پرش به محتوا

تاریخ طبرستان/قسم اول/باب سیوم

از ویکی‌نبشته

باب سيوم

در خصايص و عجايب طبرستان

از قديم الأيّام هميشه طبرستان اكاسره و جبابره را پناه و كهف و ملجأ و معقل بود از حصانت و امتناع و توعّر مضايق، و مانند خزانۀ كه كنوز و ذخاير آنجا فرستادندى، و هرجهاندارى كه دشمن برو غالب شدى و بر روى زمين ديگر اقاليم مقام نتوانستى فرمود براى امن بدين زمين آمدى و از مكايد دشمن فارغ بودى، و مملكتى منفرد بود و پادشاه يكى، و اهل طبرستان را بهيچ چيز كه از ديگر ولايت آورند حاجتمندى نبود، هرچه در معمورۀ دنيا موجود باشد براى تعيّش درو حاصل و چندان گياه‌تر و تازه در كلّ‌ فصول و اوان و آبهاى صافى خوشگوار و انواع نانهاى پاكيزه از گندم و برنج و جاورس و الوان گوشتها و طيور و وحوش خلاف آنچه بديگر ولايات باشد و طعامهاى لذيذ و شرابهاى مروّق از زرد و سرخ و سپيد ملوّن چون شنبليد و لعل و گلاب و بصفا و رقّت چون اشك عاشقان و نشاط‌آور چون وصل معشوق و كم غائله چون صحبت مصلحان و بسيار قوّت و منفعت، بى‌صداع خمار و خوشبوى چون مشك اذفر، و زمستان طبرستان چون خريف ديگر مواضع و تابستان همچون ربيع و جمله زمين او رياض و حدايق كه چشم الاّ بر سبزه نيفتد، شهرها و رستاقها بيكديگر متّصل، ينابيع و قنيات از سنگ آبها بر سر سنگ ريزه روان، كوه و دشت و دريا مجموع، هواى او بر مهبّ‌ شمال معتدل و نرم الاّ آنست كه بسبب قرب دريا و بسيارى آبگير ميغ وغيم در بعضى اوقات بيشتر از آن باشد كه بديگر ولايت

و ابو عبد الرّحمن محمّد بن الحسن بن عبد الحميد اللّمراسكى القاضى حكايت كرد. بجهت ابو الحسن علىّ‌ بن محمّد اليزدادى رحمه اللّه از پدر خويش از شيوخ متقدّم كه در حدّ لمراسك شهر خواستان بن زردستان نام مردى بود بسيار مال و چهارپاى و تجمّل و با كبر سن و تجربت و خرد، فرزندان و بنو اعمام شايسته داشت همه در طاعت و متابعت او كمر بر ميان جان بسته، و بر آن ديوار كه نوشروان عادل كرده بود، و ذكر آن برود، خلفا عن سلف معمار، چون اصفهبد فرّخان بزرگ سارى بساخت و خندق فرمود و رستاقها پديد آورد از جملۀ نواحى خلايق روى بحضرت نهادند و بر اصفهبد ثناها گفته و بر تصويب رأى او بر تجديد[۱] آن عمارت فرموده جز اين شهر خواستان، تا بر رأى ملك عرض داشتند كه شهر خواستان از وفود و حشر تخلّف نمود و موافقت روا نداشت، بر خاطر اصفهبد اثر غبار غيرت ظاهر شد و فرمود كه دو سوار بفرستند و او را حاضر آورند. چون سواران بدو رسيدند مهمانى و جشن ساخته بود و مهتران حوالى بخانۀ او نشسته، فرزندان را گفت تا ايشان را فرود آورند و آنچه عزيز داشت و شرط‍‌ مراقبت حرمت پادشاه باشد بجاى آرند، و او پنهان در سراى رفت و فرمود تا متاع طبرستان از جامه‌هاى پشمين و ابريشمين و قزين و كتّانى و پنبۀ و انواع نانهاى پاكيزه و حلواهاى گوناگون و ريصارهاى[۲] حلو و حامض و بنات ضرع و بنات الماء و گوشتهاى صيد قديد و مرغان خانگى و هوايى و ميوه‌هاى تر و خشك و شرابهاى الوان مختلف و رياحين كه جز بطبرستان نباشد گرد آوردند و در جوالها نهادند و هم در شب بر نشست كه روز بود بسارى رسيد. قضا را در آن روز سماط‍‌ بزرگ ببساط‍‌ باز كشيده بودند و اصفهبد بر تختى بلند شده و خطبه بر رسم ملوك ميكرد و در اثناء و خلال سخن گفت: اى اهل طبرستان بدانيد كه شما جماعتى بوديد در گوگاه دنيا افتاده نه ذكرى از شما و نه رغبتى مردم اقاليم را بدين ولايت، اوطان شما در ميان بيشه‌ها، با وحوش و سباع آرام يافته و از رسوم مردم و خفض عيش و لين ملابس و مركب از اسبان تازى و استعمال طيوب بى‌خبر، من شما را بآسايش و مكارم اخلاق داشتم و شهرها ساخته تا محطّ‍‌ رحال اكابر و تجّار گردد و از جايهاى دور نفايس و رغايب پيش شما آورند و از جملۀ مذكوران و معارف دنيا گرديد و شهرهاى شما در عداد آيد، همانا این شفقت و تربیت بجای خویش کردم و مستحقّ شکر و سپاس باشم. حاضران مجلس از هرطرف بدعا و تحسین و ثنا و آمین برخاستند الاّ شهر خواستان، نه برخاست و نه زبان جنبانید و اصفهبد دیده برو گماشته بود، چون ازو هیچ نشنید و انکاری بر اساریر جبین او پیدا دید آواز داد که ترا چه افتاد چون ماهی بی‌زبان شدی و چون مار پیچان، شهر خواستان لبّیک گفت و برخاست و زمین بوسه داد و گفت اگر پادشاه اجازت فرماید سخن گویم، فرمود آنچه حقّ باشد باز نپوشد. شهر خواستان آن ده خروار بار که آورده بود پیش آورد و بگشود، بعد از آن گفت اصفهبد اصفهبدان تا دوران جهان بود باقی باد، ای جماعت مجلس یک ساعت گوش بمن دارید و اینکه من عرض میکنم ببینید و یک‌یک از آن مأکولات و مشروبات و ملبوسات از جوالقها میگرفت و عرض میکرد و بعد از آن گفت ما مردمانی بودیم در این ولایت مستغنی از آنچه از دیگر ولایت آورند و خدای تبارک و تعالی فارغ گردانیده و بکفاف قناعت گزیده و در فراخی و راحت روزگار گذرانیدیم، نه مانعی نه حاسدی نه منازعی نه کسی بر اسرار ولایت واقف، نه خلقی را بما رغبت نه ما را بکسی حاجت، سرای و و مزارع و شکارگاه داخل خندق، بر هردو فرسنگ رئیس و مهتر و دهقانی مقتدی و مطاع نشسته، این پادشاه و شهریار که کامکار باد و دولتیار جملۀ غربا و بیگانگان را بر ما و اسرار ولایت واقف و خبیر گردانید و هتک استار احوال ما کرد و خصما و نزعا با دید آورد بعد از آنکه از ممنوعی هیچ آفریده درین ولایت نتوانستند آمد، امروز [مردم] روی بما نهادند و مقام میسازند سخت زود باشد که با ما در خلاف آیند و منازعت و مخاصمت پیش گیرند و این دیار بر ما تنگ گردانند و مخلّفان و اعقاب ما را آواره کنند، حاضران و اصفهبد اصفهبدان را معلوم شد که حقّ و صدق میگوید، او را اصفهبد تصدیق کرد و گفت چون اینجا رسید چاره چیست بعد ازین، شهر خواستان گفت: قضی الأمر و لا مدفع له الیوم، این رفت و دریافت میسّر نشود و اگر پیش ازین با من مشورت رفتی من راه نمودمی و رای زدمی، ان شاء اللّه باقبال پادشاه جز صلاح و فایده نبود.

و صلاح و عفّت زنان طبرستان و دیانت و امانت و نیکویی و پاکیزگی [ایشان] پیش ازین بذكر شاه پيروز و آمل رفت، و عبد الرّحمن بن خرّزاد[۳] در كتاب مسالك ممالك آورده است كه حكما جمع شدند بر بهترين مواضع نزه و با تمتّع كه طبرستانست و سمرقند، و حصين[۴] بن منذر الرّقاشى براى بعضى از خلفا وصف سمرقند كرده است:

كأنّها السّمآء في الخضرة و نهره المجرّة للإعتناق و سورها الشّمس للاطباق و بزرجمهر را انوشروان از طبرستان پرسيد گفت: كاسمها طرب و بستان، و عبد اللّه بن قتيبه گفت او را تبرستان ميبايد گفت كه همچنانست كه بتبر پيراسته، سهليّة جبليّة بحريّة غياضيّة فجبالها لملوكها منعة و وزرة و غياضها لأهلها خزانة و نهرها لهم متجر و مصيد و سهلها الجنان يسير المسافر على بسط‍‌ من الخضر منمنمة موشاة بأنوار الرّبيع طيب البنفسج و عيون النّرجس و طرائق تلك الأنوار تحت ظلال الأشجار على أغصانها عساكر الطّير لكلّ‌ طير منها لون من اللّباس مؤنق و صنف من الصّفير مطرب يقصر دونه كلّ‌ عزف و مزمار متدلّيات الأعناب و الاثمار مطّردات الأنهار تذكرك من الآخرة الجنان و تجلّى لك جنّتى سبأ قبل الكفران.

ابو الحسن يزدادى گفت پيرى صد سال خراسانى جوّاب آفاق يافتم كه گفت اقاليم سبع را طواف كردم و عمر بسيّاحى سياه كرده مثل طبرستان ولايتى براى آسايش و امن و خوش عيشى و پاكيزگى نيافتم و اگر كسى گويد جايى ديگر تواند بود نه از بصارت و بصيرت گويد و مقلّد باشد، شعر:

  من طبرستان بلاد معشري و دار قومى بين اثناء الرّبي  
  مدينة خضراء من جاورها القي نشيطا في روابيها العصي  
  تری النّرروع تحتها میاهها تجری و اعلاها الثّمار تجتنی  
  مشرفة العلیا علی البحر تری سفینة اذا جری او ارتسی  
  کأنّما جنّات عدن نقلت الی ذراها بهجة لمن دنا  
  فطرتها السّندس فی خضرتها نمنمها نور ربیع و وشی  
  و طیرها تعزف فی أغصانها کأنّها روض جنان فی سبا  


هرگز درو ماران کشنده و کژدم و شیر و ببر و سباع و حشرات موذیه نباشد چون ماران سجستان و هندوستان و کژدم نصیبین وقاشان و جاشک و موقان و ملخهای عسکر و رتیلا و کیک اردبیل و سباع عرب و تمساح مصر و کوسۀ بصره و قحط‍ شام و گرمای عمان و سیراف و اهواز، و اجماع اهل عالمست که برای مقام متجمّل را مثل طبرستان طرفی در همۀ دنیا نیست، مباحات از هیزم و میوه‌ها و نیها و حشایش و ادویۀ دشت و کوه و کانهای گوگرد و زاج و سنگ سرمه، و ببسیار جایگاه معادن زر و سیم که درویش را سبب منفعت است و تعیّش و توانگر را تجارت و منال، و انواع طرایف کتّانی و پنبۀ و قز و صوف و کوردینها [۵]بر اصناف مختلف زرّین و پشمین که شرق و غرب عالم از آنجا برند.

و یزدادی آورده است که در عهد اوّل برای اطلس و نسیج و عتّابی بیش بها و انواع دیباج‌بهایی[۶] و سقلاطون مرتفع و شراب گران‌قیمت و کافوری که ورای آن نباشد بنیکویی و خوبی و بردهای ابریشمین و پشمین و باریک و أنماط‍ ستبر از جهرمی و قالیهای و محفوری و آبگینه‌های بغدادی و حصیرهای عبّادانی بطبرستان آمدند و از آنجا باقصی بلاد دنیا جلب کرده که در همۀ آفاق مثل آنکه آنجا یافتند نبود، و بازار متاع سقسین و بلغار تا بعهد ما آمل بود و مردم از عراق و شام و خراسان و حدود هندوستان بطلب متاع ایشان بآمل آمدندی و بازرگانی مردم طبرستان ببلغار و سقسین بود بحکم آن [که] سقسین از آن لب دریا در مقابل آمل نهاده و چنین گویند که چون بسقسین کشتی رود بسه ماه برسد و چون از آنجا آید هفتۀ، آدینه آنجا نماز گزارند و آدینۀ دیگر باهلم باشد از آنکه چون میروی بفرازست دریا و چون می‌آیی بنشیب، و زنان باشند در طبرستان که بروزی بحسن صنعت دست پنجاه درهم کسب کنند و هرگز درو درویشی مدقع چنانکه در سایر بلاد باشند[۷] یافت نشود.

حکایت میکنند که وقتی طبریی بمکّه متأهّل شد و چنانکه عادت حبّ الوطن است هرروز بمفاخرت شهر خویش سخن گفتی تا روزی بر زبان او گذشت که از آمل هرگز کسی درویش سائل نبیند، مردم مکّه همّت بر آن گماشتند که تکذیب دعوی او را برهانی نمایند تا وقتی از اوقات یکی را یافتند و پیش او آورده، پرسید از آن سائل که از آملی، گفت آری من از آمل‌ام و محلّۀ من حازمه کوی، و همۀ نشان شهر بداد عاقبت مرد طبری پرسید که بشهر تو دامن را چه گویند گفت دامن، دیگر باره پرسید که جیب را چه گویند گفت جیب، فرمود که تو دروغ میگویی طبری زاده نیستی و او را سوگند میداد، سائل گفت حقّ با تست من رضیع بودم از شهر ری مرا مادر و پدر آنجا بردند و متأهّل شدم و نشو و نما یافته، او را پرسیدند که ترا چگونه معلوم شد گفت بآمل دامن را لنبر گویند و جیب را گریون. و خراجهای طبرستان سهل و آسان باشد و بعهد ملوک باوند رحمهم اللّه خود نه بر رعایا و نه بر معارف و ارباب خراج نبود، و آبهای آن ولایت مباح باشد و همیشه ملوک و امرا و اصفهبدان طبرستان بزرگوارتر از همه بودند و خلفا و سلاطین و اکاسره و جهانداران قدیم بی‌رأی و مشورت ایشان و موافقت کاری پیش نگرفتند و برای اولیای عهد اوّل بیعت ازیشان طلبیدند و با دوست و دشمن زندگانی بموافقت کردند و علما و کتّاب و اطبّا و منجّمان و شعرای ایشان عدیم النّظیر بودند و بعضی ازین جماعت‌اند و هریک را[۸] که بروز نکبت پناه بطبرستان کردند یاد کردیم بعد از آنکه ذکر منوچهر و فریدون رفت در مطلع این باب.

و چون رستم زال دستان را اکوان در دریا افگند بساحل دریای طبرستان که قلزم میخوانند بیرون افتاد مردم را حال خویش معلوم کرد، او را تربیت کردند و در تعهّد او مبالغت نموده و بمال و چهارپای و خدم و حواشی و آلات و اسباب پادشاهی مدد کرده و پسر او سرخاب[۹] بطلب او توران و ایران و هند و روم جهان می‌پیمود، عاقبت بزمین رویان بلیکش موضعی است بهم افتادند و میان ایشان بحکم آنکه یکدیگر را نشناختند مصاف رفت، سرخاب ازو زخم یافت بپدر وعید کرد چنانکه در شاهنامه مکتوبست پدر را معلوم شد که پسر اوست، تابوتش برگرفت که بزاول برد، چون بساری رسید آنجا که قصر طوس بود فرونهاد تا که حرارت هوا کمتر شود برگیرد، خود اتّفاق نیفتاد. و می‌گویند گور او آنجا است. چون اسکندر بر زمین پارس مستولی شد دارا بن داراب ازو گریخته پناه بطبرستان کرد و پیش اسکندر پیام داد که گیر[۱۰] که هفت کشور زمین اور[۱۱] من تنگ کنی، فرشواذجر را چه کنی و دز دارا را من بکوه تاجی وادارم بویشه ترک بدریا و خزر[۱۲] ، تا سنۀ احدی عشر و ستّمایه هجریّه قلعۀ دارا معمور بود بعهد ما. و بعهد خسرو پرویز که خال او گستهم بسبب آنکه برادرش را بندویۀ نام خسرو دست و پای بریده بود و او بخراسان نایب خسرو بود ازین خبر یافت بگریخت، بطبرستان آمد تا خواهر بهرام شوبینه را خسرو بفریفت و بندویه او را بفرمود کشت و غیر ازین با او هیچ بدست نداشت و بشاهنامه شرح این حکایت مستوفی آورده است.

سلیان نام بعهد اکاسره پناه بطبرستان کرد و بدین موضع که قلعۀ کیسلیان است خانه ساخت و بطبرستان کیه خانه را گویند و قلعه بدو موسوم است، از آن تاریخ تا بعهد ما در سنۀ ثلث عشر و ستمایه معمور بود این قلعه[۱۳].

عجایب طبرستان

یکی کوه دماوند است که علیّ بن ربّن الکاتب در کتاب فردوس الحکمه آورده است که از دیه اسک تا قلّه بدو روز شوند و او همچون گنبدی مخروط‍ است و بر همۀ جوانب او ابدا برف باشد الاّ بر سر او، مساحت سی گری زمین هیچ جای برف نایستد بزمستان و تابستان و آنجا ریگ بود چنانکه چون پای بر وی نهی فروشود و چون بر سر کوه ایستی بر آن ریگ همۀ کوه‌ها چون پشته نماید و دریای خزر در مقابل او راستا راست،[۱۴] سی سوراخ در سر این کوه باشد که دود کبریت از آن بیرون آید و آوازهای عظیم با سهم ازین سوراخها شنوند از لهیب آتش که حقیقت شود که در جوف و میان کوه آتش است، و هیچ حیوان قرار نتواند گرفت از سختی باد که جهد. و میگویند کبریت اصحاب کیمیا می‌شاید یافت. و در عهد قابوس شمس المعالی یزدادی آورده است که جوانی بود پسر امیرکا خواندندی، آنجا کبریت احمر بدست آورد و زر میکرد تا پادشاه را معلوم شد بگریخت. و در اخبار اصحاب احادیث چنانست که صخر جنّی صاحب انگشتری سلیمان النّبی صلوات اللّه علیه چون او را سلیمان بگرفت آنجا محبوس کرد و از حقّ تعالی عزّ اسمه درخواست که تا بقیامت او را آنجا عذاب فرماید، و از امیر المؤمنین علی علیه الصّلوة و السّلام همچنین وارد است باسانید صحیح.

امّا احوال بیور اسب و حکایات او که مأمون عبد اللّه خلیفه تفحّص حال او فرمود و بعهد[۱۵] هرمزد شاه و خسرو پرویز و حکایت موسی بن عیسی الکسروی[۱۶]که در کتاب نیروز و مهرجان آورده است و حکایت کنیزک و حرّة الیسعیّه چون از عقل دور است و از اخبار اصحاب شریعت منقول نیست ترک کردم تا خوانندگان بر تکاذیب حمل نکنند.

و در اخبار مجوس و هرابدۀ ایشان چنانست که نوشروان عادل معتمدی پیش او فرستاد،[۱۷] چون او را یافت سلام کرد، گفت ترا که فرستاد پیش من، گفت کسری انوشروان، بر پای خاست و دعا گفت و سه چیز بقاصد داد بمهر، گفت این هرسه بخدمت او برد و بگوید تا مرا آزاد کند و این سه معجون یکی برای دفع پیری بخورد و یکی برای هضم طعام و یکی برای قوّت مجامعت. چون پیش نوشروان آوردند و در آن نگرید عجب آمد و گفت ما را بدین معاجین حاجتمندی نیست چه پیری وقار و فرّ و زیب مرد است، کاشکی پیر شدمی تا شکوه و هیبت و بهاء من در دلها زیادت گشتی، امّا مجامعت و رغبت بکثرت معاشرت معاذ اللّه چه آن معنی نقلست از صحّت عقل و ثبات با حالت جنون و سبکساری، اگرنه برای بقای صورت انسانی و تناسل را بودی هرگز مرا اختیار نیفتادی و میل نبودی، لیکن حدیت گوارش طعام تا بیشتر خوردم چون حاصل آن جز زیادت زیارت مبرز نیست زهد و امساک اولیتر، اگرنه برای سدّ رمق طبیعت انسانی باشد هیچ عاقل چون بهیمه بعلف خوردن نباید رغبت کند، و با آنکه این همه هست شاید بود که آن حرامزاده برای هلاک داده باشد پس بفرمود تا آنچه برای پیری آورده بودند مهر برگرفتند و در سر سگی سپید فرومالید هرساعت سر سگ بزرگتر میشد و ورم میگرفت تا چندان گشت که لویدی، و بر سنگ میزد تا جان بداد، نوشروان فرمود تا سگ را پنهان جایی بخاک کنند.

اخری من العجایب: پادشاهی بود که او را ماهیه سر گفتندی، سری کوچک داشت و هیچ موی بر سر او نبود، تابستان و زمستان ابدا دستار بر سر پیچیده داشت چنانکه هیچ آفریده سر او نتوانست دید که چگونه است، جهودی بود نام او شمعون بن خداداد، و بعضی میگویند که مجوس بود نام او بایی بن فرّخ آذین، مادری داشت روز بنت خورشید نام، محتالۀ ساحرۀ که در زمانه مثل او نبود، موضع ایشان بچهار فرسنگی آمل بکنار دریا بیشه‌ایست که این ساعت او را اسی ویشه میگویند، و قصر و سرای او بدیهی بود که اکنون نیز معمور است و یلبر[۱۸]میخوانند، میان دیه کیلنگور و شیرآباد پشتۀ عظیم بلند و تند است که اکنون ماهیه سری دز میخوانند و در حوالی او خندقی ژرف و درو آب مطحلب بسیار که هرچه درو افگنی بزمین نرسد، و الاّ بزورق نشاید گذشت، اگر وحشیی در آنجا افتد هرچه حرکت بیش کند بزمین بیشتر فروشود و از آن جانب که مهبّ شمالست عرصۀ دارد که نرگس مفتّح فایق روید که در جهان ببوی آن نرگس نیست و بدیه و یلبر[۱۸] انجیر خسرهانی بودی بهتر از حلوانی. و ماهیه سر که پادشاه بود ظالمی جبّاری طاغی عاتی مستبدّی که اهل ولایت ازو ستوه شده بودند و مالهای بسیار جمع کرد و در زیر بناهای آن موضع دفن کرد، و در عهد عبد اللّه بن محمّد بن نوح ابو العبّاس که والی طبرستان بود پیری صد ساله از آن ناحیت پیش او آمد و نشانها داد، ابو العبّاس جملۀ قیّاسان را با امنای خویش بویلبز فرستاد تا آن گنجها بردارند و بسیار کوشیدند و مالها صرف کرده و روزگار دراز بدان مشغول بوده هروقت بموضعی رسیدندی که علامات آن ظاهر شدی از جوانب درهم افتادی و مردم را هلاک کردی، هیچ علم و حیلت سودمند نیامد تا عاقبت ابو العبّاس ترک فرمود.

و آورده‌اند که بعضی از اکاسره معتمدی پیش ماهیه سر فرستاد که بخدمت ما آید و اگرنه با تو خطابها رود، رسول را بدان جایگاه فرود آوردند و فرمود تا در تعهّد مبالغت نمایند و طلسمی ساخته بود که بروز هیچ بزغ و بنات الماء[۱۹] و وحوش و طیور آواز ندادندی، چون شب درآمدی چندان آوازهای مختلف در دادندی که صورت افتادی آسمان و زمین آن موضع در جنبش آمدند، چون رسول کسری آن شب هول و رستاخیز بشنید چون بیهوشان سراسیمه پرسید که این حالت چیست، گفتند نگهبانان ملک‌اند بشب، گفت بروز کجا باشند، گفتند بروز آسایش میکنند. چون رسول کسری باز شد این حال عرض داشت، او را گفتند تو این حالت بخواب دیدی و خیال بستی که ببیداری یافتی. و بتاریخ برامکه چنانست که این ماهیه سر صاحب انگشتری برمک عبد الملک بن مروان بود و در آن کتاب اوّل این حکایت نبشتند و نزدیک من دروغست سبب آنرا که ماهیه سر پیش از عهد مبارک صاحب شریعت بود و عبد الملک از خلفای بنو امیّه است، و بسیار حکایت یزدادی از ماهیه سر و پادشاهی او در کتاب خویش آورده است که همه خرافات و افسانۀ عجایز[۲۰] است، بسبب آنکه نامعقول بود ترجمۀ آن نرفت.

[حکایت[۲۱]

آورده‌اند که چون سلیمان بن عبد الملک در مسند خلافت متمکّن شد گفت چنانکه امارت بطریق ارث بمن رسیده مرا وزیری باید که وزارت ابا عن جدّهم بدو مفوّض شده باشد. گفتند مردی که بدین صفت موصوف باشد آن برمک است و در آن محل برمک بشام مراجعت نموده بود. سلیمان رسول در عقب برمک ببلخ فرستاد، برمک از راه طبرستان متوجّه بغداد شد و در آن حدود گویا با یکی از ملوک مازندران اتّفاقا صحبت افتاده بود و ملک بر روی زورق بعیش مشغول داشت، چون ملاقات واقع شد برمک در انگشت ملک انگشتریی دید که نگین آن بغایت نیکو بود، ملک بفراست دریافت، در ساعت از انگشت بیرون آورد و در بحر انداخت، برمک بسیار از آن متغیّر شد و بعد از آن ملک از خازان درجی خواست و دو ماهی زرّین بقدر انگشتی بیکدیگر متّصل بیرون آورد و در عقب آن انگشتری بدریا انداخت، بعد از آن دو ماهی زرّین از آب بیرون آمدند انگشتری بدهن گرفته، ملک آن خاتم را پیش برمک نهاد، القصّه برمک از آن تعجّب بسیار نمود و چون بخدمت سلیمان عبد الملک آمد خلیفه را چون نظر بر برمک افتاد تغیّر تمام یافت، هرچند برمک بخلیفه نزدیکتر میشد دهشت و وحشت خلیفه بیشتر میگشت، چون خواست مصافحه کند سلیمان دست در کشید و گفت این شخص را از پیش من دور کنید، برمک را بیرون بردند. ندما ازین واقعه سؤال کردند، خلیفه گفت چرا برمک زهر با خود آورده مگر اندیشۀ باطل و خیال محال در خاطر گذرانیده، چون برمک ازین واقعه واقف شد زهر از خود دور ساخته بخدمت خلیفه درآمد و بعرض رسانید که سنّت وزرای قدیمست که پارۀ زهر با خود میدارند که اگر قضا را در حادثۀ یا بلیّۀ افتند که بدادن مال آن قضیّه را دفع نتوان نمود و موجب استخفاف گردد آن زهر را برمکند و خود را بدین صورت نجات دهند. خلیفه این سخن را ازو بپسندید گویند آن روز بدان کلمه برمک علم او شد، و بعد از آن برمک استفسار نمود که سبب اطّلاع خلیفه بر داشتن زهر چه چیز بود، خلیفه گفت دو مهره از خزانۀ اکاسره بدست من افتاده که بر بازوی من بسته، خاصیّت اینها آنست که چون زهر پیدا شود ایشان در حرکت آیند و هرچند زهر بدارندۀ مهر نزدیکتر میشود جنبش ایشان بیشتر میشود، چون تو بمجلس من آمدی ایشان در حرکت آمدند و بجایی رسید که چون دو قوچ کلّه برهم زنند ایشان برهم میخوردند، مرا معلوم شد که تو با خود سمّ داری.

چون خلیفه تمام فرمود برمک آغاز حکایت دریا و ماهیان زرّین کرد، متعجّب شد و بعد از آن رسول پیش ملک مازندران بطلب آن ماهیان زرّین فرستاد تا آوردند و بکرّات مشاهدۀ آن نمود تا واضح شد[۲۲].]
عجیبة اخری، بناحیت اومیدواره کوه چاهی است که آنرا ویجن چاه گویند که پایان آن پدید نیست، بنوبتها خروارها رسن آنجا بردند و درهم بسته فروگذاشته، بقعر آن چاه نرسید، چون سنگها دراندازند ساعت بساعت آواز میرسد تا آنوقت که از بعد آواز منقطع میشود، و پیوسته ازین چاه بادی خنک و خوشبوی بموسم تابستان بیرون میآید و در حوالی آن چاه درختان باشند که فرسب و پلور[۲۳] بامها از آنجا آوردند برای خوشبویی چوب و بتابستان چون بر آن چوبها نشینند خنکی یابند و مرغانی که سقّا خوانند پیوسته بر آن درختها نشینند.
اخری، بناحیت رویان دیهی است معروف که آنرا سعیدآباد خوانند، هر کودک که بفصل تابستان آنجا از مادر جدا شود و در وجود آید بکودکی بمیرد تا چنان عادت رفت که مادران بوقت وضع حمل نقل کنند با مواضع دیگر بموسم تابستان.
اخری، بناحیت کلاردیهی است دلم گویند هرکرا بدان دیه بزایند عمرش از بیست سال برنگذرد،
اخری، بناحیت ناتل دیهی است مندول گویند، شصت گری زمین بود، برنج در نشاندندی از آن زمین چندان آب پدید آمدی که آن برنجستان را تمام بودی و بآب برو راست کردن حاجت نبود و بوقت درودن دگرباره آب ناپدید شدی.
اخری، و هم بناتل دیهی بود نگارستان گفتند، بر سر کوهی ازین دیه سنگی بود و در حوالی آن سنگ صحرا و بیشه پنج فرسنگ باشد از آمل تا آنجا، ازین سنگ پنج سنگ آب همچون زلال بیرون آمدی، هر وقت که تابستان گرمتر بودی آب بیشتر ترشّح کردی و بزمستان یک قطره نیامدی. اخری، در نواحی آمل گیاهی است که کندیه رویه[۲۴] گویند او را اگر او را بدست مالند و در قضیب مرد مالند انعاظ‍ گیرد و ورم کند و دو چندان شود که بوده باشد، بعد یک ساعت برقرار آید، و آن گیاه را برگهای خردک باشد.
اخری، قصبۀ شالوس خاصیّت او آنست که پوستهای آدمی سپید کند، اگر کنیزک کابلی و هندی یک سال آنجا مقام کند چون رومی و صقلابی شود، و این خبر مشهور است.
اخری، بونداد هرمزد کوه جایگاهیست که درو چاهیست، چون امساک باران باشد و سالهای بی‌آب اهل آن ناحیت سیر بسایند در آن چاه افگنند، از آسمان باران آید و آزموده‌اند که هرکه سیر بساید در آن سال بمیرد.
اخری، باومیدواره کوه گیاهی است که او را کوتر نیز خوانند هرکه او را برکند خندان امّا گریان یا سخن خوب‌گویان امّا بازی کنان و بکسی دهد تا بخورد آن کس که خورده باشد چندانکه در شکم او باشد بر آن صفت باشد که کننده بود.
عجیبة اخری، بنواحی طبرستان جایگاهی است که آنرا با ایزه کوه[۲۵] گویند، بعهد یزدادی دربند بود آنجا و فیروزه کوه گویند، بدان کوه پیوسته کوهی دیگر است که درو زهر قاتل میروید، بناحیت رودبارین سنبل روید.
اخری، بونداد هرمزد کوه اذخر[۲۶] روید چنانکه بمکّه و ایشان آن را مشکواش میگویند و دست اشنان از آن می‌سازند.
اخری، بسیاه رود نزدیک جمنو بدیه دنگی گردابی است که کتر گرداب می‌گویند، چون اسکندر رومی مالهای بسیار[۲۷] جمع کرد آنجا فرونهاد و دفن فرمود پادشاهان باوقات بسیار حیلت کردند تا بردارند روزی نشد و آخرین ماکان بن کاکی بود، بسیار مال بر آن خرج کرد و آبها بیفگند و حیلتها بکار آورد تا بجایی رسید که گچ و خشت و اثر عمارت پدید آمد، گفتند فردا بمقصود رسیم، آن شب آب فرو آمد و جمله را ناپدید گردانید، و ما کان آن شب بخواب دید که بیهوده بجان مگرد که برای تو ننهادند، دست از آن باز داشت و بعد ازو کس را هوس نیفتاد.
اخری، هر بیست و پنج سال لا بد قحط‍ بباشد و نرخ گران شود اگرچه سهل بود اخری، حکایت اژدهای سام نریمان که جدّ رستم بود و شاعر طبری گوید:

  تنۀ هشتر بر بوم بدلیریِ ای سومِ‌[۲۸]  

چنان بود که بشهر یاره کوه اژدهایی پدید آمده بود که پنجاه گز بود و آن نواحی تا بدریا و صحرا و کوه و وحوش از بیم او گذر نتوانستند کرد و ولایت باز گذاشتند و او تا بساری بیامدی، مردم طبرستان پیش سام شدند و حال عرضه داشتند سام بیامد اژدها را از دور بدید، گفت بدین سلاح با او بهیچ بدست ندارم، سلاحی بساخت و اژدها آن‌وقت بدیه الارس نزدیک دریا بود، او را بجایگاهی که کاوه کلاده میگویند دریافت، اژدها سام را بدید حمله آورد، سام عمودی بر سر اژدها زد که فرو شد و بانگی کرد که هرکس که با سام بودند از هول آن بانگ بیفتادند و دم خویش گرد میکرد تا سام را در میان گیرد، چهل گام سام باز پس جست، اژدها تا سه روز می‌جنبید بعد از آن هلاک شد، هنوز بدان موضع سبزه البتّه نمیروید و اثر برقرار است.


  1. ج و ساير نسخ: تحويل
  2. ريصار معرب ريچال است بمعنى مربى و ترشى
  3. كذا در جميع نسخ و صحيح عبيد اللّه بن خرداذبه فاضل معروف صاحب كتاب مسالك الممالك است و اين فقره در مختصر كتاب او كه بطبع رسيده (ص ۱۷۲ از چاپ ليدن) هست با اندك اختلافى و اين عبارت در آنجا چنين است: كأنّها السّماء للخضرة و قصورها الكواكب للاشراق و نهرها المجرّة للاعتراض [كذا] و سورها الشّمس للاعتناق
  4. در ابن خرداذبه: حضين
  5. ج و ساير نسخ: لباسها، كوردين بكاف عربى قسمى از پارچۀ پشمين يا نوعى از گليم بوده است، خاقانى گويد:
      حاجت گفتار نيست زانكه شناسد خرد سندس خضر از پلاس عبقرى از كوردين  
  6. بيش بها يعنى گران قيمت و بهايى يعنى قيمتى.
  7. در جميع نسخ همچنين است
  8. كذا در الف ، ساير نسخ: و هريك از شاهان. اين نسخ جملۀ «و بعضى از اين جماعت‌اند» را ندارند.
  9. كذا در الف و ب، ساير نسخ: سهراب
  10. همه نسخ باستثناى الف : گيرم
  11. كذا در الف، ساير نسخ: بر
  12. ب: بويشۀ ترك بدريا و خزر، ج و ساير نسخ: بويشۀ نزديك بدريا، معنى اين جمله درست مفهوم نشد.
  13. در الف بلافاصله دنبال همين مطلب قسمتى از اوايل باب چهارم را كه در ذكر معارف طبرستان است بدون تناسب آورده، بعد بذكر عجايب طبرستان پرداخته و قسمت ابتداى باب چهارم را اصلا ندارد، چون در اين موضع الف ناقص و ترتيب آن مغشوش بود ما از نسخ ديگر تبعيّت كرديم.
  14. كذا در الف ، ب : سيّار است، ج و ساير نسخ: راست ايستاده
  15. كذا در الف و ساير نسخ (؟)، ب : و بعد
  16. تصحيح قياسى، در جميع نسخ: السروى
  17. در تمام نسخ، همچنين است، معلوم نيست كه نوشروان معتمد خود را پيش كه فرستاد (؟)
  18. ۱۸٫۰ ۱۸٫۱ كذا در الف ، ب و ساير نسخ: ويلير
  19. بنات الماء هی ما یألف الماء من السّمک و الطّیر و الصّفاد ع (ثمار القلوب للثّعالبی ص 220)
  20. در اصل: عجایب
  21. این حکایت و حکایت بعد فقط‍ در نسخۀ ب هست بهمین جهت شاید الحاقی باشد مخصوصا ذکر بغداد که در آن تاریخ هنوز بنا نشده بوده در این حکایت اصلی بودن آنرا بیشتر مشکوک میسازد و خود مؤلّف هم می‌گوید که چون حکایت دروغ بود نقل نکردم بعلاوه مؤلّف نام خلیفۀ معاصر برمک را عبد الملک می‌نویسد در صورتیکه در این حکایت سلیمان بن عبد الملک است.
  22. حکایت بعد تقریبا بعین و باسم و رسم منقول از عجایب المخلوقات زکریّای قزوینی است (رجوع شود بصفحۀ ۱۲۸ از چاپ آلمان) و چون کتاب عجایب المخلوقات بعد از تاریخ طبرستان تألیف شده دیگر شکّی نمی‌ماند که کاتبی مضمون این حکایت را از آن کتاب گرفته و بنسخۀ تاریخ طبرستان خود الحاق نموده است.
  23. معنی این کلمه در فرهنگها بدست نیامد و معنی فرسب سابقا ذکر شد.
  24. کذا در الف و ب، ج و سایر نسخ: کندیه زومه
  25. سایر نسخ: پانیزه کوه.
  26. فارسی دیگر اذخر فریز است
  27. ب: دنیا
  28. یعنی از دلیری این سام تنۀ اژدر بر زمین است.