پرش به محتوا

تاریخ طبرستان/قسم اول/باب دوم

از ویکی‌نبشته

باب دوم

ابتداى بنياد طبرستان

و بناى عمارت شهرهاى وى

حدّ فرشواذگر آذربيجان و سر[۱] و طبرستان و گيل و ديلم و رى و قومش و دامغان و گرگان باشد، و اوّل كسى كه اين حدّ پديد كرد منوچهر شاه بود و معنى فرشواذ آنست كه باش خوار اي عش سالما صالحا.

بعضى از اهل طبرستان گويند كه فرشواذ جر را معنى آنست كه فرش هامون را گويند، و اذ كوهستان را و گر [بمعنى جر[۲]] دريا را يعنى پادشاه كوه و دشت و دريا، و اين معنى محدثست و متقدّمان گفته‌اند بحكم آنكه[۳] جر بلغت قديم كوهستان باشد كه برو كشت توان كرد و درختان و بيشه باشد[۴] سوخرائيان را در قديم لقب جر شاه بود يعنى ملك الجبال.

و مازندران محدث است بحكم آنكه مازندران بحدّ مغربست و بمازندران پادشاهى بود[۵] چون رستم زال آنجا شد او را بكشت. منسوب اين ولايت را موز اندرون گفتند بسبب آنكه موز نام كوهيست از حدّ گيلان كشيده تا بلار و قصران كه موزكوه گويند همچنين تا بجاجرم يعنى اين ولايت درون كوه موزست.

امّا آنچه بطبرستان منسوبست از دينار جارى شرقى تا بملاط‍‌ كه ديهى است وراى هوسم غربى ميگويند در قديم[۶] بيشۀ بوده است و بعضى از امواج متلاطم دريا شمرها و بطايح، مرغ و ماهى را مسكن و مأوى، و بعضى ناحست را دريا بكوههاى شوامخ پيوسته بود تا در عهد جمشيد، پارسيان ميگويند ديوان او را مسخّر بودند و بعضى از اصحاب تواريخ جمّ‌ المصطفى[۷] نبشته‌اند، او ديوان را فرمود تا كوهها را منهدم و هامون كنند و دريا انباشته و غدران بريده و آبها را بدريا رسانند و صحارى باديد آرند و مجارى أنهار و ينابيع قسمت فرمود و براى اهل كوهستان قلعه‌ها ساخت چنانكه الاّ بنردوان چرمين[۸] نتوانند رفت، و در آن معاقل و حصون ذخيره آماده كرده و از كوهستانها آبها بوادى رسانيده و براى اهل صحرا خندقها زده، صد سال و زيادت برين نسق طبرستان داشتند، بعد از آن بهفت اقليم فرستاد و پيشه‌وران فرمود آورد و اوطان هرقوم پديد كرد و اهل فضل و عقل و حساب را بر ساير طبقات فرماندهى داد، پس قديم‌تر طرفى از اطراف طبرستان لارجانست.

و فريدون بديه وركه قصبۀ آن ناحيت و جامع و مُشرَّق[۹] و مصلّى آنجاست از مادر در وجود آمد، و سبب آن بود كه چون ضحّاك تازى جمشيد را پاره‌پاره كرد آل جمشيد از سايۀ خورشيد نفور و مهجور شدند تا در ميان عالميان ذكر ايشان فتور و دثور يابد. مادر افريدون با متعلّقان ديگر بپايان كوه دنباوند بدين موضع كه ياد رفت پناه گرفت. چون فريدون از مشيمۀ كن فيكون بيرون آمد بحكم آنكه جبال غير ذى زرع و ضرع[۱۰] بود با حدود شلاب[۱۱] نقل كردند كه در آن صقع چراخورها باشد و مقيمان او را تعيّش از منافع نتاج و باج گاوان بود. چون طفل از حدّ رضاع بفطام رسيد و هفت عام برو گذشت خطام[۱۲] در بينى [گاوان[۱۳]] ميكرد و مركب خود ميساخت چنان بود كه گويى[۱۴] از عكس افلاك بر روى خاك آفتابى ديگر از ثور طلوع مى‌كند. چون مراهق شد جوانان [آن[۱۵]] جنبات براى دفع نكبات پناه بجلادت و شهامت او ميكردند و هرروز او بر گاو نشسته با ايشان بشكار و ديگر كار ميرفتى تا بر وَقِ[۱۶] شباب رسيد، جمعيّت رونقى گرفت بطرف لفور بديه ماوجكوه افتادند، قوم اوميدواره كوه و انبوه كوه قارن بدو پيوستند و براى او گرزى بصورت گاو ساخته، بتحديث اين حديث جمله طبرستان را معلوم شد تا بتدريج از جهات و اقطار مردم بكنار او آمدند چون در عدد و عدّت قوّت ديد با اهل طبرستان آهنگ جنگ عراق كرد و چنانكه مشهورست باصفهان [رسيد[۱۷]] و كاوۀ آهنگر خروج كرد و بدو پيوست و ضحّاك را گرفت و بياورد، نظم:

  نه فريدون گاو پرورده كرد شير گرسنه را برده  
  نه ببارىّ‌ و سعى يك دو گيا بستد از بيورسب ملك نيا[۱۸]  

و بپايان كوه دنباوند آنجا كه مسقط‍‌ رأس او بود يك شب داشت و با شاهق كوه فرستاد و بچاهى كه معروفست مقيّد و محبوس فرمود، چون هفت اقليم بحكم او شد نشست جاى خويش تميشه ساخت و هنوز اطلال و دمن سراى او بموضعى كه بانصران گويند ظاهر و معيّن است و گنبدهاى گرماوه را آثار باقى، و خندقى كه از كوه تا دريا فرموده بود پيدا، و من جملۀ آن بنوبتها مطالعه كرده‌ام و آنجا بطواف رفته و عبرت گرفته و فردوسى در شاهنامه ياد كرد، نظم:

  فريدون فرخ تميشه بكرد نشست اندر آن نامور بيشه کرد[۱۹]  

و بيشۀ نارون در كتب هم آن موضع را خوانند و جوى نارون الى اين ساعت برقرارست و معمور و از آن خلايق متمتّع، چون گرشاسف بچين شد فغفور را با بند زرّين بر سر پيل با هشتاد ديگر شاهان بتميشه پيش فريدون فرستاد بر دست نريمان.

امّا بنياد سارى، در قديم طوس ِنوذر كه سپاه‌دار ايران بود افگند بموضعى كه اين ساعت طوسان ميگويند، و چنان بود كه بعهد كيخسرو چون ازو خيانتى در وجود[۲۰] آمد كه فريبرز كاوس را برگزيده بود بترسيد و بگريخت، با آل نوذر بدين موضع التجا كرد تا رستم زال با لشكر هفت اقليم بيامد، او را بگرفت، پيش كيخسرو برد، گناه او را عفو كرد، درفش و كفش بدو سپرد و قصر مشيد و مقرّ منيعى كه او ساخته بود هنوز تودۀ آن باقيست لومنى دوين[۲۱] ميگويند و اين موضع كه اكنون سارى است محدثست.

فرّخان بزرگ كه ذكرش برود پادشاه طبرستان بود باو را كه از مشهوران درگاه بود فرمود تا آنجا كه ديه او هراست شهرى بنياد نهد براى بلندى آن موضع و بسيارى چشمه‌هاى آب و نزهت جايگاه[۲۲]، مردم اوهر[۲۳] باوْ را رشوت دادند تا ترك آن بقعه كرد و اينجا كه امروز سارى است بنياد نهاد، چون عمارت تمام شد شاه بيامد كه تا مطالعۀ شهر كند، معلوم شد كه باو با او خيانت كرده، محبوس فرمود و بطريق آمل بديه باوجمان[۲۴] او را بياويخت، نام اين ديه باو آويجمان ازين سبب نهادند و از آن زر رشوت ديهى بنياد افگند و چون تمام شد دينار كفشين نام نهاد، تا اين ساعت هم ديه معمور ماند هم نام برقرار.

مسجد جامع سارى را بوقت خلافت هرون الرّشيد يحيى بن يحيى ظاهرا: هانى بى‌هانى[۲۵] امير كه ذكر وى برود بنياد نهاد و مازيار بن قارن باتمام رسانيد و آثار عمارت مازيار بيشتر ظاهر است، و گنبد آن چهار در كه در مقابل سراى باوندان نهاد و ملك سعيد اردشير غفر اللّه ذنوبه آن موضع را باغى خرّم ساخته بود و بيك جانب ميدان و گنبد در ميان منوچهر شاه اساس افگند و بعهد اصفهبد خورشيد گاوباره خللى يافته بود مرمّت كردند، در مقدور هيچ آدمى نيست كه از آن عمارت خشتى جدا كنند از احكام ريخته كه فرموده‌اند.

رويان استندارى[۲۶]

ابتداى زمين رويان بعهد فريدون بود، چون سلم و تور ايرج را بكشتند چنانكه در شاهنامه بغايت شرح آن رسيد[۲۷] او را بحدّ لفور بماوچكوه كه ذكر رفت دخترى مانده بود و آفريدون چنان پير شده بود كه ابروها بعصابه باز بسته داشتى،

ذَهَبَ ألشَّبَابُ وَ لَيْسَ بَع‍‌ْـدَ ذَهابِه اِلَّا[۲۸] ألذَّهَابُ

از خداى درخواست كه خون ايرج هدر نشود، دختر او را بيكى از برادرزادگان خويش داد، ببركات عدل و احسان او دعا باجابت مقرون شد، از آن دختر پسرى آمد، پيش فريدون شدند و او را بردند، گفت ماند چهرش چهر[۲۹] ايرج و خواهد كينش، چنانكه در شاهنامهاى نظم و نثر فردوسى و مؤيّدى شرح دادند كين ايرج باز خواست، و افريدون از جهان فانى بسراى باقى پيوست با ذكرى چنين، نظم:

  فريدون فرّخ فرشته نبود ز مشك و ز عنبر سرشته نبود  
  بداد و دهش يافت او[۳۰] نيكويى تو داد و دهش كن فريدون تويى  

پسر پشنگ افراسياب بطلب ثار سلم با لشكر انبوه بدهستان رسيد، منوچهر باصطخر فارس بود، قارن كاوه را با قباد كه برادرش بود و آرش رازى و سپاه بمقدّمه گسيل كرد و فرمود بدهستان مصاف دهند، چون افراسياب بدانست كه لشكر ايران رسيدند تيزى كرد تا بدفعۀ چند از قارن مالش يافت، ساكن شد. و در كتب تازى هست كه اوّل كسى كه در عالم تعبيه كرد[۳۱] افراسياب بود و آن تعبيه اينست كه از زبان خويش چيزى نبشت بقارن كه نامۀ تو بخواندم و آنچه بهوا دارى ما نمودى معلوم شد، چون من ايرانشهر[۳۲] بگيرم با تو عهد كردم و از يزدان پذيرفته تسليم كنم، و تأكيدى و مبالغتى بانواع اين غدر فرا نموده و چنان ساخته كه اين نبشته قاصدان ببرند و بعارضى كه معتمد و منهى و مشرف منوچهر بود رسانند، چون عارض آن نبشته بخواند و واقف شد و نيز از قارن آزرده بود در حال پيش منوچهر فرستاد، با كمالى كه او را بود سخرۀ بند قضا شد و جواب فرمود تا قارن را گرفته با بند بحضرت فرستند و سپهدارى بآرش تسليم كرد. چون قارن را ببردند در مدّت نزديك افراسياب بر ايشان غالب شد[۳۳] و چندان سپاه منهزم با عراق[۳۴] افتادند و شهنشاه را معلوم شد كه افراسياب غدر كرد، سپهدارى باز بقارن سپرد و لشكر كشيد، برى آمد و افراسياب آنجا كه دولاب و طهران است لشكرگاه كرد و هرروز بر منوچهر چيرگى مى‌يافت،[۳۵] بفرمود تا عمارت قلعۀ طبرك كنند و اوّل كسى كه بنياد آن قلعه فرمود او بود، بعد سالى او منهزم [شد] پناه بطبرك كرد و چون آنجا مقام دشوار شد، شهر در آن تاريخ مقابل گنبد شهنشاه فخر الدّوله بود اين ساعت برى آن موضع را دز رشكان مى‌گويند و تا بعهد ديالم آل بويه بر همان قرار مانده بود و سراى صاحب بن عبّاد تودۀ مثل تلّى من ديدم، منوچهر از طبرك بشهر خراميد و حصار را حصن ساخت و بعد شش ماه كه آنجا نيز بودن تعذّر گرفت بشب بگريخت و بطريق لارجان بطبرستان رسيد، افراسياب جهان بسيط‍‌ و عريض چون سوراخ سوزن تنگ كرد بر او، شعر:

  كَأنّ‌َ بِلادَاللّهِ وَ هْىَ عَرِيضَةُ عَلَى ألخَائِفِ ألمَطْلوُبِ كَفُّةُ حابِلِ  

بدنبال او بطبرستان آمد، منوچهر بحدّ رويان با ديهى افتاد كه مانهير گويند و آنجا غارى عظيمست در روى كوه كه كسى بآخر آن نتواند رسيد، جملۀ خزاين و ذخاير در آنجا نهاد و بعهد الحسن بن يحيى العلوى المعروف بكوچك در اين غار شدند و مالهاى بسيار برداشته و افراسياب ببقعۀ كه خسره[۳۶] آباد گويند از ديهاى آمل فرود آمد و تا بعهد وشمگير بن زيار پدر قابوس اين ديه را عمارت پيدا بود و بالاى اين ديه درختى بود كه شاتى ماز بن[۳۷] گفتند، خيمۀ افراسياب زير آن درخت زده بودند، دوازده سال آنجا بماند كه منوچهر را بهيچ چيز حاجت نبود كه بولايتى ديگر فرستد و آورد الاّ فلفل، بعوض آن گياهى كه كليج[۳۸] گويند ايشان ميخوردند تا رطوبت غالب نشود بر طبايع، چون افراسياب عاجز شد از يافتن منوچهر مصالحه رفت بر آنكه بر يك پرتاب تير ملك كه منوچهر را مسلّم دارد و بر اين عهد رفت، آرش از آنجا تير بمرو انداخت، و در بسيار كتب تازى و پارسى نظما و نثرا ذكر اين تير انداختن نبشتند و بعضى گفتند بطلسم و نيرنج[۳۹] انداختند، و العلم عند اللّه. و دو تير انداختن است كه عجم را بدان فخر است بر اهل ساير اقاليم يكى اين و يكى آن‌كه شهنشاه كسرى و هرز را با سيف ذى يزن[۴۰] پادشاه يمن بعرب فرستاد كه لشكر حبش هجده سال يمن و آن حدود گرفته بودند و سوادى كه بر الوان عرب غالب شد از آن تاريخ است و الاّ عرب در اصل اشقر بودند و روايت از صاحب شريعت عليه الصّلوة و السّلام بر تصديق اين[۴۱] وارد، عرب از حبش ذليل شده بودند، و هرز شيخى مسنّ‌ بود چون صفها بركشيدند ابروها بعصابه باز بست و گفت ملك حبش را بمن نماييد، در پيشانى ملك حبش ياقوتى آويخته بود مقدار تخم مرغى، او را باشارت باز نمودند، و هرز بنظر تيرى انداخت بدان ياقوت آمد و بپيشانى رسيد و بقفا بيرون شد، و اين قصّه دراز است و از غرض دور. بعد مصالحۀ منوچهر و افراسياب كورۀ رويان پديد شد و عمارت آن حدود رفت و شاه منوچهر مقام بطبرستان ساخت و چنانكه رفت حدّهاى او پديد آورد.

شهر آمل

اصل بنياد او آنست كه دو برادر بودند از زمين ديلم يكى اشتاد نام و ديگرى يزدان، شخصى را از كبار ديالم و معروفان آن ناحيت بفتك بكشتند و هردو برادر شب را شتر خويش ساختند و با عيال و اقربا از آنجا گريختند و از ضرورت مفارقت وطن و جلا اختيار كردند و بنواحى آمل آمده، و ديه يزداناباد كه معروف و معمور است آن برادر بنياد كرده و رستاق اشتاد كه هم باقى است برادرى ديگر، و اين اشتاد را دخترى بود كه رويش محراب عاشقان و مويش پاى بند بيدلان بود، و آن عهد را شهنشاهى بود فيروز نام فرمان فرماى جملۀ گيتى و دار الملك او بلخ بود، شعر:

  فوازن به أهمي الغيوث اذا حبا و وازن به أرسى الجبال اذا احتبي[۴۲]  

شبى از شبها قضا اختر خيال اين دختر بدان تاجور نمود و بر جمال و ظرافت و کمال[۴۳] لطافت او شيفته شد تا بوقت صبح بطنّازى و خيال بازى مشغول بود، چون دست تقدير از جيب افق كشمير موسى آسا يد بيضا بعالميان نمود شاه از عشق آن ماه مست و خراب برخاست و با خود گفت: صبح آمد و خورشيد من از من بربود، شعر:

  خيالك في الكري وهنا أتانا و من سلسال ريقك قد سقانا  
  و بات معانقى ليلا تماما فلمّا بان وجه الصّبح بانا  

[۴۴]خواست كه دل را بعنان كمال از تتبّع آن خيال برگرداند و هيأت آن پيكر را كه بتگر قدر[۴۵] تراشيده بدو نمود بتراكند[۴۶] و دل را آرميده گرداند مگر اشتعال آن آتش زبانه زن را باشتغال امور جهاندارى آبى بر سر زند مقدور او نشد [شعر:

  قضي اللّه ما لا أستطيع دفاعه فما كان لى ممّا قضي اللّه عاصم[۴۷]]  

فضول آن فكرت بدقّ‌ و نحول انجاميد، شهنشاه چنان شد كه.

  لو انّ‌ الأشعريّ‌ رآه يوما لسمّي بعده المعدوم شيئا  

با خود انديشيد كه كتمان اين [راز] نهان مرا بجان زيان ميدارد و از نحافت بمخافت رسيد، بر عقل قباى صبر تنگ آمد، چنگ در مشورت زنم [۴۸]، شعر:

  شفاني ان افشيت سرّك في الهوي كذلك أسرار الهوي ان فشت شفت  

موبد موبدان را بخواند و خانه از بيگانه خالى فرمود[۴۹] و گفت، شعر:

  تأمّل نحولي و الهلال اذا ابدا لليلته في افقه أيّنا أضني  
  علي أنّه يزداد في كل ليلة نموّا و نفسي بالضّني أبدا تفنى  

موبد بعد تحميد و تمجيد شهنشاه گفت مدّتيست كه دلهاى بندگان بأثر تغيّرى كه بر ذات باثبات شهنشاه پيداست در مخلب و منقار عقاب غم در عقابست و بحكم آنكه گذشتگان گفتند سؤال از حال ذات شهنشاه دليل كند بر قصور خرد خدمتكاران كسى را زهرۀ اين انديشه نيست، شاه فرمود درين وقت چندى چو فلك قباى اطلس روز[۵۰] از پشت جهان باز كرد و لباس پلاس شب درو پوشيد و فرزين چرخ كه ماه خوانند بشاهرخ از جمشيد فلك كه خورشيد گويند كلاه ببرد و از نور او در شب ديجور خود را كلّه بست ديدۀ ما از بخت خشنود بر تخت بغنود، چنانكه معتاد است من نام رأى الأحلام[۵۱] شررى از كورۀ دل آتشين ما بتصعيد و تبعيد بطلب مركز اصلى در قالب عاق گشت و بعيّوق پيوست، بميدان عالم غيب جولان مينمود، چشمش بر چشمۀ افتاد، بسيار اشجار برسم نوبهار بر حوالى آن رسته و انواع رياحين و شكوفه چه از خاك دميده و چه از درختان شكفيده، بر حافّات آن صافّات شد، شعر:

  النّبت ميّال على رملاته و الماء سيّال علي أحجاره  

دخترى سيمين پيكر[۵۲] ياسمين بر دلاويز نشاط‌انگيز شمشاد زلف بنياد لطف[۵۳] ماه ديدار خوش گفتار، هر وقت كه چشمش تير مژه در كمان ابرو مى‌نهاد سرين و سينه دل[۵۴] برهم ميدوخت، شعر:

  مواز بعضه في الحسن بعضا و لكن ما له شكل مواز  
  يسلّ‌ من الجفون سيوف لحظ‍‌ بها بدعو القلوب الي البراز[۵۵]  

تصنيف طرّه‌ها كرده و زلفها پس پشت افگنده از بيقرارى قرار جانها ربوده،

  زلف تو كه از راه خطا مى‌جنبد پيوسته بقصد خون ما مى‌جنبد  
  تكرار اگر نميكند درس جفا چندين بنگويى كه چرا مى‌جنبد  

هردو آستين باز ماليده و ساقين بركشيده، خلخال بپاى و خال بر روى، شعر:

  و موموق له في الخدّ خال كمسك فوق كافور نقيّ‌  
  تحيّر ناظرى لمّا رآه فصاح الخال صلّ‌ علي النّبيّ‌  
بر این صفت در آن چشمه ریس[۵۶] کتّان با هزار دل و جان بآب فرومیبرد و بر سنگ

میزد، وقت صبح آن شرر بچندین ضرر بقالب من باز آمد و داء سوداء عشق بر من مستولی شد، هرچه میخواهم دل از جوال آن خیال بیرون کنم بقدرت بشری سرسری میسّر نمیشود،

  مَا بَیْنَ جَنْبَیَّ دَاءُ مِنْ هَوِّی عَجَبٌ وَ مَا لِدَائِيَ اِلاَّ وَصْلُهَا آسِ[۵۷]  

موبد موبدان چون شهنشاه اینجا رسید چین در جبین آورد[۵۸] و چنانکه گویند:

  أَضْحَتْ قَنَاتُکَ فِي الفِخَارِ قَوِیمَةً اَغْنَتْ عَنِ التَّثْقیفِ وَالتَّقْویمِ  
  وَ غَدَتْ لَکَ الأَیَّامُ قٰاضِیَةً بِمَا تَهْوَي فَلَمْ تَحْتَجْ اِلَی التّقْویمِ  

[گفت شهنشاه[۵۹]] ب‍داند که جهانیان بمکان رفیع و جاه وسیع تو شادمان، و ترا دیو وارونه بدینگونه دانۀ غم در دام حیلت فرا نمود، اگر شهنشاه بدین مشورت از بنده رخصت طلبد عقلا گفته‌اند: مَنِ الْتَمَسَ مِنَ الْإِخْوَانِ الرُّخْصَةَ عِنْدَ الْمَشْوَرَةِ وَ مِنَ الْأَطِبّاءِ عِنْدَ الْمَرَضِ وَ مِنَ الْفُقَهاءِ عِنْدَ الشُّبْهَةِ ازْدادَ تَحَیُّراً وَ مَرَضَاً وَ احْتَمَلَ وِزْراً معنی آنست که هرکه رخصت طلبد از دوستان بمشورت و از طبیب ببیماری و از دانشمند بحرام همیشه متحیّر و بیمار و گناه کار بماند، جواب بنده آنست که حکما گویند: اَحْزَمُ الْمُلُوکِ مَنْ مَلَکَ جِدُّهُ هَزْلَهْ وَ قَهَرَ هَوَاهُ رَأْیُهْ وَ عَبَّرَ عَنْ ضَمِیرِه فِعْلُهُ معنی آنست که[۶۰] عاقلترین پادشاهان آنست که جدّ او بر هزل غالب و مالک باشد و رأی روشن او قهرکنندۀ هوا[۶۱] و مراد نفس او و افعال محکم و متقن او تعبیرکنندۀ عقل و بصیرت او،[۶۲] و عمر میگوید: لَا یَکُونَنّ‌َ[۶۳] حُبُّکَ کَلَفًا وَ لَا بُغْضُکَ تَلَفًا باقرب مزار و موافقت غمگسار حاش للّه که شهریار بچنین بلا مبتلی شود که جهان‌دیدگان گفتند: العشق شغل قلب فارغ، عشق كار دل بيكاران است، و لا أرانى اللّه فراغك روزى مباد كه دل تو از صلاح عالم فارغ شود، بعد از آنكه جهان و جهانيان شكار حلال تو شده باشند تو افگار[۶۴]. خيال محال چگونه گردى، علما گفته‌اند: زلّة العالم لا تقال معنى آنست كه خطاى دانا معذور ندارند، تا بدين غايت ذات بزرگوار از بدواتى كه عرب گويند و للملوك بدوات منزّه بوده است، حديث فسق عشق مصاطب[۶۵]

رنود و غربا را شايد نه مجالس ملوك و ادبا را، زلّت و علّت عشق ذلّت و ضلّت بود و عاشق بقلّت عقل و كلّت بصر مبتذل، شعر:

  خلعت العذار في متابعة الهوى كأنّك قد مهّدت في خلعه عذرا[۶۶]  

طبيب را حاضر بايد كرد كه مثلست: اوّل الحجامة تخدير القفا، مقدّمۀ[۶۷] تفاوتى كه در اركان مزاج راه يافته است تواند بود، نبايد كه نقصان و رجحان زيادت شود تا تعديل طبايع فرمايد و بزيادت نگرايد، چون ازين فصل فارغ شد برخاست و جاى بگذاشت شهنشاه چون سخن موبد شنيد بر خود پيچيد، روزى چند صبر كرد، عاقبت چنانكه حال دلشدگانست كه از سخن عذول عدول كنند و بسمع قبول نشنوند از جنون جوانى و غرور سلطانى بلكه طبيعت انسانى ابن آدم حريص علي ما منع شهنشاه گفت. نظم:

  مرا عشقست و جز من مردمانرا ازين انواع بسيار اوفتادست  
  ملامت چون كنم خود را نه ز اوّل ز من آيين اين كار اوفتادست  

وزرا را بخواند و بجملۀ مرزبانان اطراف مثال فرمود تا طلب آن خيال كنند، بحكم فرمان مجمّزان روانه شدند و عالمى درين تگاپوى و جستجوى جدّ نمودند و برنگ و بوى نرسيدند، و بهر خبر يأس انطفاء طراوت بشره و انسكاب عبرۀ شهنشاه زيادت ميبود، مهر فيروز نام خويشى داشت بقربت و قرابت مخصوص، شبى پيش خويش خواند و گفت: به رسم عشق من آورده‌ام درين دنيا

  [۶۸]ضلوعى توالت في الهوي حسراتها و طالت كما شاء النّوي زفراتها[۶۹]  
  و أوقد نارا في جوانحى الجوي تضرّم ما بين الحشي جمراتها[۷۰]  

دل ريشى تو بسبب خويشى همانا كه رنجورى مرا زيادت بايد كه باشد، بطلب شفا و داروى من ترا كمر بايد بست كه اگر بدست آورى و من زنده مانم از مكافات و قضاء حاجات تو هيچ فرونگذارم و اگرنه:

  فإن متّ‌ فاعذرنى فكم غاب في الثّرى نفوس كرام ملئها حسرات  

مهر فيروز بپاسخ گفت اوتاد طناب عمر شاه از كوه دماوند راسخ‌تر باد هرموى كه بر منابت بنده رسته است اگر جانى شود و براى تحصيل رضاى او فدا كنم هم اندكى باشد از قضاء حقوق نعم بسيار شهنشاه كه بر بنده واجبست، چون از حضرت برخيزم ننشينم تا هربدست زمين دنيا بپاى باز نكنم و بدست نيارم و بفضل معبود با مقصود بخدمت نرسم اگر در دهان مار و ديدۀ مور بايم[۷۱] شد،

  فأشرب ماء الجفن ان مسّني الصّدى و آكل لحم الكفّ‌ ان كنت اغرث  

و در حال بيرون آمد و تنى چند از مردان روز نبرد بگزيد چنانكه:

  اذا وردت ماء و في المآء قلّة تفرّق عنها[۷۲] سائر النّاس او تسقي[۷۳]  

و همه را فرمود تا كمر وفا بر ميان بندند و سپر حيا در روى كشند و از آن جماعت عالم پيمودگان بپرسيد كه كدام طرف از شما فروافتاد[۷۴] و پاى سپر نشد، گفتند شرق و غرب عجم و عرب گرد برآمديم جز جزو طبرستان، مهر فيروز هم در آن روز از بلخ رخت بر بست و عنان براه طبرستان گشاد، شهنشاه ذخاير خزاين بدنبال او بفرستاد تا بشهرستان طوسان رسيد، والى كه از قبل شاه آنجا بود بدو پيوست و بجمله نواحى آن ولايت مال بى‌نهايت صرف ميكرد تا يك سال و اند برآمد اثر ابرى از آسمان اميد پيدا نشد، از حيلت فروماند، روزى گفت:

  العزّ في استعلاء سرج طمرّة لا في اتّكاء المتن[۷۵] فوق و ساد  

بفرمود تا رخت و بنه آنجا گذارند و تنى چند يك تنه با او برنشينند، روى بكنار دريا نهاد، بهر جويى كه عبره ميكرد مراكب ياران آنجا مى‌ماندند او با اسب خويش تنها بحدّ ديلم[۷۶] رسيد و اسب در جوى راند، پاى گير آمد، اسب رها كرد و بمشقّتى بسيار شناه كنان بكنار جوى افتاد، نه روى مراجعت بود نه جاى مقام، در آن بيشه‌ها شد، ميگرديد تا آبى يافت پاكيزه و روشن، انديشه كرد كه لا بد از عمارت اين آب سايل شده باشد، بر روى آب دويدن گرفت بسرچشمۀ فتاد چنانكه ذكر در ابتدا رفت و دخترى ديد بر همان صفت، با خود گفت اگر جنّيه باشد بكشم اگر آدميست مطلوب منست، شمشير بركشيد و بر سر چشمه شد، دختر برو نظر افگند، مردى خوب ديد نيام شمشير بزر در[۷۷] گرفته، گفت اى جوان تو چه كسى و ترا چه نامست و اينجا چه ميكنى كه مثل تو بدين جايگاه عجب است، مهر فيروز گفت من آدمى‌ام تو مرا از حال خود و نژاد معلوم كن، گفت من نيز آدمى‌ام و مسكن من همين جاست و مرا دو پدر است يعنى پدر و برادر او[۷۸] و مادر دارم و برادران بسيار، مهر فيروز گفت اگر بر تو گران نيايد مرا بكران مقام شما توانى برد، دختر بسبكى از آب بيرون آمد و او را تا بسر سراى خويش ببرد و درون رفت، مهر فيروز ساحتى با راحت ديد[۷۹]

گفت، شعر:

  اليوم يوم سلوّ كلّ‌ فؤاد اليوم برد حرارة الأكباد  

مادر از دختر سبب آمدن پرسيد، حال مهر فيروز شرح داد، فرمود كه بيرون شود و او را درون آورد، دختر برآن جمله كرد، چون مادر او را بديد ترحيب و بشاشتى نمود و كهتر پسر را پيش شوهر و برادران فرستاد تا باز خواند، چون برسيدند بر مهر فيروز سلام كردند و انواع تكلّف در كرامت و ضيافت او تقديم داشتند و برسم ديلم تا سه روز از او هيچ سؤال نكردند و مهر فيروز از مردمى و دلجويى ايشان عجب ميداشت چون سه روز بگذشت گفتند با چندين بها و زيب و فرّ و جمال و كمال بمثل اين جاى چگونه افتادى كه نه سلطانى است و نه لشكرى و نه جنسى مانند تو، گفت بدانيد من مردى‌ام از خواصّ‌ شهنشاه عالم و از خويشان او براى رياضت نفس بتماشا بشهرستان طوسان آمدم كه شنيده بودم در دنيا براى شكار موضعى از آن بهتر نيست، با بعضى از خدم روزى برنشستم و شكار كنان بدين مقام رسيدم كه دختر شما را ديدم و ياران من بهر جاى بماندند و اسب من در اين جوى غرق شد، اكنون شما دانيد من كسى نباشم كه شما را از من عار آيد يا بمال و عدد شما احتياجى باشد، اگر لايق دانيد دختر را بمن سپاريد، پدر و مادر و برادران گفتند هرآينه منظر تو دليل بر كرم مخبر تو است و ادب تو منبی[۸۰] از فضل و نبل منصب[۸۱] تو و ما را بمثل تو چگونه ميل نباشد امّا حال ما و افتادن بدين طرف آن بود كه در مقدّمه[۸۲] رفت و ما را برادرى بزرگتر است بى‌اشارت و مشورت او ابتداء هيچ مهمّ‌ روا نداريم و نزديك بما نشسته است، اگر تشريف موافقت ارزانى دارى آنجا شويم و برو عرض داريم. مهر فيروز برغبتى صادق سپاس دارى نمود، با همديگر پيش يزدان رفتند، چون او را ديد در اكرام و اعزاز و اجلال اهمال ننمود و پرسيد از برادر كه موجب انعام نقل اقدام اين مهتر چيست كه، بيت

  بى‌هيچ بهانۀ و بى‌هيچ دليل ناگاه بخان عنكبوت آمد پيل  

اگر مهمّى بود اعلام بايست فرمود تا من بخدمت شتافتمى و [شرافت[۸۳]] ديدار يافتمى، برادر ماجراى حادثه و حديث رغبت خطبت مهر فيروز معلوم او گردانيد، فرمود كه ترجمان نهان مرد كرم و احسان و ادب و امان او بود، من درين مرد خصال اجمال مى‌بينم كه بحركات و سكنات و سكوت و كلمات مترشّح[۸۴] ميگردد، اجابت كنيد مگر خير و فراغ خاطر ما را سببى بود، باتّفاق يكديگر عهد بستند و عقد را زمان طلبيدند چون ازين انديشه مهر فيروز فارغ شد كسى جست كه بشهرستان طوسان فرستد و أحمال و اثقال و جمال و بغال او را باينجا نقل كند، يكى را از برادران دختر پديد كردند، چيزى نبشت بمتولّى طوسان كه من بدولت شهنشاه مقصود يافتم حالى مسرعى بحضرت [فرستد][۸۵] و خدمتى كه نوشتم روانه كند و برادرى ديگر را بطلب ياران بازمانده فرستاد تا همه را هدايت كرد، چون نوشته بمتولّى طوسان رسيد بحكم اشارت او مجمّز فرستاد و[۸۶] شهنشاه خبر يافت و گفت: المنّة للّه كه بمقصود رسيديم، فرمود تا بخروارها زر و جواهر و جامه‌ها با مهد و عمارى پيش مهر فيروز فرستند و بجملۀ ممالك آذينها زنند و در تعظيم و اجلال دختر تقصير و اخلال جايز نشمرند. چون اين جماعت بخدمت مهر فيروز رسيدند يزدان و اشتاد و متعلّقان او از حشمت و عظمت مهر فيروز واله و متحيّر ماندند و بزانوى عذر [در] آمدند و تا اين غايت مهر فيروز بر زفان نرانده بود كه دختر براى خدمت شهنشاه خواستم، ايشان را گفت شما را مژده باد كه من رغبت بشما براى وصلت شهنشاه كردم و مرا فراغتى است و قصّۀ خواب همچو آب بريشان خواند، مسرّت و بهجت زيادت شد، دختر را بتعجيل گسيل كردند. چون شهنشاه بمعاينه مقارنه دريافت و مشافهه بمفاكهه رسيد فرمود كه اوست آنكه خيالش بمن نمودند، و بر تزايد اعوام و تعاقب ايّام[۸۷] و توالى ليالى معاشقه و مصادقه بزيادت و مستحكمتر مى‌بود تا شهنشاه روزى در اثناء محاوره و مشاوره ازو پرسيد كه زنان ولايت شما را چشمها خوب‌تر و دهان خوشبوى‌تر و بشره نرم‌ترست موجب و سبب چيست، دختر بلغت خويش جواب داد كه: جايد فرّخ خسرو خداى انوشه‌ور جاويد اج بامدادان سفر دين چشم افروج ا اج تاوستان كتّان و زمستان پرنيان پوشين تن افروج، ا اج سير و انكسم خوردن دمش افروج، شهنشاه گفت شاد باش اى حكيمه اكنون مراد خويش بخواه، دختر گفت شهرستانى فرمايد آنجا كه پاى دشت است بآب هرهز و نام من برنهد، شهنشاه مثال داد تا چنانكه مراد اوست بآب هرهز شهرى بنياد نهند، بدان مكان قيّاسان و مهندسان برفتند، براى آنكه آنجايگاه مرتفع بود آب هرهز نتوانستند افگند، قضا را هم در آن سال او را پسرى آمد، خسرو نام نهادند، شهنشاه را تمنّى كرد كه مرا با همان موضع فرستد كه آوردند چه آب و هواى بلخ مرا سازگار نيست، باز نمودند كه اين موضع را كه او فرمود آب هرهز نميتوانند برد، دختر گفت پس پاى دشت، تا امروز بپاى دشت نام او بماند و آثار آن بنياد تا بعهد ما باقى بود و پديدست و آن جايگاه را كه دختر اختيار كرده بود شارستانه مرز ميگويند اين ساعت، بعد از آن از آنجا فرمود تا با اين موضع كه اين ساعت شهرست نقل كنند، مهندسان بيامدند و بنياد شهر بدين موضع كه اسبانه سراى ميگويند فرونهادند و اوّل آن جايگاه را ماته گفتندى، اين ساعت مسجد جامع است و چشمۀ آب بود كه مستنبط‍‌ او بكوه وند اوميد[۸۸] بود، در عهد يزدادى اندكى از آن آب ظاهر بود پس مقصوره، آبى خوش و خنك و جارى چنانكه بچلابه سر چهارپايان را آب ازين جوى دادند و چون شهر را بنياد نهادند باروى حصار از خشت پخته كردند چنانكه سه سوار همبر برفتندى و خندقى ژرف گرداگرد شهر بزدند عمق سى و سه ارش بأرش مسّاحان و عرض يك تير پرتاب و قعر[۸۹] يك بدست، و چهار در برين حصار نهادند: باب جرجان، باب گيلان، باب الجبل، باب البحر خواندندى و مساحت شهر چهارصد گرى[۹۰] زمين بود، سالها برين قرار بماند، و قصر آمل كه زن فيروز بود اينجا كه اين ساعت كوچۀ گازران ميگويند پس رستۀ بزّازان بود و دخمه نيز همانجا، بعهد ملك سعيد اردشير خاك شويان دو نيزه بالاى آن زمين فرورفته بودند و عمارت بسيار ظاهر شده و دخمه و گور باديد آمده. فى الجمله عمارت شهر در مدّت حيات فيروز برين قرار بماند، چون او درگذشت و پسرش خسرو بنشست در تحصين و عمارت مبالغت نمود و بيرون از خندق قصرها ساخت و دار الملك خود كرد تا از اطراف مردم رغبت وطن بدو كردند و اكابر و ملوك براى جوار پادشاه باغ و سراى و بازار و مستغلّ‌ بنياد نهادند حصارى ديگر از گل بفرمود كردن و گرداگرد اين عمارات نو كشيد ما بين السّورين را ربض گفتندى و هرچه بيرون سور گل بود زهق[۹۱]، و در قباله‌هاى كهن اين ذكر بسيار يافتم نبشته، معنى آمل بلغت ايشان آهوش است و هوش و مل مرگ را گويند و بدين كنايت است از آنكه ترا مرگ هرگز مباد.

و[۹۲] آورده‌اند كه چون اصفهبد مازيار بن قارن سورهاى آمل خراب ميكرد بر سر دروازۀ گرگان بستوقۀ يافتند سبز، سر او بقلعى محكم كرده، متولّى آن خرابى بفرمود تا بشكنند لوحى بيرون افتاد كوچك از مس زرد برو سطرها بخطّ‍‌ كستج نبشته، كسى را كه بر آن ترجمه واقف بود بياورند بخواند، هرچند[۹۳] استفسار طلبيدند[۹۴] نگفت تا بتهديد و وعيد انجاميد گفت برين لوح نبشته: نيكان كنند و وذان[۹۵] كنند و هركه اين كند سال و اسر نبرد، همچنان آمد سال تمام نشده بود كه مازيار را گرفته با سرّ من رءآه[۹۶] بردند و هلاك كردند و كيفيّت آن حكايت برود، و مسجد جامع بايّام هرون الرّشيد سنۀ سبع و سبعين و مايه بنياد افگندند و متولّى عمارت ابراهيم بن عثمان بن نهيك بود و خواست اين جايگاه بخرد اوّل مسلّم نشد تا آن وقت كه جدّ ابو الحسن بن هرون الفقيه انبارك نام مسلمان شد او را مبارك نام نهادند، سراى خويش بفروخت، بعد او هركس بتبرّك ميفروختند، چون عمارت تمام شد و خواستند تا قبله پديد كنند چهل شبانه روز باران [بود]، وضع و تعيين بحقيقت ميسّر نشد، بحدس و تخمين فرونهادند و بهاى اين موضع كه جامع است هشت هزار و سى و دو دينار برآمد، و طول مسجد نود و سه ارش بود و طول سمك ده ارش و درو سيصد هزار و ششصد و چهل فرسب[۹۷] بود ديگر آلات برين قياس بايد فرمود و چهل و هفت‌هزار و سيصد و چهل دينار بعمارت صرف شد و بوقت فيروز شاه كه بانى اصل بود از حدّ گرگان تا بحدّ گيلان و موقان بر ساحل دريا خندقى كشيده بود و هنوز اثر آن خندق ببسيار مواضع طبرستان ظاهر است و فيروز كنده ميگويند و يزدادى در تصديق اين معنى مبالغتى نمود. و بوقت آنكه اساس شهر آمل مى‌نهادند مردى صاحب عيال يك گرى زمين ملك داشت كه رزان[۹۸] او بود برو تكليف فروختن كردند گفت هرگز نفروشم، فرزندان دارم و درين شهر توانگران جمع شوند، فرزندان من بى‌ملك اسير مانند و بى‌حرمت شوند، ميان من و شما حاكم و قاضى عدل شهنشاه است، پيش فيروز شاه اين حكايت نبشتند جواب فرمود كه راست ميگويد بايد كه اوّل او را چندان مال دهند كه از جملۀ توانگران شود و بعد از آن تصرّف كنند بملك او.

شهر تُريجه

اشتقاق نام او از توران جير است، بعهد فرّخان بزرگ با تركان مصالحه رفت كه ضريبۀ [خزينه] بستانند و بطبرستان تعرّض نرسانند، چون دو سال برآمد در بندها و مسالك [ممالك] را استواريها كردند و بأداء ضريبۀ [خزينه] و اتاوه تهاون نموده، و بعد تحصين مضايق و تمكين مداخل[۹۹] و مخارج ولايت از هامون برخاسته و بموضعى كه فيروزآباد گويند بحدّ لفور باز شده و نشسته[۱۰۰]، تركان چون خلاف وفا بدانستند بطبرستان آمدند وصول گفتند پادشاه را، بدين موضع كه شهرست لشكرگاه ساخته و بهر طرف بغارت و تاراج تاختن ميبردند تا شبى فرّخان بر سبيل شبيخون تاختن بسر ايشان آورد و ظفر يافت، صول را با جملۀ حشم ترك بكشتند چنانكه پشته پشته از كشته با ديد آمد و باقى كه از لشكرگاه غايب بودند بكمينگاه گرفتار آمدند و طمع تركان از طبرستان منقطع شد، اين موضع را شهر ساختند و توران جير نام نهادند.

شهر مامطير

چون امام حسن بن امير المؤمنين على عليهما السّلام بما مطير رسيد و مالك اشتر نخعى و سپاه عرب با او بودند بعهد خلافت عمر، و هنوز بآمل معسكر ايشان را ذكر باقيست مالكه دشت ميگويند، آن موضع كه مامطير است بچشم امام حسن بن على عليهما السّلام دلگشاى و نزه آمد، آبگيرها و مرغان و شكوفه‌ها و ارتفاع بقعه و نزديك بساحل دريا ديد گفت: بقعة طيّبة ماء و طير، از آن تاريخ مختصر عمارتى پديد آمد تا بعهد محمّد بن خالد كه والى ولايت بود، بازار فرونهاد و بيشتر عمارت فرمود در سنۀ ستّين و مايه مازيار بن قارن مسجد جامع بنياد نهاد و شهر گردانيد.

[۱۰۱]بيرون دربند

و شهرهايى كه بيرون دربند تميشه است آنچه معتبرست و بطبرستان منسوب و متّصل گرگانست گرگين بن ميلاد بنياد افگند و مساحت دايرۀ او چهار فرسنگ بود و هميشه نشستگاه مرزبانان طبرستان آنجا بود، چون گرگين مقام آنجا ساخت خربندگان او بچراخور باستراباد مى‌آمدند و مقام و خانه ساخته، بطول مدّت عمارت زيادت مى‌شد استرآباد نام نهادند، و از دينار جارى تا بملاط‍‌ كه حدّ طبرستان است بطول و عرض كوهها كشيده از رى و قومس تا ساحل دريا جمله معمور و ديهها بيكديگر متّصل بود چنانكه يك بدست زمين خراب و بى‌منفعت نيافتند، و بيست و هفت[۱۰۲] شهر بود درون دربند تميشه كه جامع و مصلّى و بازارها و قضاة و علما[۱۰۳] و منابر بود بدين تفصيل:

بهامون بكهستان
آمل، سارى، مامطير، رودبست كلار، رويان، نمار، كجويه، ويمه،
آرم[۱۰۴] ، تريجه، ميله[۱۰۵]، مهروان، اهلم،
پاى دشت، ناتل، كنو[۱۰۶]، شالوس،
شلنبه، وفاد[۱۰۷]، الجمه، شارمام، لارجان
ٮٮحورى[۱۰۸]، لمراسك، طميش يعنى تميشه اميدواره كوه، پريم، هزار گرى[۱۰۹]

و خراج طبرستان بعهد ايّام طاهريّه شش هزار بار هزار و [يك صد و] سى هزار درم بود [بدين تفصيل]:

از سارى تا تميشه هزار بار هزار و ششصد هزار، مامطير و تريجه سيصد هزار و هفتاد هزار، آمل هزار بار هزار و چهارصد هزار، شالوس سيصد هزار، رويان نهصد هزار، لارجان سيصد و شصت هزار، دنباوند هزار بار هزار و دويست هزار.

و ضياع طبرستان بر سه قسمت بود و محصول آن بايّام طاهريّه هفت هزار هزار و نهصد درهم بود [بدين تفصيل]:

المعروف بحوز و خلاص ايّام مازياريّه هفتاد و دو پاره ديه بود: هزار هزار و ششصد درهم،

المعروف بمأمونيه كه خليفه از اصفهبد خرشيد خريد: سيصد هزار درهم،

غلاّت مصايد ماهى و مرغ دريا و اوديه: هزار هزار و سيصد هزار.

سفحيّۀ اميدواره كوه و لفور و حدود ملك مازيار: هزار پاره ديه: پانصد هزار درهم،

سفحيّۀ كوهستان اصفهبد شروين كه شهريار كوه گرفته: پانصد هزار درهم،

ضياع كه محمد بن عبد الله طاهر را بأقطاع دادند: هزار هزار درهم

غلات سليمان بن عبد الله طاهر: هزار هزار درهم.

جمله دخل طبرستان از خراج و ضياع و رسومات بعهد طاهريّه سيزده هزار هزار و ششصد و سى هزار ديه بود خلاف محصول بيرون تميشه.


  1. املا و ضبط‍‌ اين كلمه كه فقط‍‌ در نسخۀ الف موجود است معلوم نشد، ب اصلا اين كلمه را ندارد و در نسخه‌هاى جديدتر از جمله ج «آهار» آمده شايد بتوان بحدس گفت كه اصل كلمه شيز بوده است كه نام شهر بسيار مشهورى بوده است از آذربايجان ما بين مراغه و زنجان از آتشگاههاى معروف زردشتى واقع تقريبا در محلّ‌ تخت سليمان حاليّه (در صائين قلعۀ افشار).
  2. قسمت بين دو قلاّب از الف افتاده.
  3. كذا ايضا در ب امّا در ج و نسخ جديدتر بجاى «بحكم آنكه» فقط‍‌ «كه».
  4. كذا ايضا در ب، در ج و نسخ جديدتر: بحكم آنكه.
  5. الف فقط‍‌: پادشاه ايشان.
  6. كذا ايضا در ب امّا ج و ساير نسخ افزوده‌اند: اين مواضع.
  7. در جميع نسخه همچنين است، ظاهرا صحيح المضيى باشد بمعنى شيد.
  8. ب: دو احرمين (؟)، ج: دو اهريمن، ر: در اهريمن.
  9. كذا بدون حركات در ب، الف: مشرف، ج و ساير نسخ: منبر، ظاهرا مقصود از آن مشرّق است كه بمعنى مصلّى است مخصوصا مصلاّى عيد از مصدر تشريق كه بمعنى گزاردن نماز عيد است، در حديث على امير المؤمنين است كه: «لا جمعة و لا تشريق الاّ في مصر جامع» رجوع شود باساس البلاغه و تاج العروس و غيرهما در ريشۀ ش ر ق
  10. در جميع نسخ بهمين شكل ولى در سيّد ظهير الدّين (ص 11): جبال ذى ذرع و صحارى غير ذى زرع.
  11. كذا ايضا در ب، ج و نسخ جديدتر: چلاب
  12. خطام بكسر خاء يعنى مهار (مهذّب الاسماء)
  13. قسمت بين دو قلاب از الف افتاده.
  14. كذا ايضا در ب، ج و نسخ جديدتر: گفتى
  15. قسمت بين دو قلاب در الف نيست.
  16. روق الشّباب و هو اوّله (اساس البلاغة)
  17. قسمت بين دو قلاب در الف نيست.
  18. اين دو بيت از حديقه سنائى است از ابتداى باب هشتم از آن كتاب در عنوان: «اندر بدايت پادشاهى بهرامشاه» و در آنجا مصراع اوّل بيت دوّم چنين است: «نه بكاوه بسعى يك دو گيا» و ظاهرا هم همين صحيح است.
  19. در جميع نسخ همچنين است، در لغات شاهنامۀ عبد القادر بغدادى و ساير فرهنگها اين بيت چنين آمده:
      ز آمل گذر سوى تمّيشه كرد نشست اندر آن نامور بيشه كرد  

    در شاهنامه نيز اين بيت با ضبط‍‌ فرهنگها مطابق است. بهر حال بيت فوق بشكلى كه در متن آمده سست است و قافيۀ آن معيوب بنظر ميآيد.

  20. ب: در راه، ج و ساير نسخ: بظهور
  21. كذا ايضا در ب، ج و ساير نسخ: لومن دون
  22. ساير نسخ: جايگاهها
  23. ساير نسخ: شهر
  24. كذا ايضا در ب، ج و ساير نسخ: باو آويجان در هردو موضع
  25. كذا در جميع نسخ
  26. الف: رويان استنداى، ج و ساير نسخ: ذكر ابتداى عمارت شهر رويان
  27. ج و ساير نسخ: بتفصيل مذكور است
  28. ب: غير
  29. ج و ساير نسخ: بچهر
  30. ساير نسخ: آن
  31. ج و نسخ ديگر اضافه دارند: و غدر ظاهر ساخت
  32. الف: آن شهر: ج و ساير نسخ: شهر ايران
  33. ج و نسخ جديدتر اضافه دارند: و لشكر ايران را بشكست
  34. ساير نسخ: بعراق
  35. ج و ساير نسخ اضافه دارند: منوچهر
  36. ج و ساير نسخ: خسرو
  37. ب: شاتى بن مازى، ج شائى نارى بن
  38. كذا در جميع نسخ بغير از الف كه در آن اين كلمه بدون نقطه است.
  39. ساير نسخ: نيرنگ
  40. در جميع نسخ: ذى اليزن
  41. ج و ساير نسخ اضافه دارند: قول
  42. اين بيت فقط‍‌ در نسخۀ اساس يعنى الف هست و از ساير نسخ ساقط‍‌ و در آن اجتبى دارد بجاى احتبى كه قياسا همين بايد صحيح باشد چه اجتبى در اين مورد معنى مناسب نميدهد، الاحتباء هو أن يضمّ‌ الانسان رجليه على بطنه بثوب يجمعهما به مع ظهره و يشدّه عليهما و قد يكون الاحتباء باليدين عوض التّوب (تاج العروس بنقل از نهايۀ ابن الاثير)
  43. ج و نسخ ديگر افزوده‌اند: و
  44. ج و ساير نسخ اضافه دارند: هرچند
  45. ج و ساير نسخ جديده: يد قدرت بجاى بتگر قدر
  46. كذا در الف، ساير نسخ: تبرا كند، و تبرا كند (آن هم باين املا) در اينجا معنى مناسب نميدهد شايد ترا كندن مصدرى باشد از تراك كه بمعنى آوازى است كه از شكافته شدن و شكستن چيزى برمى‌آيد و يا آنكه بگوئيم كه اصل آن بپراگند بوده است از پراگندن
  47. قسمت بين دو قلاب در ساير نسخ هست و از الف ساقط‍‌.
  48. ج و نسخ جديده: چنگ در مشورتى بايد زد
  49. از اينجا تا آخر قطعه شعر در ساير نسخ نيست.
  50. الف: بيرون
  51. از امثال مولّده است (مجمع الامثال ميدانى 190:2 طبع مصر)
  52. ساير نسخ جميع اين صفات را با الحاق ياء نكره در آخر آنها آورده‌اند يعنى سيمين پيكرى يا سيمين‌برى... الخ
  53. ج و نسخ جديده: شمشاد قدى خورشيد خدى
  54. در تمام نسخه‌ها بهمين شكل (؟)
  55. اين قطعه در ساير نسخ نيست
  56. اگرچه ریس باینمعنی در کتب لغت بنظر نرسید ولی واضح است که مثل ریسمان از مصدر ریسیدن یعنی رشتن مشتقّ است و معنی نخ و رشته را دارد.
  57. این بیت فقط‍ در الف هست
  58. از اینجا تا آخر قطعه شعر در هیچیک از نسخ جز الف نیست
  59. قسمت بین دو قلاب از الف ساقط‍ است
  60. در ج و سایر نسخ: یعنی بجای معنی آنست که
  61. همچنین در جمیع نسخ
  62. از اینجا تا آخر کلمۀ غمگسار فقط‍ در الف هست و از سایر نسخ ساقط‍‌
  63. در اصل: یکون
  64. افگار و فگار يعنى خسته و مجروح و ريش شده
  65. كذا در ب، الف: مصالحت، ج: مصايب، و مصاطب جمع مصطبه است بمعنى سكّو
  66. اين بيت فقط‍‌ در الف هست.
  67. الف : مقدمة (چسبيده بمثل سابق الذّكر) و بعد از آن «از» كه در ساير نسخ نيست.
  68. اين دو بيت در ساير نسخ نيست.
  69. تصحيح قياسى و فى الاصل: النودر فراتها.
  70. تصحيح قياسى و فى الاصل: و حسراتها.
  71. ساير نسخ: بايدم، ظاهرا شكل محفوظ‍‌ در نسخۀ الف بر فرض صحّت متن استعمال قديم اوّل شخص از زمان حال فعل بايستن است كه بايى دوّم شخص و بايد سوّم شخص همان زمان از اين فعل است براى استعمال «بايى» رجوع كنيد بصفحۀ ۱۳ سطر ۱
  72. در اصل: عنه.
  73. اين بيت فقط‍‌ در الف هست.
  74. ب: افتاد، ج و ساير نسخ: افتاده.
  75. فى الاصل: المر، ساير نسخ اين بيت را ندارند
  76. ساير نسخ: اهلم
  77. الف: در زره
  78. ساير نسخ: برادر پدر
  79. ساير نسخ از اينجا تا آخر بيت عربى را ندارند و بجاى اين فقره افزوده‌اند: ساعتى قرار گرفت.
  80. در جميع نسخ: مبنى، تصحيح متن قياسى است
  81. جملۀ «نبل منصب» فقط‍‌ در الف هست و در آنجا نيل كه محرّف نبل است بمعنى نجابت و بزرگوارى
  82. مقدّمه يعنى سابقا و پيش از اين و استعمال اين كلمه بهمين معنى در آن ايّام معمول بوده (رجوع شود بمقدّمۀ جلد دوم جهانگشاى جوينى ص يط‍‌ بقلم علاّمۀ مفضال آقاى قزوينى)
  83. اين كلمه در ج و نسخ جديده هست و از الف و ب ساقط‍‌.
  84. الف: موشح
  85. اين كلمه در الف نيست
  86. ج: چون
  87. در الف و ب: اعوام ايام و تعاقب
  88. ج و نسخ جديده: وندااميد
  89. در جميع نسخ، همچنين است و معلوم نشد كه غرض مؤلّف از قعر بعد از ذكر عمق چيست،
  90. الف: گزى، ب: گز، ج: جريب، صحيح گرى است بمعنى جريب و ظاهرا جريب معرب‌گرى است و هزار جريب را كه نام يكى از نواحى معروف مازندران است مؤلّف در همين كتاب مكرّر بلفظ‍‌ هزار گرى ياد كرده.
  91. كذا در ب. در الف: دهق و در ج: رمق، ظاهرا ضبط‍‌ متن بصحت نزديكتر باشد و زهق در عربى بمعنى سرزمينى است مطمئن و بى‌خوف و خطر
  92. ساير نسخ افزوده‌اند: مثل
  93. الف: هرچه
  94. ساير نسخ: كردند
  95. ساير نسخ: بدان
  96. ج و نسخ جديده: سرّ من رأى
  97. الف و ب: هر سب، ظاهرا صحيح همين فرسب است مطابق ضبط‍‌ ج و نسخ جديده و آن «دارى ستبر باشد كه بدو بام را بپوشانند و ثقل همه بر وى بود، رودكى گفت:
      بامها را فرسب خرد كنى از گرانيت گر شوى بر بامفرهنگ اسدى ص ۲۳،  
  98. كذا در الف و ب، در ج: از آن، رزان در صورت صحّت ضبط‍‌ متن بمعنى درختستان و باغ است
  99. الف و ب: و مكمن و مداخل
  100. الف: نبشته، ب: نوشته، ج و نسخ جديده: و بمعسگر خود بنشست
  101. در ج و نسخ جديده: ذكر تفصيل شهرها كه بيرون دربند تميشه است. در عوض اين دو نسخه ابتداى سطر بعد را تا «آنچه» ندارند
  102. ج و نسخ جديده: بيست و هشت
  103. كذا در جميع نسخ
  104. كذا در الف، ب: آب رم، ج: اررم
  105. كذا در الف (ولى بدون نقطه)، ب: مثل، ج: مثله (رجوع شود بحدود العالم ورق ۳۰ الف)
  106. اين سه نام فقط‍‌ در الف هست و از ساير نسخ ساقط
  107. ب: و ياد ج: دباد
  108. كذا در الف و ب، ج: بيخورى
  109. ب بخط‍‌ الحاقى و ج بخط‍‌ كاتب اصلى پس از تمام شدن اين فهرست دماوند را هم افزوده‌اند، بهر حال اين فهرست چنانكه در الف آمده شامل ۲۹ اسم است نه بيست و هفت يا بيست و هشت، يا بعضى از ناسخين اسامى ديگرى را بر اين فهرست افزوده‌اند يا اين اسامى بعضى مركبند از دو نام بشكل نسبت يكى بديگرى.