید نویسنده تذکره می‌گوید: جمعی از معمرین و مردمان هوشمند او را از شکافتن (بند میزان منع نموده‌اند او همچنان بر عزیمت خود اصرار نمود).

باری فتحعلی خان پلی را که می‌خواست در دوازده سال به انجام رسانید. پلی دارای ۴۴ چشمه بزرگ و ۴۳ چشمه کوچک که خود یکی از با شکوه‌ترین بنیادهای تاریخی باید شمرد و این پل برپا و گذرگاه کاروانیان بود تا در بهار ۱۱۰۳ قمری که سیل بخشی از شادروان شاپور را که خود پایگاه پل می‌باشد از بن برکنده ناگزیر مقداری از چشمه‌های پل را نیز برانداخت. اما رخنه بند میزان فتحعلی خان پیش از آنکه بستن آن را به انجام برساند در سال ۱۱۰۶ به فرمان شاه حسین به اصفهان رفته منصب قولر آقاسی‌گری یافت در همان سال سیل بنیادکنی آمده آن رخنه را هر چه فراخ‌تر ساخت و آب از جوی داریان افتاده روستای میاناب که کشتزار مردم شوشتر و دارای بسی آبادی‌ها بود بی‌آب ماند آبادی‌ها روی به ویرانی نهاد. نیز در پایین‌تر از بند میزان بر کنار شهر بندی بنام بند مقام بوده و این بند را برای آن ساخته بودند که آب را چند ذرع بالا بیاورد تا مردم بتوانند[۶۶] با چرخاب آب بالا کشیده به شهر روان سازند یا باغ‌هایی پدید آورند و در کنار این بند در این سوی و آنسوی رود چرخاب‌های بسیاری بکار گزارده بودند که آب برای شهر می‌کشیدند و باغ‌هایی در آن نزدیکی‌ها آباد ساخته بودند. پس از شکستن بند میزان که آب در دودانگه انبوه گردیده این بند تاب نیاورده به‌شکست که اکنون نشانه‌های آن نمایان است و از شکستن آن چرخاب‌ها از کار افتاده باغ‌ها خشک گردیده شهر دچار بی‌آبی شده. نویسنده تذکره می‌گوید: این مقدمات ابتدای خرابی شوشتر بود. بازمانده داستان شوشتر و کارون را در جای خود خواهیم گفت. کنون به داستان مشعشعیان بازگردیم.

مولی حیدر

سیدعلی خان در سال ۱۰۸۸ بدرود زندگانی گفت. چنانکه گفتیم او را پسران بسیار بود پسر بزرگترش سید حسین در زندگانی پدر در گذشته بود. از دیگران سید حیدر به اصفهان رفته از شاه درخواست فرمان والی‌گری نمود و پس از زمانی چنین فرمانی دریافته به هویزه بازگشت ولی برادرانش با او دشمنی می‌نمودند. از جمله سید عبداللّه نامی از ایشان که پدر سیدعلی مورخ می‌باشد به اصفهان رفته می‌کوشید که والی‌گری را به او بسپارند ولی به خواهش سید حیدر او را گرفته بند نمودند و پس از دیری هم او را به مشهد فرستادند.

چنانکه گفتیم در زمان سیدعلیخان میانه او با برادرش جود اللّه جنگی روی داده جود اللّه کشته گردید و از این جهت پسران او با سیدعلیخان و خاندانش دشمنی می‌نمودند ولی مولا حیدر سید محفوظ پسر بزرگتر جود اللّه را نزد خود خوانده از او و از برادرانش دلجویی کرد و آنان را بکارهایی برگماشت.

اما برادران حیدر همچنان با او دشمنی می‌نمودند و اعراب آل فضول و دیگران را برو می‌شورانیدند تا سال ۱۰۹۰ جنگ سختی میانه او و آن برادران برخاست مولا حیدر محفوظ و برادرانش را به یاری خوانده و چون جنگ رویداد سپاه حیدر روی به گریز نهادند ولی محفوظ و دیگران ایستادگی نمودند و مولا محفوظ با عمویش مولا عبد الحی با گروهی دیگر کشته گردیدند.

شیخ فتح‌اللّه کعبی که در جای دیگری نام او را برده‌ایم با مولا محفوظ آمیزش و دوستی داشته است و می‌گوید چون خبر کشته شدن او به من رسید زمین با همه فراخی بر من تنگ گردید و زندگانی برایم تلخ شد سپس کعبی مرثیه‌هایی در این سوگواری سروده که در یکی از آنها در ستایش چگونگی جنگ می‌گوید:

  یوما نجمعت القبایل کلها فیه و امر ضلالهم می‌بروم  
  ان تسالن عنه قربة مخبر یخبرک ان الجیش کان عظیم  
  قد اقبلوا زمرا کان سیو فهم برق و مشتبک اریاح غیوم  
  لم انس محفوظا غداة لقاهموا فردا و جیش عداته مرکوم  
  من بعد اخواته الذین تقدموا فی الحرب و هو مؤجج مفروم  
  فسطوا علی الجمع الکثیف کماهوت شهب علی جمع الغواة رجوم  
  رکعوا الاسنة خوف قولة قائل هذا ابن جود اللّه و هو هزیم  
  عرفوا المنیة ثم خاضوا قعرها ان الفرار مع القباء ذمیم  
  ساقوا العمد و بما یساقی مثله لوان حربهم السجال تدوم  
  حتی هوی و هوی فکان فقیدهم کبر المصاب اذا لفقید زعیم  
  ویل ابن ام کثیر ماروا من ذالذی هو بینهم مزعوم  

پس از این حادثه از مولی حیدر خبری نیست. جز اینکه سیدعلی در سال ۱۰۹۲ مرگ او را می‌نگارند.[۶۷]

سید عبداللّه

سید عبداللّه را گفتیم که در زمان والی‌گری برادرش حیدر به مشهد فرستاده در آنجا نگاه داشتند. پس از مرگ حیدر او را به اصفهان خواستند و از این سوی کسان بسیار دیگری از برادران و پسران حیدر به اصفهان شتافته و هر یکی والی‌گری را برای خود می‌خواست. مدت پنج سال کشاکش و گفتگو میانه اینان بر سر والی‌گری برپا بود و ناتوانی دربار صفوی را از اینجا می‌توان بدست آورد که نمی‌توانست یکی از اینان را از روی اختیار برگزیده به هویزه گسیل دارد. پس از پنج سال مشعشعیان سخن یکی کرده به والی‌گری سید عبداللّه گردن نهادند و از پادشاهان فرمان بنام او گرفته روانه هویزه شدند.

ولی زمان سید عبداللّه بس اندک بود و پس از هفت ماه و بیست روز والی‌گری در سال ۱۰۹۷ بدرود زندگی گفت.[۶۸]

سید فرج‌اللّه خان

پس از مرگ سید عبداللّه برادر او سید فرج‌اللّه به اصفهان رفته از شاه فرمان والی‌گری دریافته به هویزه بازگشت و او یکی از والیان معروف هویزه است و خواهیم دید که بصره به دست او گشاده گردید.

سیدعلی که ما کتاب او را در دست داریم پسر سید عبداللّه و برادرزاده سید فرج‌اللّه بوده. او بارها به اصفهان آمده و نماینده فرج‌اللّه بوده و سال‌ها در اصفهان بسر داده. ولی در زمان‌های آخر که به هویزه برگشته بوده میانه او و فرج‌اللّه سردی و دشمنی پدید می‌آید و یک باره هم جنگ با هم می‌کنند. از حادثه‌هایی که سیدعلی از زمان درنگ خود در اصفهان می‌نگارد اینکه سید فرج‌اللّه در هویزه بنای سکه زدن گذارده «محمدی» سکه می‌زند. می‌گوید: یکبار پانصد تومان و یکبار هزار و پانصد تومان از پول که سکه می‌کرد به اصفهان فرستاده بود که در آنجا رایج شود محمد بن عبد الحسین نوکر سید که پول را آورده بوده قدری از آن صرف نموده هنوز قدری از آن مانده بود که باقر سلطان ضراب‌باشی آگاهی یافت. چون سید در این باره اجازه از دربار شاه نداشت. ضراب‌باشی محمد را گرفته فرمان داد که حجره او را مهر نمایند. من به شتاب کسی فرستادم تا بازمانده پول را از حجره بیرون آوردند. و چون این خبر به گوش پادشاه رسید فرمان داد که محمد را بکشند و سید فرج‌اللّه هم از والی‌گری معزول باشد من تلاش بسیار کردم به میانجیگری اصلا خان[۶۹] که در هنگام قولر آقاسی بود و محمد را رها کردند و والی‌گری سید فرج‌اللّه پایدار ماند.

درباره سکه زدن مشعشعیان باید دانست که از پیشینیان ایشان سکه دیده نشده اگر هم زده‌اند ما ندیده‌ایم ولی پیش از فرج‌اللّه سکه‌هایی دیده شده از جمله نگارنده سکه‌هایی بتاریخ ۱۰۸۵ در دست خود دارم که در یکروی آن در کنار عبارت لا اله الا للّه محمد رسول اللّه و در میانه عبارت علی ولی‌اللّه و در روی دیگر عبارت ضرب هویزه و ارقام ۱۰۸۵ آشکار خوانده می‌شود[۷۰] پس از اینکه سیدعلی می‌گوید فرج‌اللّه اجازه سکه زدن نداشت گویا مقصود آن نیست که هرگز نمی‌توانست سکه بزند می‌گوید بایستی اجازه گرفته سپس به آن کار برخیزد.[۷۱]

گشادن سید فرج‌اللّه بصره را

داستان خاندان دیری را و اینکه ایشان در بصره بنیاد فرمانروایی نهاده در پیش نگاشتیم. چنانکه سپس خواهیم آورد در سال ۱۰۷۷ یحیی آغا نامی که شوهر خواهر حسین پاشا دیری بود با عثمانیان دست یک کرده و لشکر بر سر حسین پاشا آوردند و او را از بصره بیرون راندند پس از یحیی آغا نیز از آنجا بیرون کرده شده بصره باز بدست عثمانیان افتاد.

ولی چنانکه گفته‌ایم دولت عثمانی در این زمان سخت گرفتار بوده آن توانایی که به گوشه‌های دوردست خاک خود رسیدگی نماید نداشت. این بود که در بصره و آن پیرامونها جز نام نشان دیگری از دولت عثمانی نبود و اندکی نگذشت مانع نامی که شیخ عشیرۀ منفق بود به بصره دست یافته آزادانه در آنجا به فرمانروایی پرداخت سیدعلی می‌نویسد: چون طاعونی سخت در آن حدود بهم رسید و بسیاری از مردم نابود گردیدند و کسی از بزرگان در آنجا نماند پس مانع فرصت یافته سراسر آن پیرامون‌ها را بدست گفت.

سید فرج‌اللّه را با مانع دشمنی در کار بود. زیرا مانع به هواداری سیدعلی برادرزاده او برخاسته و به همراهی با سیدعلی لشکر به جنگ سید فرج‌اللّه برده بود. از اینجا سید فرج‌اللّه آهنگ لشکرکشی بر سر بصره کرده گویا بخواهش و پیشنهاد او بوده که دربار صفوی نیز با آن آهنگ همداستان گردیده در سال ۱۱۰۹ شاه سلطان حسین فرمانی به عنوان لشکرکشی به بصره به سید فرج‌اللّه فرستاده و حاکم شوشتر و دیگران را از دستگاه خوزستان و آن نواحی به همراهی او مأمور نمود.

فرج‌اللّه بصره را به آسانی گشاده قورنه را نیز بدست آورد و از اینجا نام او بلند شد. ولی اندکی نگذشت که از دربار ابراهیم خان نامی را به حکمرانی بصره فرستادند و فرج‌اللّه این شنیده به هویزه بازگشت.[۷۲]

سید هیبت

در این زمان سیدعلی با عموی خود ناسازگاری کرده آرزوی والی‌گری داشت و با ابراهیم خان دست بهم داده به دشمنی فرج‌اللّه می‌کوشیدند و فرج‌اللّه از ایشان نگران بوده با دربار صفوی سرگرانی می‌نمود. در این میان در سال ۱۱۱۱ محمد علی بیگ نامی از دربار فرمان عزل فرج‌اللّه را آورده و در نهان مأمور بود که او را دستگیر نماید فرج‌اللّه پیش از رسیدن او چگونگی را شنیده نافرمانی آشکار ساخت در همان هنگام سید هیبت پسر خلف که عموی فرج‌اللّه و پیرمرد ناتوانی بود از اصفهان به والیگری هویزه فرستاده شد و چون او بیامد فرج‌اللّه با پیروان از هویزه بیرون رفته بنای تاخت و تاراج را گذاشت و از گزند و آزار خودداری نمی‌کرد و این شورش سراسر خوزستان را به هم زده اعراب در همه جا به تاخت‌وتاز برخاستند.

پس از دیری فرج‌اللّه با شیخ مانع منفق دست بهم داده و سپاهی آراسته لشکر بر سر هویزه آوردند و آن شهر را گرد فروگرفتند سید هیبت یاوری از عشایر آل‌کثیر و آل خمیس و آل فضول خواسته به جنگ ایشان بیرون آمد ولی در جنگ شکست برو افتاده پیروانش پراکنده شدند و خود او گریخته جان بدر برد.[۷۳]

سیدعلی

در این آشوب‌ها و کشاکش میانه سید هیبت و فرج‌اللّه خان سیدعلی خود را کنار کشیده در بصره نزد ابراهیم خان می‌زیست. چون خبر آشوب خوزستان به اصفهان رسید در سال ۱۱۱۲ از دربار فرمان والی‌گری بنام او درآمده و خلعت برای او فرستاده شد و او از بصره به هویزه آمده به حکمرانی پرداخت خود او می‌نویسد «پس من به هویزه آمدم و هریک از خویشان و عموزادگان را می‌توانستم از خود خرسند گردانیدم».[۷۴]

یکی از کارهای سیدعلی که خردمندی و نیکمردی او را می‌رساند آنکه پس از درآمدن او به هویزه فرج‌اللّه ننشسته به همدستی شیخ مانع اعراب را شورانیده سیدعلی را آرام نمی‌گزاردند و سپس چون نومید شدند به عراق رفته فرج‌اللّه نزد مانع می‌زیست. سیدعلی نامه‌ای به دربار صفوی نوشت که بودن فرج‌اللّه نزد مانع کار ستوده‌ای نیست و خواستار شد که شاه گناه او را ببخشیده و اجازه بدهد که به خوزستان بیاید نیز راه گذرانی برای او قرار بدهد. شاه این خواهش او را پذیرفته سید فرج‌اللّه را بخشید و حقوق سالانه برای او قرار داد.

با این همه نیکی‌های سیدعلی والی‌گری او بیش از هشت ماه کمابیش نبود و در آخرهای همان سال ۱۱۱۲ عبداللّه خان نامی از اصفهان رسیده او را گرفته در دز هویزه بند نمود و والی‌گری را بار دیگر به فرج‌اللّه داد.

سید عبداللّه‌خان

سید فرج‌اللّه چون بار دوم والی‌گری یافت پس از دیری پسر خود سید عبداللّه را به اصفهان فرستاده از دربار خواستار گردید که والی‌گری را به آن پسر وی بسپارند. شاه این خواهش او را پذیرفته در سال ۱۱۱۴ فرمان والی‌گری بنام سید عبداللّه نوشت. ولی چون او از اصفهان بیرون آمده روانه هویزه شد و خبر به فرج‌اللّه رسید از کرده پشیمان شده به بیرون رفتن والی‌گری از دست خود رضایت نداد و این بود که چون سید عبداللّه به هویزه رسید فرج‌اللّه با او سردی می‌نمود و سرانجام کار به کشاکش و جنگ میانه پدر و پسر انجامیده فرج‌اللّه در این جنگ زخم‌ها برداشت و سپاه او پراکنده گردید با این همه بار دیگر سپاهی گرد آورده به تاخت‌وتاز پرداخت و بار دیگر جنگ در میانه‌روی داد که در این بار نیز فرج‌اللّه شکست یافته زخم برداشت و خود او دستگیر گردید.

بدینسان سیدعبداللّه در والی‌گری استوار شد. ولی این زمان خوزستان بویژه بخش غربی عرب‌نشین آن لانه فتنه گردیده گذشته از ایل‌های عرب که در خود خاک آنجا نشیمن داشته و تابع ایران شمرده می‌شدند و به شورش و تاخت‌وتاز خو گرفته بودند ایل‌های دیگری از اعراب خاک عراق که تابع عثمانیان بودند از آل فضول و آل باوی و عشیره منفق پیاپی به خاک خوزستان تاخته کشتار و تاراج می‌نمودند.

هر یکی از مشعشعیان که از والی زمان خود می‌رنجید یا به آرزوی والی‌گری می‌افتاد میان یکی از عشایر رفته آنان را به خاک خوزستان می‌کشانید. از این سوی عشایر خود خوزستان همیشه در پی بهانه بودند که به تاخت‌وتاز برخیزند یا بر والی شوریده هویزه و دیگر شهرها را گرد فروگیرند. تاریخ سیدعلی را که می‌خوانیم چنان شورش و تاخت‌وتاز از اعراب در آنجا نقل نموده که از خواندن آن فرسوده می‌شویم اینکه در قرن‌های نخستین اسلام خوزستان یکی از آبادترین گوشه‌های ایران بوده و اکنون آن را بدان ویرانه می‌یابیم علت آن همانا این تاخت‌وتازهای پیاپی چند قرنی زمان مشعشعیان است که ما در اینجا نام آنها را می‌بریم.

بدتر از همه آنکه در این زمان نوبت پادشاهی صفویان به شاه سلطان حسین رسید و چنانکه می‌دانیم این مرد از پست‌ترین و ناتوان‌ترین آدمیان بود در زمان او ایران به زبونی سختی افتاده که سرانجام با داستان ننگین افغان روبرو گردید. در تاریخ سیدعلی و دیگر کتابها پیاپی می‌خوانیم که لشکر از کهکیلویه و لرستان به سرکوبی اعراب خوزستان فرستاده شده ولی هرگز نتیجه‌ای از این لشکرکشی‌ها نمی‌یابیم و همیشه اعراب را در تاخت و چپاول می‌بینیم.

در همین زمان فرمانروایی سید عبداللّه بود که بصره که سید فرج‌اللّه آن را گشاده بود بی‌جنگ و کشاکش بار دیگر بدست عثمانیان افتاد. در کتاب سیدعلی که سوادهای فرمان‌های پادشاهان صفوی را درباره خود و پدرش آورده در یک فرمانی خطاب به سیدعلی از دربار می‌نویسد بصره که ما از دست مانع درآورده‌ایم بنام امانت نگاه می‌داریم که بهنگام خود به دولت عثمانی واگذار نمائیم. گویا مدت این امانت‌داری بیش از چند سال نبوده و بار دیگر آن شهر را به عثمانیان واگذارده‌اند.

به سخن خود بازگردیم: چنانکه گفتیم از سال ۱۱۱۲ سیدعلی در هویزه در بند بود تا در سال ۱۱۲۰ در نتیجه نامه‌ای که به دربار نوشته درخواست و لابه نموده بود او را از بند رها کرده و شرط نمودند که در خوزستان نمانده به مشهد برود. ولی او درخواست سفر حج نموده و سال ۱۱۲۲ روانه مکه و مدینه گردید و چون از آن سفر بازگشت در عراق و بصره می‌زیست تا در سال ۱۱۲۴ و ۱۱۲۵ در خوزستان شورش‌های بسیاری رویداده کار به جنگ خونریزی کشید. در این شورشها دست او در کار بود و در نتیجه آنها سید عبداللّه خان را دستگیر کرده بند نمودند و اختیار بدست سیدعلی افتاد ولی چون این خبر به دربار صفوی رسید عوض خان نامی را روانه عربستان گردانیده سامان این کارها را به اختیار او سپردند و او چون به خوزستان رسید سید عبداللّه را بار دیگر در والی‌گری استوار ساخت سیدعلی نیز در هویزه نزد سید عبداللّه می‌زیست، و چون کار خوزستان روزبروز آشفته‌تر می‌گردید و سید عبداللّه از عهده برنمی‌آمد دربار صفوی نیز چاره‌ای جز برداشتن یکی و گذاردن به جای او نمی‌شناخت این بود که بار دیگر در سال ۱۱۲۷ فرمان والی‌گری بنام سیدعلی فرستاده گردید سیدعلی چون به والی‌گری رسید.

والی‌گری سیدعلی بار دیگر

این بار سید عبداللّه به فتنه‌انگیزی برخاسته پیاپی اعراب را بر وی می‌شورانید. کار به آنجا رسید که سیدعلی از فرونشانیدن آن شورشها درمانده نامه‌ها به دربار صفوی فرستاده خواستار گردید که لشکر از اصفهان و لرستان به یاری او فرستاده شود ولی چنانکه گفتیم این زمان پادشاهی صفوی سخت درمانده و ناتوان گردیده بود و گذشته از خوزستان در بختیاری و جاهای دیگر نیز فتنه‌ها برپا می‌شد که دربار صفوی از فرونشانیدن آنها درمانده بود و در کتاب سیدعلی سواد نامه‌های بسیاری را می‌یابیم که او به دربار نوشته و درخواست سپاه کرده و از دربار نوید فرستادن لشکر داده‌اند ولی پیداست که بر آن نویدها اثری باز نشده زیرا از همان کتاب پیداست که در سال ۱۱۲۸ در سراسر خوزستان فتنه و شورش برپا بوده و فتنه‌انگیزی سید عبداللّه عرصه را بر سیدعلی تا آنجا تنگ ساخته که خود هویزه نیز در محاصره اعراب بوده و چون سیدعلی از لشکر فرستادن دربار صفوی نومیده شده بود دست به دامن عثمانیان زده و از پاشای عثمان یاوری خواسته که در آخر کتاب او نامه‌هایی از پادشاه دربارۀ سپاه فرستادن به خوزستان به یاری مردم هویزه دیده می‌شود.

و چون کتاب سیدعلی در اینجا به پایان می‌رسد پایان کار این سختی‌ها و شورش‌ها دانسته نیست. در اینجا بار دیگر رشتۀ تاریخ خوزستان بریدگی‌ها پیدا می‌کند و تا آنجا که ما جستجو کرده‌ایم پایان داستان این گرفتاری‌های سیدعلی و دخالت عثمانیان در کار خوزستان دانسته نیست.

چیزی که هست مؤلف تذکره شوشتر در سال ۱۱۳۲ سیدمحمد پسر سید عبداللّه خان را والی هویزه نام می‌برد و از گفته‌های او پیداست که بار دیگر سامانی در کارهای هویزه با دست سرکردگان ایرانی پدید آمده و عبداللّه خان نامی از نوادگان واخشتو خان از جانب دربار صفوی با سپاه در دژ هویزه نشیمن داشته و پشتیبان سیدمحمدخان والی هویزه بوده و چون در آن سال در شوشتر شورشی روی داده بود عبداللّه خان چند روزی از هویزه به شوشتر آمده و آن شورش را خوابانیده بار دیگر به هویزه برمی‌گردد.

شاید در آن شورش‌ها میانه سید عبداللّه خان و سیدعلی خان و سیدمحمد پسر سید عبداللّه داوطلب فرونشاندن فتنه گردیده و از پادشاه صفوی فرمان والی‌گری دریافته و به همراهی سرکردگان ایرانی به هویزه رفته و آن فتنه‌ها را فرونشانده و خویشتن به والی‌گری نشسته است.

داستان افغان و خیانت‌های والی هویزه

در اینجا باید زمینه سخن را از خوزستان به اصفهان پایتخت صفویان بکشانیم. اینک در پیشرفت تاریخ خود به سال خونین ۱۱۳۵ رسیده با داستان دلگداز افغان روبرو شده‌ایم و چون در این داستان پای والی هویزه در میان است و چنانکه نوشته‌اند در نتیجه خیانت‌های او بود که پایتخت ایران به آن آسانی به دست افغانیان افتاد از اینجا باید به نگارش آن داستان بپردازیم.

باید دانست که در این باره سند ما نوشته‌های سرجان ملکم و آن سیاح اروپائی است که بیست و شش سال در ایران زندگی کرده و در همان سال ۱۱۳۵ در اصفهان بوده و آن داستان دلگداز را با دیده خود دیده است[۷۵] اینان خیانت‌های بسیاری بنام «خان هویزه» یا «والی هویزه» می‌نگارند و در سراسر داستان نام او را می‌برند و چنین پیداست که شاه سلطان حسین اعتماد بسیار به او داشته و جز به گفتۀ او کار نمی‌بسته و او نیز جز به برانداختن شاه نمی‌کوشیده است لیکن اینان نام والی را نمی‌نگارند تا دانسته شود که همان سیدمحمدخان یا دیگری مقصود است ولی چون تذکره شوشتر در سال ۱۱۳۲ سیدمحمدخان را والی هویزه خوانده از اینجا باید پنداشت که در سال ۱۱۳۴ و سال ۱۱۳۵ هم والی او بوده و آن خیانتها در داستان افغان نیز جز از او سر نزده است.[۷۶]

باری نخستین خیانت والی هویزه آن بود که چون در سال ۱۱۳۴ که هنوز افغان‌ها در کرمان بودند شاه او را از هویزه خواسته با پنج هزار سوار روانه کرمان نمود و او در اثنای راه آهنگ افغانیان را بسوی اصفهان شنیده با سپاه خود از آنجا بازگشت.

سپس چون شاه بزرگان دربار را در انجمنی گرد آورده درباره دفع افغانها با آنان به شور پرداخت محمد قلی خان وزیر شاه را رأی آن بود که با آن لشکریان خورده و خوابیده که ایران داشت با افغانیان جنگ روبرو نشود می‌گفت بهتر آن است که در شهر مانده به بارونشینی و جنگ از پشت دیوار بپردازیم این رأی که ناچار از روی دوراندیشی و دلسوزی بود والی هویزه آن را نپسندیده با لاف و گزاف شاه را بر آن واداشت که از پنجاه هزار سپاهی اردویی پدیدار آورده به سرکردگی و فرماندهی او و محمد قلی خان به گلناباد چهار فرسخی اصفهان به پیشواز افغان‌ها فرستاد سیاح اروپائی می‌نویسد خان هویزه می‌گفت:

«محمود را زنده گرفته کشان‌کشان به جانب شاه خود می‌برم اگر خواهد به قندهار گریزد نتواند اگر خواهد به روم گریزد عربی‌سواران ما به تعاقبش پردازند و دستگیرش سازند». با این همه لاف چون هنگامه جنگ و خونریزی درگرفت خان هویزه و عربی‌سواران او پیش از هر کاری به تاراج اردوگاه افغانیان که در آغاز جنگ پس نشسته بودند پرداخته سپس چون حال اردوی ایرانیان را دیگر گونه یافتند پیش آهنگ گریز گردیدند.

چون پس از این شکست شاه بار دیگر انجمن آراسته از بزرگان درگاه سکالش خواست محمد قلیخان رای خود را چنین گفت که شاه اصفهان را رها کرده در دیگر گوشه‌های ایران بگرد آوردن سپاه پردازد.

والی عربستان در این هنگام نیز با لاف و گزاف شاه را از پذیرفتن آن رای که خود صلاح آن زمان بود بازداشته چنین گفت: رها کردن پادشاه اصفهان را جز گریختن از پیش دشمن نیست».

پس از آن هم چون افغان‌ها به کنار اصفهان رسیده شهر را محاصره نمودند سیدمحمدخان که شاه رشته اختیار همگی لشکر را بدو سپرده بود از هیچگونه کارشکنی و رخنه‌گری دریغ نمی‌کرد و هر هنگام که اندک پیشرفتی در کار ایرانیان می‌دید با نیرنگ و فریب جلوگیری از آن پیشرفت می‌نمود شگفت این بود که آواز کارشکنی و خیانتکاری او بر زبان‌ها افتاده و همگی پی برده بودند با این همه شاه ساده‌لوح را روز بروز اعتماد بر وی بیشتر می‌گردید. تو گویی شاه گله‌دار و خان هویزه دلال بود و هر دو می‌کوشیدند که مردم تیره‌بخت ایران را گله‌وار به قصابان خونخوار افغان بفروشند.

یکی دیگر از خیانتهای بزرگ والی هویزه آن بود که چون محاصره اصفهان به درازا کشید و افغانان نتوانستند به آسانی آن را بدست بیاورند و ایشان را ترس فراگرفته بدان سر شدند که به میانجی‌گری ارمنیان جلفا صلح بخواهند والی پیغام به آنان فرستاد که من نیز سنی و از شما می‌باشم به زودی مقصود بدست خواهد آمد و اصفهان فتح خواهد شد ترس و بیم به خود راه ندهید. و چون در شهر کار خوراک به سختی رسیده راه امید از هر سوی به روی مردم بسته شد شاه بدبخت والی هویزه را برای انجام صلح پیش افغانان فرستاد. سیاح اروپایی می‌نویسد او با افغانان طرح دوستی ریخته هرگز کوششی برای صلح نکرد.

کوتاه‌سخن؛ والی هویزه آنچه رخنه‌گری بود دریغ نکرد و بدانسان که می‌دانیم پایتخت ایران بدست محمود افغان و پیروان خونخوار او افتاد و شد آنچه که از نوشتن آن در اینجا بی‌نیازیم. ولی والی از آن همه سیاهکاری‌های خود جز سیاه‌رویی و بدنامی سودی نبرد. سیاح فرنگی می‌نویسد محمود پس از آنکه تاج شاهی از دست سلطان حسین گرفته به اصفهان درآمد با آنکه والی خود را سنی و همکیش افغانیان می‌خواند محمود او را گرفته به زندان سپرد و پسر عموی[۷۷] او را که به افغانیان پیوسته و در اردوی آنان می‌زیست به والیگری عربستان فرستاد.

صفی میرزای دروغی در خوزستان و کهکیلویه

افغانان در دوره چیرگی خود که شش سال و چند ماه کشید کرمان و فارس و عراق را در دست داشتند و عثمانیان هم به بخش سترگی از شهرهای غرب دست یافتند و در سال ۱۱۴۰ میانه ایشان با اشرف افغان پیمانی بسته گردید که ایران را میانه خود دو بخش کردند. از روی این پیمان خوزستان در بخش عثمانیان افتاده بود ولی هرگز کسی از ایشان به خوزستان نیامده این سرزمین از افغان و عثمانی هر دو آسوده ماند.

در این سال‌ها از حوادث هویزه و آن پیرامون‌ها و از کارهای والی تازه که محمود افغان فرستاده بود هیچگونه آگاهی در دست نیست.

ولی حوادث شوشتر و بخش شرقی خوزستان را مؤلف تذکره که خود او در آن زمان می‌زیسته به شرح نگاشته است.

در سال ۱۱۳۵ که اصفهان به دست افغانان افتاده از آن سوی در قزوین شاه طهماسب دوم به تخت پادشاهی نشست بیجن خان خانواده فتحعلی خان بنیادگزار پل شوشتر از جانب شاه طهماسب حاکم کهکیلویه و پسرش ابو الفتح خان حاکم شوشتر برگزیده شده و تا سال ۱۱۳۷ کسی ناشناخته و گمنام در کوهستان بختیاری پیدا شده خود را پسر شاه سلطان حسین خوانده می‌گفت که از اصفهان از کشتار افغانان گریخته است.

باید دانست که این زمان که در ایران شورش و آشوب برپا بوده یکی از دوره‌هایی است که یک رشته شاهزادگان دروغی در این گوشه و آن گوشه پیدا شده‌اند. یکی از آنان همین کس است که داستان او را می‌سراییم.

میرزا مهدی‌خان می‌نویسد: که او از مردم گرایی[۷۸] بود ولی دعوی شاهزادگی کرده می‌گفت نام من نخست ابو المعصوم میرزا بوده سپس خود را صفی میرزا نامیده‌ام. می‌گوید «زنی را از شواهد اصفهان شاهد مدعا کرده به دعای خواهری در یکی از بلوکات اصفهان گذاشته بود.»

مردم بختیاری از ساده‌دلی یا از راه تدبیر و کاردانی گرد شاهزاده دروغی را گرفته شادی‌ها نمودند و او بساط شاهزادگی بلکه دستگاه پادشاهی و فرمانروایی درچیده خواجه‌سرایان برای آوردن خواهرخوانده خود فرستاده او را با شکوه و جاه پیش خود آورد و در مسجدها و منبرها نام خود را شاه طهماسب دوم گردانیده حکمرانان به شهرها و به میان عشایر بفرستاد.

حاکم بختیاری که پیشکار صفوی میرزا شده بود ابوالفتح خان حاکم شوشتر و سرشناسان آن شهر را نیز به خلیل‌آباد که نشیمن صفی میرزا بود خواند و ایشان فرمانبرداری نموده بدانجا شتافتند و بندگی و پیروی به شاهزاده دروغی آشکار ساختند. لیکن در این میان از شاه طهماسب که در آذربایجان بود فرمانی رسید که دعوی صفی میرزا را بهم زده بختیاران او را گرفته بند نمودند ابوالفتح‌خان و شوشتریان هم به شهر خود بازگشته ولی دیری نگذشت که بختیاریان دوباره شاهزاده دروغی را آزاد ساخته دستگاه فرمانروایی برای او درچیدند و او با گروهی از پیروان روانه شوشتر گردید. ابوالفتح‌خان ناگزیر شده با سپاه خود و با بزرگان شوشتر به پیشواز او شتافته او را باشکوه و دبدبه به شهر درآورد و در دژ سلاسل جای داد تا پس از چند روزی فرصت بدست آورده او را گیرانیده دربند انداخت و دستگاه او را بهم زد.

ولی مردم شوشتر و دزفول هواخواه صفی میرزا بودند و از این کار ابوالفتح‌خان برآشفته به شورش برخاستند و شیخ فارس شیخ آل‌کثیر را به شهر خوانده اختیار کارها را بدست او سپردند.

آل‌کثیر از اعرابی است که در زمان مشعشعیان از عراق به خوزستان آمده نخست در بخش غربی آنجا نشیمن داشتند و در فتنه‌هایی که در آن بخش میانه والیان مشعشعی و دشمنان ایشان برمی‌خاست شرکت می‌نمودند. چنانکه ما نام ایشان را در بیشتر آن فتنه‌ها در میان می‌بینیم و گویا در آخرهای دوره صفویان بود که ایشان به بخش شرقی خوزستان آمده میانه دزفول و شوشتر و اهواز نشیمن گرفتند و از این پس که در شوشتر و دزفول پیوسته فتنه برپا بوده ما نام آل‌کثیر را همیشه در میان می‌یابیم و تا زمان شیخ خزعل که او عشیره و دیگر عشایر خوزستان را از نیرو انداخت همیشه اینان در کارهای شوشتر و دزفول دست داشته‌اند. بویژه در کارهای شوشتر که از این سپس لانه فتنه و آشوب است و همیشه دست مشایخ آل‌کثیر با شورشیان آن شهر یکی بوده است.

شاید این داستان صفی میرزا نخستین فتنه و آشوب است که به مردم شوشتر درس فتنه‌بازی آموخته. به گفته مؤلف تذکره چون شیخ فارس به شهر درآمد روزبه‌روز فتنه سخت‌تر می‌گردید تا ابو الفتح خان ناگزیر شده صفی میرزا را سرداد و چون او از دژ بیرون آمد شورشیان دلیرتر گردیده بر شورش افزودند و ابو الفتح خان از دژ گریخته اختیار شهر را به شورشیان سپرد.

بدینسان صفی میرزا بار دیگر دستگاه فرمانروائی درچید و چندی نگذشت که بزرگان کهکیلویه نیز به شوشتر نزد او آمده فروتنی و فرمانبرداری به او آشکار ساختند. مؤلف تذکره می‌گوید: «بسا فتنه‌ها از وجود او برپا شد و مردم بی‌گناه به قتل رسیدند و اجامر و اوباش دست یافتند.»

پس از هشت ماه که صفی میرزا در شوشتر بود به نواحی کهکیلویه بدانجا که جایگاه اسماعیل میرزای دروغی بود رفت در آنجا میان لران دستگاه بلندی درچیده به کامرانی پرداخت و دو سال دیگر بدینسان بسرداد تا در سال ۱۱۴۰ به هنگامیکه در دهدشت به فرمان طهماسب قلی خان (نادرشاه) که از مشهد فرمان فرستاده بود کشته گردیده بساطش برچیده شد.

در زمان صفی میرزا حکمرانی شوشتر به دست شیخ فارس آل‌کثیر بود و او اسفندیار بیگ‌نامی را به نیابت برگمارده اختیار کارها را بدست او سپرده بود. مؤلف تذکره می‌نویسد اسفندیار بیگ مرد هوشمند و نیکوخو و پاکدلی بود و با مردم رفتار نیکو می‌کرد و تا سال ۱۱۴۲ که نادرشاه به خوزستان آمد اسفندیار بیگ به نیابت شیخ فارس رشته حکومت را در دست داشت.

آمدن نادرشاه به خوزستان

ما برای آنکه نمک بر زخم دلها نپاشیده کینه‌های کهنه را تازه نگردانیم در همه‌جا قلم از شرح داستان دلگداز چیرگی افغان باز داشتیم. ما نمی‌گوییم همه گناه به گردن افغانیان بود و از سیاهکاری‌های شاه اسماعیل در آغاز بنیاد پادشاهی صفوی و از زشتکاری‌های حکمرانان ایرانی در زمان شاه سلطان حسین که مایه آن کینه‌ها بود هرگز چشم نمی‌پوشیم. ولی این هم فراموش نمی‌سازیم که افغانیان چون در اصفهان دست یافتند و همچنین عثمانیان که فرصت بدست آورده بر آذربایجان و ولایت‌های غرب ایران چیره شدند هر دو دسته روی مسلمانی آدمی‌گری را سیاه ساختند. اگر داستان استخوانگداز مغول را کنار بگذاریم در سراسر تاریخ ایران چنین روزگار سیاهی پیدا نتوان کرد از اینجاست که پیدایش نادرشاه که ایرانیان را از آن تیره‌روزی رها گردانید یکی از سترگترین پیش‌آمد تاریخی است.

پس از شکست‌هایی که نادرشاه به افغانیان داده و آنان را از اصفهان بیرون ساخت و تا فارس از دنبال ایشان تاخت در بهار سال ۱۱۴۲ بود که از راه فارس و کهکیلویه روانه خوزستان گردید. تا آن هنگام آوازه دلیری‌ها و فیروزی‌های او به خوزستان رسیده لرزه بر دل همه گردنگشان فتنه‌جویان افتاده بود و این بود که چون او به رامهرمز رسید والی هویزه که گویا همان سیدعلی[۷۹] مورخ ما باشد با دیگر بزرگان و سردستگان عرب به پیشواز او شتافتند و همگی فرمانبرداری و چاکری آشکار ساختند.

پس از چند روزی که نادر در رامهرمز درنگ داشت به دورق[۸۰] رفته از آنجا روانه شوشتر گردید. در آنجا ناصر بن حمیدان که از سردستگان عرب و در اهواز نشیمن داشت با چند شیخ دیگر پیش او آمدند و چون اینان به تاخت و تاراج معروف بودند نادر همه را دستگیر ساخته به خراسان فرستاد.

بستن بند میزان به فرمان نادر

داستان بند میزان را نوشتیم که فتحعلی خان هنگام بنیاد پل آن را بشکافت و سپس به بستن آن مجال نیافت و از اینجا آب از جوی میاناب افتاده و بند مقام بشکسته این کارها مایۀ ویرانی شوشتر و کشتزارهای آن گردید.

از آن زمان این بند همچنان شکسته مانده و کسی به بستن آن برنخاسته بود. نادر از چگونگی آگاهی یافته به اسفندیار بیگ که هنوز سررشته‌دار کارهای شوشتر بود فرمان داد که مخارج ساختن آن را برآورد نموده پول آنرا از محل مالیات کاشان دریافت نماید و به بستن آن بپردازد. و چون از این کارها پرداخت والی هویزه را که از رامهرمز همراه آورده بود روانه هویزه گردانیده خویشتن با سپاه روانه دزفول گردید و از آنجا از راه خرم‌آباد به آهنگ جنگ عثمانیان به نهاوند و همدان شتافت.

اما بند میزان در تذکره می‌نویسد مخارج ساختن آن را هزار و چهار صد و هفتاد تومان[۸۱] برآورد کردند و پس از رفتن نادرشاه از شوشتر اسفندیار بیگ کسی به کاشان فرستاده آن مبلغ را دریافت نمود و در سال دیگر به کار آغاز کرده و بدینسان آب به جوی داریان درآمده به میاناب روان گردید و فراوانی کشت‌وکار در آن سال چندان بود که مردم از شکرگزاری درماندند. ولی در این هنگام اسفندیار بیگ بدورد زندگانی گفت و در همان سال سیل بنیادکنی برخاسته بار دیگر در بند رخنه پدید آورد و چون کسی را توانایی ساختن آن نبود و کسی جرأت آگاهی دادن بنادر نمی‌کرد شکست به حال خود بازمانده همچنان مایه خرابی شوشتر گردید.

این‌بار شکست بند میزان هشتاد سال کمابیش مدت طول کشید تا در زمان فتحعلی شاه به دست محمد علی میرزا ساخته شد چنانکه سپس خواهیم آورد.

شورش محمدخان بلوچ و همدستی مردم خوزستان با او

نادر پیش از آنکه از خوزستان بیرون رود برای هر یک از شهرهای آنجا حاکمی برگماشت و ابو الفتح خان را حکمرانی شوشتر داد.

تا سال ۱۱۴۴ ابو الفتح خان حکمران شوشتر بود. در این سال به هنگامی که نادرشاه طهماسب را خلع کرده و خویشتن برای جنگ با عثمانیان و گشادن بغداد روانه عراق بود عباسقلی بیگ‌نامی را بجای ابو الفتح خان به حکمرانی شوشتر فرستاد و او بود تا پس از چند ماهی فتنه محمدخان بلوچ برخاسته دامنه آن به شوشتر نیز رسید.

این محمدخان از همراهان محمود افغان بود که همراه او از قندهار آمده و چون پس از محمود اختیار پادشاهی بدست اشرف افتاد او محمدخان را با ایلچیگری نزد سلطان عثمانی فرستاده بود. ولی در سال ۱۱۴۲ هنگامی که او از ایلچیگری برمی‌گشت بساط افغانان بهم خورده کسی از آنان در ایران نمانده بود و محمدخان زیرکی نموده با نامه سلطان عثمانی و پیشکش‌هایی که از او برای اشرف آورده بود در دزفول پیش نادر آمده چگونگی را باز نموده خواستار بندگی و چاکری گردید نادر از این کار او در شگفت شده او را نیک نواخت و به حکمرانی کهکیلویه برگماشت.

سپس در سال ۱۱۴۴ که نادر در نزدیکی کرکوک از عثمانیان شکست سختی خورده به همدان بازگشت محمدخان را که همراه او بود روانه کهکیلویه ساخت که کم‌وکاست سپاه خود را درست ساخته تا دو ماه دیگر به لشکرگاه بپیوندد محمدخان در رفتن به کهکیلویه و در برگشتن هر دو به شوشتر گذر کرده ابو الفتح خان نیز با او بود و در این برگشتن بود که در جاید لرستان به اندیشه شورش و خودسری افتاده با ابو الفتح خان و سپاهی که همراه داشتند به خوزستان بازگشتند و جلوداری را فریب داده پیشاپیش روانه نمودند که در همه‌جا آوازه شکست دیگر نادر را از عثمانیان و اینکه لشکریان او پاک پراکنده شده‌اند و خود او ناپدید گردیده بیاندازد و مردم را به شورش برانگیزد.

نویسنده تذکره می‌گوید آن جلودار دزفولی بود و چون به دزفول رسید راست سخن را گفت و مردم به دشمنی محمد خان برخاسته دروازه‌ها را بروی او و سپاهش ببستند. ولی به شوشتر نزدیک شدند شوشتریان چون خبر شکست نادر و ناپیدا شدن او را باور کرده بودند و از حقیقت کار آگاهی نداشتند به پیشواز محمد خان و ابو الفتح خان شتافتند و آنان را به شهر درآوردند.

عباسقلی بیگ ناگزیر شده شوشتر را بازگذارده به دزفول رفت. روز دیگر محمدخان و ابوالفتح خان انجمنی ساخته اندیشۀ خود را با بزرگان شوشتر و شیخ فارس و دیگر سردستگان عرب به میان گذاردند مردم فتنه‌جوی شوشتر و شیخ فارس و دیگر سردستگان عرب که سال‌ها به شورش و فتنه خو گرفته بودند و همیشه در آب گل‌آلود ماهی می‌گرفتند با آنان همزبان گردیدند. همچنین اعراب هویزه را به همدستی اینان برخاستند سید علی خان والی هویزه که گماشته نادر شاه شده و هواه‌خواه او بود از کار کناره ساختند.

میرزا مهدی خان می‌نویسد که عشیره کعب و بنی تمیم نیز در این هنگام به شورش برخاسته بودند و در نواحی دورق[۸۲] بتاخت‌وتاز می‌پرداختند. و این نخستین‌بار است که نام عشیره کعب در تاریخ‌های ایران دیده می‌شود و چنانکه خواهیم گفت این زمان آن طایفه، در نواحی قیان در جنوب خوزستان نشیمن داشتند.

محمد خان دو سه روز در شوشتر بود و ابوالفتح خان را حاکم آن شهر و شیخ فارس را حاکم کهکیلویه و سید رضا برادر سید علی خان را والی هویزه گردانیده خویشتن با سپاه روانه فارس گردید و در آنجا با حاکم فارس جنگ کرده سپاه او را به شکست و شیراز را با محاصره بگشود. مردم فارس و اعراب بندرها همگی هواخواهی او را پذیرفتند.

بدینسان کار محمدخان بالا گرفته میرزا مهدی‌خان می‌نویسد شماره سپاهیان او به دهزار تن رسید بارون دبود که سپس نام او را خواهیم برد می‌نویسد که محمدخان هواخواهی صفویان را دستاویز ساخته عنوان می‌کرد که باید شاه طهماسب بار دیگر به تخت پادشاهی برنشیند.[۸۳]

آمدن نادرشاه بار دوم به خوزستان

خبر شورش محمدخان و همدستان او هنگامی به نادرشاه رسید که بار دیگر با سپاه روانه عراق گردیده و در کنار آب دیاله لشکرگاه ساخته و در یک جنگی نیز بر عثمانیان فیروزی یافته بود و چون این خبر بشنید سخت برآشفت، این خود بسی نامردی بود که در چنین هنگامی که ایران با دست یک مرد غیرتمندی از دست دشمنان آزاد می‌گشت کسانی به شورش برخیزند. شکستی که نادر از عثمانیان در نزدیکی کرکوک خورد اگر کسی جز او بود زبون نومیدی گردیده از میدان در می‌رفت. ولی نادر هرگز خود را نباخته بار دیگر به سپاه‌آرایی برخاست و این جنگ‌هایی که او با عثمانیان در پیش داشت سرنوشت بخش غربی ایران به نتیجه آن جنگ‌ها بسته بود. در چنین زمانی شورش ایرانیان بر او زشت‌ترین کاری بود. بویژه که این شورش به همدستی یک بلوچ بیگانه بدسرشتی برخاسته بود. اگرچه خطای نخست از نادر بود که فریب چاپلوسی یک بلوچ ناشناس ناآزموده‌ای را خورده و او را بر ایرانیان فرمانروا ساخت و با آنکه به گفتۀ میرزا مهدی‌خان نامردی‌هایی از او در جنگ ایروان سرزد او را به فرمانروایی بازگذاشت. به‌هرحال پس از آشکار شدن نافرمانی او مردم نبایستی همدست او باشد.

باری محمدخان و همدستان او سه چهار ماه کامروا بودند تا نادرشاه لشکرهای ترک را پراکنده ساخت و توپال عثمان پاشا که سر عسکر (سپهسالار) آن لشکرها بود کشته گردید و هنوز محاصره بغداد به انجام نرسیده بود که نادر محمد حسینخان قاجار را به سرداری هویزه برگزیده روانه آنجا ساخت که اعراب سرکش را گوشمال داده سیدعلیخان را در مسند والی‌گری استوار گرداند و برای کهکیلویه و هر یک از شهرهای فارس حکمرانان نامزد ساخته دوازده هزار سپاه همراه ایشان نمود. نیز برای طهماسب قلی خان از سرداران بزرگ فرمان فرستاد که از اصفهان با سپاه به فارس رفته به همدستی حکمرانان کهکیلویه و فارس به چاره کار محمدخان بکوشند.

پس از دیری در پانزدهم رجب (سال ۱۱۴۵) خود نادر با سپاهی از بیرون بغداد راه خوزستان پیش گرفت و در خاک فیلی در دژ بیات لشکری را به سرکردگی نجف سلطان‌نامی بر سر شوشتر فرستاده خویشتن با بازمانده سپاه روانه هویزه گردید و در آنجا محمد حسین خان را که به گفتۀ میرزا مهدی‌خان «کلاه جلادت بر شکسته در قلعه نسبت به اعراق مطیع ترکتاز می‌کرد» برای سرکوب شیخ فارس آل‌کثیر و دیگر اعراب فتنه‌جوی فرستاده خویشتن نه روز در هویزه درنگ نموده تا سپس به آهنگ شوشتر از آنجا بیرون آمد.

ابو الفتح خان و شوشتریان برج و باروی شهر را استوار ساخته بیخردانه آماده جنگ و ایستادگی شده بودند و این بود نجف سلطان را به شهر نیافته در جلگان که جایی در آن نزدیکی است لشکرگاه ساخت تا آن هنگام که اسلمس بیگ که نادر او را برای اندرز مردم روانه ساخته بود به شوشتر رسیده با پیام و اندرز ابو الفتح خان و شوشتریان را به فرمانبرداری رام گردانید و کس فرستاده نجف سلطان را به شهر خواند در این میان خود نادر نیز از هویزه رسیده شبانه به شوشتر درآمد روز دیگر با بازپرس و جستجو برخاسته چگونگی را دریافت و کسانی را که دست در فتنه نداشتند جدا کرده پاسبان به خانه‌های آنان فرستاد و سپس فرمان داد که سپاهیان تاراج خانه‌ها نمایند، ولی دست به خون کسی نیالایند.

نویسنده تذکره می‌گوید: «در ساعت طوفان بلایی برپا شد که طوفان نوح به گرد آن نرسیده و مخدرات حجب عصمت را کار بر رسوایی کشید حرایر ابکار در کوچه و بازار چون اسرای یهود و نصاری بیع و شری دست به دست افتاد و خروش این مصیبت آوازه فتنه چنگیز را بر طاق نسیان نهاد و این واقعه یله یوم الماربع شهر شعبان بود.»

از این عبارت پیداست که خشم بر نادر چیره و چشم خرد او را بسته بوده که به یک رشته سیاهکاری‌هایی درباره خاندان‌های اسلامی رضایت داده و این خود یکی از کارهای نکوهیده اوست.

این شگفت‌تر که از کشتن جلوگیری کرده و به چنین سیاهکاری‌ها که بدتر از کشتار است اجازه داده.

باری دو روز دیگر نادر نجف سلطان را در شوشتر به حکمرانی گذارده خویشتن آهنگ فارس نمود و ابوالفتح خان و چند تن دیگر از سردستگان شورشیان شوشتر را همراه برد و چون به رامهرمز رسید ابو الفتح خان را با خواجه حسین نامی بکشت. و برخی از دیگران را رها ساخته برخی را بند نمود. و چون به خاک فارس رسید سپاهیان طهماسب قلی خان و حکمرانان فارس و کهکیلویه بهم پیوسته محمدخان بلوچ نیز از شیراز به آهنگ ایشان بیرون آمده و در بند شولستان لشکرگاه ساخته بود[۸۴] و چون جنگ آغاز گردید محمدخان ایستادگی نتوانست بگریخت و بسیاری از سپاهیان او کشته گردیدند از آنجا نادر به شیراز رانده کسان محمدخان زینهار خواسته شهر را بسپردند[۸۵] در همان روزها از محمد حسین خان سردار هویزه نیز نامه رسید که سرکشان کعبی با شیخ فارس آل‌کثیر از در زبونی درآمده زینهار خواسته‌اند[۸۶] چنانکه ما این داستان کعبیان را در جای خود خواهیم نگاشت.

برانداختن نادرشاه والی‌گری مشعشعیان را

چنانکه گفتیم در آخر صفویان رشتۀ آگاهی ما از مشعشعیان گسیختگی‌ها پیدا می‌کند زیرا چنانکه گفتیم پس از ۱۱۲۸ که سیدعلی خان مورخ والی بود و کار او به سختی رسیده بود آگاهی دیگری از او و از چگونگی کارهای آن بخش خوزستان نداریم جز اینکه در سال ۱۱۳۲ سیدمحمدخان پسر سید عبداللّه خان را والی می‌یابیم و از روی گمان می‌گوییم که پسر همان سید عبداللّه خان را والی می‌یابیم و از روی گمان می‌گوییم که پسر همان سید عبداللّه دشمن و رقیب سیدعلی بوده سپس هم که در داستان افغانیان نام «خان هویزه» می‌یابیم از روی گمان می‌گوییم که همان سیدمحمدخان مقصود است. پس از آن در داستان در آمدن نادرشاه به خوزستان و نافرمانی محمدخان بلوچ نام سیدعلی خان را می‌یابیم و از روی گمان می‌گوییم همان سیدعلی خان مورخ بوده.

بهرحال داستان دو بخشی خوزستان و فرمانروایی مشعشعیان در بخش غربی بنام عربستان در زمان نادر بهم می‌خورد. چه نادر هوشیارتر از آن بود که زبان والی‌گری مشعشعیان را در آن گوشه سرحدی درنیابد. بویژه پس از آن خیانت‌هایی که از مشعشعیان پیاپی روی داده بود شیوۀ رفتار این خاندان با دولت ایران آغاز تا انجام این بود که هر زمان نیرویی می‌یافتند خودشان مایۀ نگرانی دولت می‌شدند و هر زمان که به ناتوانی می‌افتادند تاخت‌وتاز عشایر در پیرامون آنان مایه دردسر دولت می‌شد.

برانداختن چنین خاندانی بر نادر از کارهای واجب بود بویژه با آن نیرو و زوری که او در اثنای پادشاهی خود پیدا کرده و ایران را پس از آن خاک‌نشینی به والاترین جایگاه رسانیده بود. در جایی که او سپاه به هندوستان می‌کشید دیگر چه جای آن بود که خاندان مشعشعی پروایی کرده آنان را بر سر کار بگذارد.

باری گویا در سال ۱۱۵۰ یا در آن نزدیکی‌ها بود که نادر هویزه را که در آن زمان از شهرهای بزرگ خوزستان بلکه بزرگترین شهر آنجا بود حاکم‌نشین سراسر خوزستان گردانید و دست مشعشعیان را از آنجا کوتاه کرده بیگلربیگی از کسان خود در آنجا برگماشت و نواحی شوشتر و دزفول و رامهرمز را که از زمان شاه اسماعیل و از آغاز پیدایش والی‌گری عربستان بخش جداگانه و قول بیگی‌نشین کهکیلویه گردیده بود این زمان قول بیگی‌نشین هویزه گردانید.[۸۷]

اما خاندان مشعشع گویا تا این زمان سیدعلی خان نمانده بود و ما سید فرج‌اللّه خان نامی را از ایشان می‌یابیم که نادرشاه حکمران دورق گردانیده و دانسته نیست که او پسر سیدعلی خان یا پسر کس دیگری از آن خاندان بوده.

این کار نادر همچون دیگر کارهای او بسیار سودمند بوده. اگر سیاهکاری‌های آخر عمر او نبود و کشته نمی‌گردید با این راهی که در خوزستان پیش گرفته بود در زمان کمی بنیاد شورش اعراب و دیگران را از آن سرزمین برمی‌کند چنانکه از سال ۱۱۴۵ که او بر شورشیان شوشتر و اعراب گوشمال به سزا داد خوزستان آرامش گرفته مردم به آسودگی می‌زیستند در همان زمان بود که «قبان» که نشیمن کعبیان بود جزو ایران گردیده کعبیان فرمانبرداری ایشان پذیرفته و چون در سال ۱۱۶۵ خواجه خان بیگلر بیگی هویزه به گشادن بصره می‌رفت شیخ سلیمان بزرگ کعبیان همراه او بود و «کوقردلان» را از آبهای عراق بنام نادرشاه بگشود.[۸۸]

ولی افسوس که نادر سال‌های آخر عمر خود را با یک رشته سیاهکاری‌ها به پایان رسانید و کار ستمکاری و خونخواری او به آنجا رسید که مردم همگی مرگ او را از خدا خواستار بودند و همانا نتیجه این دعاها بود که در سال ۱۱۶۰ در قوچان او را بکشتند.

در همان سال پیش از کشته شدن نادر شورش‌هایی در این گوشه و آن گوشه برخاسته بود و چون این حادثه روی داد به یکباره رشتۀ آرامش در همه‌جا گسیخته گردید و شد آنچه برای یاد کردن آن کتاب جداگانه می‌یابد.

در خوزستان هم چندان شورش برخاست که تا آن هنگام مانند آن دیده نشده و سالها در آن مرزوبوم آتش فتنه از هر گوشه زبانه‌زن بود.

در همین زمان است که بار دیگر خاندان مشعشعیان به هویزه بر می‌گردند و دستگاه والی‌گری درمی‌چینند و اگرچه برای مدت کمی بود بار دیگر رونق و شکوهی در کار ایشان نمایان می‌شود. از سوی دیگر کعبیان به دورق فلاحیه که امروزی است دست یافته بنیاد کار خود را در آن سرزمین هرچه استوارتر می‌گردانند چنانکه یکایک این داستان‌ها را خواهیم سرود.


  1. سید علی نوه سید علیخان معروف که در زمان صفویان حکومت هویزه را داشته کتاب او جنگ‌مانند است که بخشی از حوادث مشعشعی و بخشی از حوادث صفویان را نگاشته و سپس سفر خود را به مکه شرح داده است به‌هرحال از جهت تاریخ مشعشعیان ارزش بسیار دارد. یگانه نسخه آن‌که نسخه خود مولف بوده در کتابخانه مدرسه سپه‌سالار است. اما داستان سیدمحمد را که می‌گوئیم او از تاریخ غیاثی آورده از این جهت است که نوشته‌های او مفصلتر از نوشته‌های قاضی نوراللّه است با این همه می‌توان احتمال داد که او نوشته‌های قاضی را برداشته چیزهائی از خود بر آنها افزوده باشد.
  2. یکی از شاگردان معروف شیخ احمد سیدمحمد نوربخش است که او نیز در ترکستان دعوی مهدویت کرد ولی کار او پیشرفت نکرد. داستان او را قاضی نوراللّه نوشته.
  3. مسوده‌های جواهری. (از کسانیکه از خاندان مشعشعی سخن رانده‌اند مولف ریاض العلماء و مولف تحفت الازهار است). آقای شیخ عبد العزیز جواهری از روی نوشته‌های این دو کتاب یادداشتهائی کرده که دارای سهوهای بسیاریست. گویا نسخهای آن دو کتاب اغلاط بسیار داشته و آقای جواهری تصحیح نکرده‌اند. بهرحال از آقای جواهری سپاسگذاریم که یادداشتهای خود را در دسترس ما گزارده و مقصود از (مسودۀ جواهری) در همه‌جا این یادداشتهاست.
  4. این کار مشعشیان معروف است که بزبان شعرا نیز افتاده سید جعفر حلی می‌گوید:
      مشعشع الخدکم دبت عقاربه بوجنتیه و کم سابت افاعیه  
      قد اوقد النار فی قلبی و حل به ان المشعشع نار لیس توذیه  
  5. مقصود از مغول در این گفته‌ها کسان عبداللّه سلطان نوه شاهرخ است که والی فارس و واسط و جنوب عراق بدست کسان او بود.
  6. ابن بطوطه که یکقرن پیش از هویزه گذشته بود آشکار می‌نویسد که مردم آنجا عجم بودند.
  7. مقصود از جزایر یک رشته آبادیهاست که میانه بصره و واسط در میان آب نهاده بوده و همین آبادیهاست که در قرنهای نخستین اسلام بطایح خوانده می‌شد و تاریخ جداگانه‌ای دارد.
  8. «حزب عمارها و هدم جدارها و قتل جدارها و سباحریمها و اطفالها و نهب اموالها و کل من لقی منهم قتله و لا بقا من ولاد»
  9. قاضی نوراللّه می‌نویسد هویزه را گرد فروگرفت. ولی سیدعلی آشکار نوشته که هویزه را گرفته باستواری آن کوشید.
  10. قراقوینلویان همگی شیعه متعصب بودند و چنانکه در مجالس‌المومنین آورده نقش نگین میرزا بداغ این شعر بوده.
      نامم بداغ و بنده باداغ حیدرم هرجا شهی است در همه عالم غلام ماست  

    بیرام خان معروف از نوادگان جهانشاه که در زمان صفویان در دربار همایون شاه و اکبر شاه هندی از امیران بزرگ بوده قصیده‌ای دارد که در دیوانش چاپ شده و آغاز آن این بیت است.

      شهی که بگذرد از نه سپهر افسر او اگر غلام علی نیست خاک بر سر او  
    در همین قصیده می‌گوید:
      محبت شه مردان مجوز پدری که دست غیره گرفته است پای مادر او  
  11. این رود همانست که در آغازهای اسلام بنام طاب خوانده شده و در قرنهای نهم و دهم هجری بنام رود کردستان معروف گردیده و اکنون در نزدیکی‌های بهبهان رود قنوات و ماهرود خوانده شده در پایین‌ترها رود جراحی نامیده می‌شود.
  12. مجالس المومنین و مسوده‌های جواهری.
  13. یکی از ایشان محمد نوه امام حسن بن علی است که در زمان امام جعفر صادق ظهور کرده و بسیاری از علویان هوادار او بودند و منصور خلیفه از پیشرفت کار او سخت بیمناک بود تا سپاه فرستاده او را بکشتند.
  14. سلطان محمد خدابنده که یوسف بن مطهر معروف بعلامه را از حله به سلطانیه خواسته و او را به گفتگو با علمای سنی برانگیخت در آن انجمن یکی از علویان هواداری از ایشان می‌کرد یوسف یا کس دیگری از پیروان او این دو بیت را در نکوهش آن علوی سروده است.
  15. صفحه ۲۹ این کتاب
  16. برخی از این نگارشهای او را در آخر کتاب خواهیم آورد.
  17. اعلم اهل‌الارض
  18. «یا علی هلک فیک اثنان محب غال و مغبض قال»
  19. نزلونا عن الربوبیة و قولو افینا ما شئتم»
  20. سال ۸۷۰ را برای مرگ سیدمحمد مجالس المومنین می‌نویسد. ولی سیدعلی نوه سیدمحمد سال ۸۶۶ را نوشته ما چون چندان اعتمادی به گفته‌های سیدعلی نداریم نوشته قاضی نوراللّه را ترجیح دادیم. در اینجا بگوئیم که قاضی نوراللّه هواخواه خاندان مشعشعیان بوده و تا توانسته پرده بر روی سیاه‌کاری‌های سیدمحمد و پسران او کشیده.
  21. شاغه اعماعیل را در آغاز برخاستن خود «شیخ اغلی» می‌نامیدند.
  22. در آن زمانها فقها را در ایران و این پیرامونها (مولانا» می‌خواندند و این کلمه است که امروز «ملا» گردیده.
  23. بایندریان یا آق‌قویونلویان برخلاف قره‌قویونلویان سنی بودند.
  24. مجالس المومنین. برخی کتاب عمدالمطالب را نیز نوشته‌اند که بنام سید محسن تألیف یافته (مسودهای جواهری) ولی این سخن نادرست است.
  25. درباره نژاد و کیش و زبان خاندان صفوی نگارنده را کتاب دیگری هست که چاپ خواهد شد.
  26. چنانکه گفته‌ایم قاضی همیشه می‌خواهد پرده بروی بدیهای مشعشعیان بکشد و این است که جنگ آنان را با شاه اسماعیل و کشته شدن ایشان را در جنگ بزیان آن خاندان دانسته و پرده‌پوشی کرده است. گفته‌های سیدعلی نیز مرکب از گفته‌های قاضی و از افسانه‌هایی است که در زبانها بوده است. اما تذکره شوشتر مؤلف آن چون نام فیاض و جنگ او را با شاه در حبیب السیر و دیگر تاریخ‌ها دیده و از سوی دیگر نوشته قاضی را در یاد داشته از روی همرفته آن دو خبر نوشته خود را درآورده است. در حالیکه فیاض جز سیدعلی نمی‌تواند بود.
  27. عالم‌آرا شرح حال اسماعیل. گویا شعرها از خود اسکندر بیگ باشد.
  28. شگفت است که در روضه‌الصفا و منتظم ناصری که مختصر داستان این جنگ را می‌نویسند درباره سید فیاض می‌نویسند که گریخته جان بدر برد گوید گریختن سید فلاح است که بنام فیاض نوشته‌اند.
  29. ما نخست این نام را در کتاب قاضی نوراللّه می‌یابیم که تألیف آنرا در زمان شاه طهماسب آغاز کرده و پس از مرگ او به انجام رسانیده. ولی چنانکه در متن گفته‌ایم آن زمان این نام را جز بر بخش غربی خوزستان نمی‌گفته‌اند و تا آنجا که ما سراغ داریم تا آخر پادشاهی صفویان بلکه تا زمان نادرشاه همگی خوزستان «عربستان» نمی‌خوانده‌اند و پس از زمان نادر بود که کلمه خوزستان فراموش گردیده و سراسر آن سرزمین به نام عربستان خوانده شده و این نام معروف بود تا در سال ۱۳۰۲ شمسی دولت آن را برانداخته نام خوزستان را دوباره مشهور گردانید.
  30. این بخش خوزستان گاهی جزو بیکلربیگی کهکیلویه گرفته می‌شده و چون کهکیلویه نیز جزو فارس است از اینجاست که حاجی لطفعلی آذر و دیگران شوشتر را جزو فارس شمرده‌اند.
  31. کتاب تکملة الاخبار تألیف علی بن عبد المومن -؟ این کتاب از بهترین کتابهای تاریخی است ولی تاکنون چاپ نشده. نسخه‌ای از آن در تهران در کتابخانه آقای حاجی حسین آقا ملک هست.
  32. عالم‌آرا چاپ تهران صفحه ۷۲ - شگفت است نام این مرد در کتابها به غلط برده شده. در عالم‌آرا در یکجا به عوض سید سجاد بن بدران «سید شجاع الدین» و در یکجا به عوض سید سجاد «سید سحار» می‌نگارد.
  33. قاضی در ۱۰۲۷ در هندوستان مرده ولی چون او در ۹۷۹ از شوشتر به مشهد رفته و در ۹۹۲ از آنجا به هند رفته این است که آگاهیهای او از خوزستان راجع به زمان شاه طهماسب می‌باشد اگرچه کتاب خود را بسیار دیرتر نوشته است.
  34. شرحی که او درباره شوشتر و پریشان‌روزگاری خاندان خود نوشته دیده شود.
  35. مسودهای جواهری و زاد المسافر کعبی. (شیخ فتح اللّه کعبی که در نیمۀ دوم قرن یازدهم در خوزستان و بصره می‌زیسته و از کعبیانی است که ما داستان آنان را خواهیم سرود در داستان حسین پاشادیزی مقاله‌ای سروده و آن را زاد المسافر نام نهاده).
  36. عالم‌آرا وقایع سال ۱۰۰۳ و سال ۱۰۰۵ (درباره ایل افشار مقاله‌های نگارنده در سال یکم و دوم مجله آینده دیده شود).
  37. «ان الخارجی الذی بیننان واجب علینا ان نرفعه»
  38. «ان الخارجی الذی بیننان واجب علینا ان نرفعه»
  39. این جز از سیدعلی است که نام برده‌ایم داستان هر دو خواهد آمد.
  40. از روی آگاهی که داریم تومان زمان شاه عباس ده برابر تومان امروزی بوده.
  41. سیدعلی سال مرگ مبارک را ۱۰۲۶ می‌نویسد. ما نوشته اسکندر بیگ را برگزیدیم.
  42. مسودهای جواهری و عالم‌آرا و کتاب سیدعلی.
  43. اسکندر بیگ آل فضیل نوشته. ولی گویا نادرست است.
  44. اسکندر بیگ که این داستان را نوشته می‌گوید: تا حین تحریر که مطابق سنه ثلاث و ثلاثین و الف است در آن قلعه بسر می‌برد و عنقریب جزای کافر نعمتی خواهد یافت.»
  45. سیدعلی نسبت این رسم را بزمان والیگری دوم سید منصور داده ولی گفته‌های او چندان اعتبار ندارد.
  46. زادالمسافر کعبی.
  47. کعبی تاریخ این حادثه را در سال ۱۰۳۶ نگاشته می‌گوید شیخ عبد العلی حویزی در قصیده‌ای که علی پاشا را ستوده تاریخ آن حادثه را در نیم بیتی چنین می‌سراید: «علی دمر الخان». ولی مردن شاه عباس و بازگشتن امامقلیخان یقین است که در سال ۱۰۳۷ بوده. پس باید گفت که آن نیم بیت تاریخی شیخ حویزی «علی دمر الخانا» بود که کعبی چون خودش در سال حادثه اشتباه داشته عبارات را نیز عوض کرده و الف اتاق را از آخر آن انداخته است.
  48. درباره کینه شاه صفی با امامقلیخان و پسران او تاورینه شرح درازی نوشته که اگر درخور اعتماد باشد بهترین شرح داستان است.
  49. سیدعلی یاد فرستادن او به مازندران می‌کند ولی چون عبارت‌های او پراکنده و پریشان است دانسته نیست که کی این کار روی داده.
  50. مسوده‌های جواهری - کتاب سیدعلی.
  51. مسوده‌های جواهری - کتاب سیدعلی - روضة‌الصفا.
  52. شهری نیز به نام خلف‌آباد به نام او می‌نویسند ولی ما نمی‌دانیم آیا یکی از آبادی‌های پیشین بوده که آبادتر گردانیده و نام آنرا هم تغییر داده یا اینکه خود او آبادی جداگانه‌ای بنیاد نهاده.
  53. کتاب سیدعلی تذکره شوشتر مسوده‌های جواهری.
  54. عسکر مکرم که خود ایرانیان «لشکر مکرم» می‌خوانده‌اند در آنجا بوده که اکنون بند قیر نهاده با شوشتر هفت یا هشت فرسخ فاصله داشته اینکه در تذکره آن را در یک فرسخی شوشتر می‌گوید اشتباه است.
  55. اگر نوشته مستوفی را در نزهت‌القلوب استوار بدانیم شهرکی هم به نام مسرقان در آن روستا برپا بوده.
  56. در بندهش پهلوی که نام رودهای ایران را می‌شمارد دجیل یا کارون را با نام مسرقان یاد می‌کند.
  57. در جای دیگر از شهر اهواز و تاریخچه آن سخن خواهیم راند آبادی آن شهر بسته به بودن بند بود، چنانکه پس از شکستن بند ویران گردیده پس باور کردنی نیست که بند را اردشیر بنیاد نهاده باشد مگر بگویم آبادی شهر نیز از زمان او آغاز شده در حالیکه آبادی شهر را از زمانهای باستان‌تر می‌نگارند، شاید اردشیر بند را آبادتر و استوارتر گردانیده
  58. عبارتها بی‌غلط نیست ترجمه به معنی شده.
  59. از شگفتیهاست که ابن حوقل که به فاصله اندکی از استخری بگردش برخاسته در بسیار جاها همان عبارتهای استخری را می‌آورد و از اینجا اعتبار گفته‌های ابن حوقل بسیار اندک است و می‌توان گفت که به خوزستان نرفته و به دزدیدن نوشته‌های استخری بسنده کرده.
  60. استخری و ابن حوقل هر دو نوشته‌اند که هر چه آب بجوی دیرین در می‌آمد، به مصرف آبیاری باغها می‌رسیده و این است که پس از شش فرسخ به خشکی می‌انجامیده از شگفتی‌هاست که ابن حوقل چون کمی آب را در این جوی و خشکی آن را می‌نویسد می‌گوید: چون این هنگام آخر ماه بود و ماه رو به کاستن داشت آب به جهت جزر و مد کم گردیده همگی جوی را پر نمی‌کردند زیرا جزر و مد با فزونی کم و بیش می‌شود. این سخن یاوه و بی‌معنی و خود دلیل است که ابن حوقل خوزستان را ندیده و عبارت‌های استخری را دزدیده است.
  61. مستوفی در نزهت‌القلوب چون شهرهای خوزستان را می‌شمارد شهری نیز بنام مسرقان در آنجا نام می‌برد. ولی نوشته او در این باره استوار نمی‌توان داشت و نمی‌توان باور کرد که آبادی روستای مسرقان تا زمان او بازمانده بوده.
  62. کتابهای استخری و ابن حوقل و تاریخ ابن اثیر و اساب سمعانی و نزهت‌القوب مستوفی و معجم‌البلدان.
  63. سید جزایری در زهرالربیع و نواده‌اش در نذکر شوشتر داستانی یاد کرده‌اند که در روزگاران باستانی در شوشتر پلی بوده و آن پل را والریان قیصر روم ساخته بوده و چون شبیب خارجی از روی آن پل در آب افتاده غرق شد و حجاج به شوشتر دست یافت آن پل را خراب ساخت. این داستان پاک بی‌بنیاد است و غرق شدن شبیب در اهواز بوده نه در شوشتر و او از روی جسر به آب افتاد نه از روی پل.
  64. ابن بطوطه از روی جسر گذشته است.
  65. در سال ۱۳۰۲ شمسی که نگارنده به خوزستان رسیده بودم باز در همانجا کلکی وارونه شده شش یا هفت تن را چند تن از ایشان سپاهی بودند نابود ساخت.
  66. رود دودانگه بیش از بیست ذرع گودتر از شهر می‌باشد و این است که بی‌بند بالا آوردن آب با چرخاب سخت دشوار می‌باشد.
  67. کتاب سیدعلی مسوده‌های جواهری کتاب کعبی.
  68. کتاب سیدعلی.
  69. از خاندان و اخشتوخان
  70. باید دانست که رقم به شکل (۱۸۵) است. ولی یقین است که مقصود ۱۰۸۵ می‌باشد و در آن زمان از اینگونه اشتباهها درباره ارقام هندسی و جای گزاردن سفر فراوان بوده.
  71. کتاب سیدعلی.
  72. کتاب سیدعلی تذکره شوشتر خلاصه تاریخ العراق للاب انستانس.
  73. کتاب سیدعلی و تذکره شوشتر
  74. پس از چاپ شدن مقداری از این تاریخ آقای حاج میرزا ابوعبداللّه مجتهد دانشمند زنجانی کتابی از زنجان فرستادند که پس از دیدن دانسته شد ترجمه کتاب سیدعلی است: نسخه کتاب سیدعلی در کتابخانه مسجد سپهسالار نسخه خود مؤلف است ولی یگانه نسخه بودن آن‌که ما نوشته بودیم در دست نیست. نسخه‌ای از آن در هویزه نزد مشعشعیان بوده که در زمان فتحعلی شاه نزد پسر او محمد علی میرزا که والی کرمانشاهان و خوزستان بود برده و بفرموده او یکی از سادات جزایری شوشتر آن را ترجمه به فارسی کرده و بسیار کوتاهش ساخته و این ترجمه است که نسخه آن را آقای حاج میرزا ابوعبداللّه فرستاده‌اند. از داستان سید مبارک تا اینجا هر کجا کتاب سیدعلی گفته‌ایم مقصود این نسخه فارسی است. ولی چون آن نسخه در این‌جا به پایان می‌رسد و پاره مطالب در اصل نسخه هست که در آن نیست از اینجا به پس مقصود از کتاب سیدعلی نسخه عربی است.
  75. او کتابی به لاتین نوشته و در اروپا چاپ نموده. یکی از ترکان استانبول آن را به ترکی ترجمه کرده «عبرت‌نامه» نام نهاده و چاپ کرده. سپس عبد الرزاق دنبلی آن را به فارسی ترجمه نموده که نسخه‌ای از آن در کتابخانه مدرسه سپهسالار هست صنیع الدوله نیز همان را در جلد دوم منتظم ناصری آورده است.
  76. در پاره کتابها نام «سید عبداللّه» برده می‌شود ولی گویا درست نباشد.
  77. اگر خان خاین همان سیدمحمدخان بوده می‌توان پنداشت که این پسر عموی او سیدعلی مورخ است که گفتیم دو بار به والی‌گری رسیده و بی‌شک رقیب سیدمحمدخان بوده است چنانکه نام او سپس هم خواهد آمد. سرجان ملکم به جای پسر عمو برادر کوچکتر می‌نویسد.
  78. جایی در نزدیکی شوشتر است.
  79. میرزا مهدیخان در اینجا نام او را نمی‌نگارد ولی در داستان سفر دوم نادر به خوزستان در سال ۱۱۴۵ نام او را سیدعلیخان می‌نگارد.
  80. در نسخه چاپ تبریز جهانگشا «دیزفول» می‌نویسد ولی از لغزش رونویسان است.
  81. چنانکه در جای دیگری گفته‌ایم تومان دوره صفوی نزدیک به ده برابر تومان امروزی بوده است.
  82. در نسخه چاپ تبریز جهانگشا «نواحی دیزفول» می‌نویسد ولی اشتباه است و این‌بار دوم است که در این کتاب بجای دورق «دزفول» نوشته می‌شود.
  83. جهانگشای نادری چاپ تبریز صفحه‌های ۷۲ و ۷۶ و ۷۷ و تذکره شوشتر چاپ هند ص ۹۰-۹۳ و سیاحت‌نامه بارون دبود بخش یکم ص ۲۳۹.
  84. بارون دبود تپه‌ای را در یکفرسخی فهلیان نشانده می‌گوید سنگر محمدخان در آنجا بود.
  85. خود محمدخان به گرمسیرهای فارس گریخته بود در آنجا نیز درنگ نتوانسته به جزیره قیس رفت شیخ آن جزیره او را گرفته به شیراز نزد طهماسب قلی خان فرستاد و او نیز به اصفهان نزد نادر روانه ساخت و نادر چشمهای او را کنده پس از سه روز نابودش ساخت.
  86. جهانگشا و تذکره شوشتر.
  87. در زمان صفویان حکمرانان بزرگ را بیگلر بیگی حکمرانان زیردست ایشان را قول بیگی می‌نامیدند.
  88. تذکره شوشتر و تاریخ کعب (کسی از کعبیان دفترچه‌ای با زبان عربی خوزستان نوشته که نامهای مریخ کعب را با اندکی از کارهای هر یکی می‌شمارد چنانکه نام این دفترچه سپس برده خواهد شد ما آنرا تاریخ کعب می‌نامیم.