تاریخ طبرستان/قسم اول/باب اول
باب اول
در ترجمهٔ سخن ابنالمقفع
چنین خواندهام که نام او عبداللّه بود و پدرش را داذبه نام، از جملهٔ کبار کتّاب و عمّال فارس، بر کیش آتشپرستی، اتّفاق افتاد که یکی از خلفا پدر او را بعملی نصب فرمود اصحاب اغراض بغمز و سعایت مالی بر او متوجّه گردانیدند، خلیفه او را محبوس گردانید و انواع عقوبات بر او گماشت حَتَّي تَقَفَّعَتْ یَدُهُ فَغَلبَ عَلي اسْمِهِ المُقَفَّعُ، و عبداللّهِ مقفّع بر دست عیسی بن علی مسلمان شد و میگویند سبب اسلام او آن بود که روزی بکتّابی برمیگذشت کودکی بآواز بلند میخواند: اَلَمْ نَجْعَلِ الأَرْضَ مِهَادًا وَ الْجِبَالَ اَوْتٰادًا[۱]، باز استاد تا کودک سوره تمام کرد و گفت الحقّ این سخن مخلوق نیست، این خبر بعیسی بن علی رسید او را بخواند، اقرار کرد و مسلمان شد و بعضی گفتند خود بر دست هیچ کس مسلمان نشد، از کمال فضل و بلاغت در حضرت خلفا و ملوک رفیع الدّرجات و مقبول الشّهادات بود.
آوردهاند که میان او و خلیل احمد فرهودی مخالصت و مصادقت افتاد و ایشان را در هیچ عهد ثالثی نبود تا یکی را از اکابر علما پرسیدند چه گویی در حقّ این دو یگانه، گفت خلیل را عقل بر علم راجح است و ابنالمقفّع را علم بر عقل زاید و غالب.
و میگویند آخر کار او خلیفه را معلوم کردند که او روزی بآتشکدهٔ مجوس برمیگذشت، روی بدو کرد و این بیت گفت:
یَا بَیْتَ عَاتِکَةَ الَّذِی ٱتَعَزَّلُ | حَذَرَ العِدَی وَ بِهِ الْفُؤَادُ مُوَکَّلُ |
گفت هنوز اسلام او درست نیست بتنور نهادند و بسوختند. و جاحظ در کتاب بیان و تبیین آوردهاست[۲] که چون او را محبوس فرمودند صاحب مستخرج بر او عذاب و شکنجه میفرمود، گفت پیش تو مال و نعمت هست اگر برای من مال خویش تو بدیوان ادا کنی چون من خلاص یابم یکی را عوض دو سه بدهم و وفا و سخا و کتمان اسرار من بر تو پوشیده نیست. صاحب استخراج بطمع سودْ مال خویش ادا میکرد و از آنکه تا او را هلاک نکنند و مال او تلف نگردد او از عقوبت مسلّم ماند. و بضدّ این حکایت آوردهاست که هیثم سجّانِ یوسف بن عمر نام مردگان حبس نوشتی و بر یوسف عرض کردی، عبداللّه بن ابی بردة بن ابی موسی اشعری محبوس بود از او تمنّی کرد که ده هزار درم بستاند و نام من در مردگان نویسد و بدین حیلت مرا خلاص دهد، زر بستد و نام او عرض داشت، امیر گفت او را همچنان مرده پیش من آور، سجّان از خیانت بترسید باز آمد و مخده بر رویش نهاد و هلاک گردانید، هم مال رفت و هم جان.
چنین گوید ابنالمقفّع از بهرام بن خرّ زاد و او از پدر خویش منوچهر موبد خراسان و علمای پارس که چون اسکندر از ناحیت مغرب و دیار روم خروج کرد، چنانچه شهرت آن از تذکار مستغنی است، و قبط و بربر و عبرانیون مسخّر او شدند از آنجا لشکر بپارس کشید و با دارا مصاف داد، جمعی از خواص دارا تلبیب کردند و بتعبیت و خدع سرِ دارا برگرفته پیش اسکندر آوردند، بفرمود تا آن جماعت را بر دار تعلیق[۳] کنند، چنانکه عادت سیاست رومیانست، و تیر را برجاس سازند و منادی کنند که سزای کسی که بر قتل شاهان دلیری کند چنین است و چون مُلک ایرانشهر بگرفت جملهٔ ابناءِ ملوک و بقایای عظمی و سادات و قادات و اشراف اکناف بحضرت او جمع شدند و او از شکوه و جمعیّت ایشان اندیشه کرد، بوزیر و استاد خویش ارسطاطالیس نامهٔ بنوشت که بتوفیق عزّ و علا حال ما تا اینجا رسید و من میخواهم بهند و چین و مشارق زمین شوم، اندیشه میکنم که اگر بزرگان فارس را زنده گذارم در غیبت من ازیشان فتنهها تولّد کند که تدارک آن عسیر شود و بروم آیند و تعرّض ولایت ما کنند، رأی آن میبینم که جمله را هلاک کنم و بیاندیشه این عزیمت را بامضا رسانم، ارسطاطالیس این فصل را جواب نوشت و گفت ...... السّفلة[۴] الی المواضع العلیّة فانصرِف عَنْ هذا الرَّأی، معنی آن است که بدرستی که در عالم امم هر اقلیمی مخصوصند بفضیلتی و هنری و شرفی که اهل دیگر اقالیم از آن بیبهرهاند و اهل پارس ممیّزاند بشجاعت و دلیری و فرهنگ روز جنگ که معظمتر رکنیست از اسباب جهانداری و آلت کامکاری، اگر تو ایشان را هلاک کنی بزرگتر رکنی از ارکان فضیلت برداشته باشی از عالم، و چون بزرگان ایشان از پیش برخیزند لا محاله حاجتمند شوی که فرومایگان را بدان منازل و مراتب بزرگان بایی رسانید. و حقیقت بدان که در عالم هیچ شرّی و بلایی و فتنهای و وبایی را آن اثر فساد نیست که فرومایه بمرتبهٔ بزرگان رسد، زنهار عنان همّت ازین عزیمت مصروف گرداند و زبان تهمت را که از سنان جانستان مؤثّر و مولمتر است از کمال عقل خویش منقطع [و] مقطوع گرداند تا برای فراغ خاطر پنج روزهٔ حیات بتخمین نه بر حقیقت و یقین، شریعت و دین نیکو نامی منسوخ نشود:
فَإِنَّما المَرْءِ حَدِیثُ بَعْدَهُ | فَکُنْ حَدِیثاً حَسَناً لِمَنْ وَعَی[۵] |
رباعیه
گر عمر تو باشد بجهان تا سیصد | افسانه شمر زیستن بیمر خود | |||||
باری چو فسانه میشوی ای بخرد | افسانهٔ نیک شو نه افسانهٔ بد |
باید که اصحاب بیوتات و ارباب درجات و امرا و کبرای ایشان را بمکانت و حمایت و وفا و عنایت خویش مستظهر گرداند و بعواطف و عوارف اسباب ضجرت و فکرت از خواطر ایشان دور کند که گذشتگان گفتند هر مهمّ که برفق و لطف بکفایت نرسد بقهر و عنف هم میسّر نگردد، رأی آنست که مملکت فارس را موزّع گردانی بر ابناء ملوک ایشان، و بهر طرف که یکی را پدید کنی تاج و تخت ارزانی داری، و هیچ کس را بر همدیگر ترفّع و تفوّق و فرمانفرمایی ندهی تا هریک در مسند ملک مستند برأی خویش بنشیند که نام تاجوری غروری عظیم است، و هر سر که تاج یافت باج کسی قبول نکند و بغیری فرو نیاورد، و میان ایشان چندان تقاطع و تدابر و تغالب و تطاول و تقابل و تقاتل با دید آید بر مُلک و تفاخر و تکاثر بر مال و تنافر برحسب و تجاسر و تشاجر بر حشم که بانتقام تو نپردازند و از مشغولی بیکدیگر گذشته باد نتوانند کرد و اگر تو بدورتر اقصای عالم باشی هریک ازیشان دیگری را بحول و قوّت و معونت تو تخویف کنند و ترا و بعد[۶] ترا امانی باشد، اگرچه روزگار را نه امان است و نه اعتماد. اسکندر چون جواب را واقف شد رأی بران قرار گرفت که اشارت ارسطاطالیس بود و ایرانشهر بر ابناءِ ملوک ایشان قسمت کرد، و ملوک طوایف نام نهادند و از آن اقلیم لشکر بحدّ مشرق کشید و بتبع اسبابی که مالکالملک او را کرامت فرموده بود عالمیان مسخّر او شدند و جهان بگرفت، بعد چهارده سال که بازگشت بزمین بابل رسید، گرفته بگذاشت و او نیز بگذشت، بیت:
جهان را بدیدیم چیزی نیرزد | همه ملک عالم پشیزی نیرزد |
لشکر او که پروین صفت مشبّک بودند بناتالنّعش شدند و هنوز او بخاک نارسیده چون باد باوطان[۷] شتافتند و روزگار چندان جمعیّت و آگندگی بتفرقه و پراکندگی رسانید و تعاقب مَلوان و تلاعب حَدثَان برین بگذشت، بعد طول آمد اردشیر بن بابک بن ساسان خروج کرد و پادشاه زمین عراقین و ماهات، ماه نهاوند و ماه بسطام و ماه سبذان، اردوان بود و از ملوک طوایف بزرگتر و مطاعترین او بود. اردشیر او را با نَوَد دیگر که از ابناء نشاندگان اسکندر بودند بگرفت و بعضی را بشمشیر و بعضی را بحبس بکشت، و گذشت از اردوان در آن عهد عظیم قدرتر و با مرتبه جشنسفْ شاهِ فدشوارگر و طبرستان بود و بحکم آنکه اجداد جشنسف از نایبان اسکندر بقهر و غلبه زمین فدشوارگر باز ستده بودند و بر سنّت و هوای ملوک پارس تولّی کرده اردشیر با او مدارا میکرد و لشکر بولایت او نفرستاد و در معاجله مساهله و مجامله مینمود تا بمقاتله و مناضله نرسد. چون مَلک طبرستان جشنسف را روشن شد که از طاعت و متابعت چاره نخواهد بود نامهای نبشت پیش هربد هرابدهٔ اردشیر بن پاپک تَنْسَر، و بهرام خرّزاد گفت که او را تنسر برای این گفتند که بجمله اعضای او موی چنان رُسته و فروگذاشته بود که بسر، یعنی[۸] همه تن او همچون سرست.[۹] چون تنسر نامهٔ شاه طبرستان بخواند جواب نبشت برین جمله که:
از جشنسف شاه و شاهزادهٔ طبرستان و فدشوارگر و جیلان و دیلمان و رویان و دنباوند نامهای پیش تنسر هربد هرابده رسید، خواند و سلام میفرستد و سجود میکند و هر صحیح و سقیم که در نامه بود مطالعه رفت و شادمانه شد، اگرچه برخی بر سداد بود و برخی دیگر بانتقاد[۱۰]، امید است که آنچ صحیحست رائد گردد و آنچه سقیم است بصحّت نزدیک[۱۱] شود.
امّا بعد، امّا آنچه مرا بدعا یاد کردی و بزرگ گردانیده، خنک ممدوحی که مستحقّ مدح باشد و داعیی که اهل اجابت بود همانا که آفرینندهٔ ترا که شاه و شاهزادهٔ دعا بیشتر از من گوید و سودمندی تو مثل من خواهد.
فرمودی در نبشته مرا که تنسرم پیش پدر تو منزلت و عظمی بود و طاعت من داشتی در مصالح امور، او از دنیا رحلت کرد و از من نزدیکتر بدو و بفرزندان او هیچکس نگذاشت، بدرستی که جاودان باد روح او و باقی ذکر او از تعظیم و احترام و اجلال و اکرام در حقّ من زیادت از حقّ من فرمودی و نفس خویش را بر طاعت رأی و مشورت من و دیگر ناصحان امین مکین براحت داشته و اگر پدر تو این روزگار و کار یافتی بدانچه تو برو صبر و دیری پیش گرفتی او بتدبیر و پیشی دریافتی و آنرا که تو فرونشستی او برخاستی و مبادرت نمودی، امّا چون بدینجا رسیدی که از من رأی میطلبی و باستشارت مشرّف گردانیدی بداند که خلایق بنیآدم را حال من معلومست و از عقلا و جهلا و اوساط و اوباش پوشیده نیست که پنجاه سالست تا نفس امّارهٔ خویش را برین داشتم بریاضتها که از لذّت نکاح و مباشرت و اکتساب اموال و معاشرت امتناع نمود و نه در دل کردهام و خواهان آنکه هرگز ارادت نمایم، و چون محبوسی و مسجونی در دنیا میباشم تا خلایق عدل من بدانند و بدانچه برای صلاح معاش و فلاح معاد و پرهیز از فساد از من طلبند و من ایشان را هدایت کنم گمان نبرند و صورت نکنند که دنیا طلبی را بمخادعه و مخاتله مشغولم و حیلتی توّهم افتد، و چندین مدّت که از محبوب دنیا عزلت گرفتم و با مکروه آرام داشته برای آن بود که اگر کسی را با رشد و حسنات و خیر و سعادات دعوت کنم اجابت کند و نصیحت را بمعصیت رد نکند، همچنانکه پدر سعید تو بعد از نود ساله عمر و پادشاهی طبرستان سخن مرا بسمع قبول اصغا فرمودی و در آن بخلالی خیالی را مجال نبودی، و غرض من ازین که ترا نمودم از طریقت و سیرت خویش رأی و ساختۀ من نیست، مرا چه زهرۀ آن باشد که دلیری کنم و در دین چیزی حلال را از زن و شراب و لهو حرام کنم که هرکه حلال حرام دارد همچنان باشد که حرام حلال داشته و لیکن این سنّت و سیرت از مردانی که ائمّۀ دین بودند و اصحاب رأی و کشف و یقین، چون فلان و فلان شاگردان شیوخ و حکماء متقدّم عهد دارا، یافته و آنان فسادها دیده و از سفها و سفله مشافهه مسافهه شنیده و اعراض و قلّت مبالات و التفات از جهّال در حقّ حکما مشاهده کرده، و احتساب و تمییز برخاسته و سیرت انسانی گذاشته و طبیعت حیوانی گرفته، از ننگ آنکه هم راز و آواز مردم بیفرهنگ نشوند دل در سنگ شکستند، و از روباه بازی گریخته و با رنگ و پلنگ آرام یافته و کلّی ترک دنیا و رفض شهوات بسیار تبعات او کرده و مجاهدۀ نفس و صبر و تجلّد بر مقاسات تجرّع کاسات ناکامی پیش گرفته و هلاک نفس را برای سلامت روح اختیار فرموده که در توریة مسطور است: هِجْرَانُ اَلجاهِلِ قُرْبَةٌ إلَی اللّهِ عَزَّ وَ جَلَّ
نظم:
تو ویژه دو کس را ببخشای و بس | مدان خوار و بیچارهتر از دو کس | |||||
یکی نیک دان بخردی کز جهان | بماند زبون در کف ابلهان | |||||
دوم پادشاهی که از تاج و تخت | بدرویشی افتد وی از تیره بخت |
دیگر سؤالاتی که از احکام شهنشاه کردی و گفتی بعضی[۱۲] مستنکر نیست و دیگری از وجه غیر مستقیم اثبات فرمودی جواب گوییم، آنچه نبشتی شهنشاه را بدانکه حقّ اوّلینان طلبد بترک سنّت شاید گفت و اگر بدنیا راست باشد بدین درست نبود، بداند که سنّت دو است: سنّت اوّلین و سنّت آخرین، سنّت اوّلین عدلست، طریق عدل را چنان مدروس گردانیدهاند که اگر درین عهد یکی را با عدل میخوانی جهالت او را بر استعجاب و استصعاب میدارد. و سنّت آخرین جورست، مردم با ظلم بصفتی آرام یافتهاند که از مضرّت ظلم بمنفعت تفضیل عدل و تحویل ازو راه مینبرند تا اگر آخرینان عدلی احداث میکنند میگویند لایق این روزگار نیست بدین سبب ذکر و آثار عدل نماند و اگر از ظلم پیشینگان شهنشاه چیزی ناقص میکند که صلاح این عهد و زمان نیست میگویند این رسم قدیم و قاعدۀ اوّلینان است، ترا حقیقت همیباید شناخت که بر تبدیل آثار ظلم ظلم اوّلین و آخرین میباید کوشید، اعتبار برین است که ظلم در عهدی که کردند و کنند نامحمود است اگر اوّلین است و اگر آخرین، و این شهنشاه مسلّط است برو و دین با او یار و بر تغییر و تمحیق اسباب جور که ما و را باوصاف حمیده بیشتر از اوّلینان میبینیم، و سنّت او بهتر سنن گذشته، و اگر ترا نظر بر کار دین است و استنکار از آنکه در دین وجهی نمییابد میدانی که اسکندر کتاب دین ما دوازده هزار پوست گاو بسوخت باصطخر، سیکی از آن در دلها مانده بود و آن نیز جمله قصص و احادیث، و شرایع و احکام ندانستند تا آن قصص و احادیث نیز از فساد مردم روزگار و ذهاب ملک و حرص بر بدعت و تمویهات و طمع فخر از یاد خلایق چنان فروشد که از صدق[۱۳] آن الفی نماند. پس لا بد چاره نیست که رأی صایب صالح را احیاء دین باشد[۱۴] و هیچ پادشاه را وصف شنیدی و دیدی جز شهنشاه را که برای این کار قیام نمود و بر شما جمع شد و با ذهاب دین که علم انساب و اخبار و سیر نیز ضایع گردید و از حفظ فروگذاشته بعضی بر دفترها مینویسید و بعضی بر سنگها و دیوارها تا آنچه بعهد پدر هریک از شما رفت هیچ بر خاطر ندارید از کارهای عامه و سیر ملوک خاصّه دین که تا انقضاء دنیا آنرا پایان نیست چگونه توانید داشت و شبهتی نیست که در روزگار اوّل، با کمال معرفت انسان بعلم دین و ثبات یقین، مردم را بحوادثی که واقع شد در میان ایشان بپادشاهی صاحب رأی حاجتمندی بود و دین را تا رأی بیان نکند قوامی نباشد.
دیگر آنچه نبشتی شهنشاه از مردم مکاسب و مرده[۱۵] میطلبد بداند که مردم در دین چهار اعضااند، و در بسیاری جای در کتب دین بیجدال و تأویل و خلاف و اقاویل مکتوب و مبیّن است که آنرا اعضاء اربعه میگویند، و سر آن اعضاء پادشاهست، عضو اوّل اصحاب دین و این عضو دیگر باره بر اصنافست: حکّام و عبّاد و زهّاد و سدنه و معلّمان، عضو دوّم مقاتل یعنی مردان کارزار و ایشان بر دو قسمند: سواره و پیاده، بعد از آن بمراتب و اعمال متفاوت، عضو سوّم کتّاب رسایل، کتّاب اقضیه و سجلاّت و شروط و کتّاب سیر، و اطبّا و شعرا و منجّمان داخل طبقات ایشان، و عضو چهارم را مهنه خوانند، و ایشان برزیگران و راعیان و تجّار و سایر محترفهاند، و آدمی زاده برین چهار عضو در روزگار صلاح باشد مادام، البتّه یکی با یکی نقل نکنند الاّ آنکه در جبلّت یکی از ما اهلیّتی شایع یابند، آن را بر شهنشاه عرض کنند، بعد تجربت موبدان و هرابده و طول مشاهدات تا اگر مستحقّ دانند بغیر طایفه الحاق فرمایند لیکن چون مردم در روزگار فساد و سلطانی که صلاح عالم را ضابط نبود افتادند بچیزهایی طمع بستند که حقّ ایشان نبود، آداب ضایع کردند و سنّت فروگذاشته و رأی رها کرده و باقتحام سر در راهها نهاده که پایان آن پیدا نبود، تغلّب آشکارا شده، یکی بر دیگری حمله میبرد، بر تفاوت مراتب و آرای ایشان، تا عیش و دین بر جمله تمام گشت و آدمی صورتان دیو صفت و دد سیرت شدند چنانکه در قرآن مجید عزّ من قائله ذکر رفته است که: شَیٰاطِینَ الْإِنْسِ وَ الْجِنِّ یُوحِي بَعْضُهُمْ إِلیٰ بَعْضِ،[۱۶] حجاب حفاظ و ادب مرتفع شد، قومی پدید آمدند نه متحلّی بشرف هنر و عمل و نه ضیاع موروث و نه غم حسب و نسب و نه حرفت و صنعت، فارغ از همه اندیشه، خالی از هرپیشه، مستعدّ برای غمّازی و شریری و انهاء تکاذیب و افتراء و از آن تعیّش ساخته، و بجمال حال رسیده و مال یافته، شهنشاه بعقل محض و فیض فضل این اعضا را که از هم شده بودند باهم اعاده فرمود و همه را با مقرّ و مفصل خویش برد و بمرتبهای فروداشت و از آن منع کرد که یکی ازیشان بغیر صنعتی که خدای جلّ جلاله برای آن آفریده باشد مشغول شود و بر دست او تقدیر حقّ تعالی دری برای جهانیان بگشود که در روزگار اوّل خاطرها بدین نرسید، و هریک را از سران اعضاء اربعه فرمود که اگر در یکی از ابناء مهنه اثر رشد و خیر یابند و مأمون باشد بر دین یا صاحب بطش و قوّت و شجاعت با فضل و حفظ و فطنت و شایستگی بر ما عرض دارند تا حکم آن فرماییم.
امّا آنچه بزرگ میآید در چشم تو از عقوبتهای شهنشاه و اسرافی که در سفک دماء میفرماید در حقّ کسانی که بخلاف رأی و امر او کاری میسازند، بداند که پیشینگان از آن دست ازین کوتاه داشتند که خلایق ببیطاعتی و ترک ادب منسوب نبودند و هرکس بمعیشت و مهمّ خویش مشتغل، و بسوء تدبیر و عصیان پادشاهان را بتکلیف برین نداشتند، چون فساد بسیار شد و مردم از طاعت دین و عقل و سلطان بیرون شدند و حساب از میان برخاست آبروی اینچنین ملک جز بخون ریختن بادید نیاید، و تو مگر نشنیدی که در چنین روزگار مردی از اهل صلاح گفت ندانستیم و پیش ازین نشنیدیم که عفاف و حیا و قناعت و دوستی مرعیّ و نصیحت صادقه و رحم موصول انقطاع طمع است، چون برین روزگار طمع ظاهر شد ادب از ما برخاست نزدیکتر بما دشمن شدند، و آنکه تبع ما بود متبوعی در سر گرفت و آنکه خادم بود مخدومی، عامّه همچو دیو که از بند بگشایند کارها فروگذاشتند و بشهرها بدزدی و فتنه و عیّاری و شغلهای بد پراگنده شده تا بدان رسید که بندگان بر خداوندگاران دلیر شدهاند و زنان بر شوهران فرمانفرمای و ازین نوع برشمرد و بعد از آن گفت:
فَلٰا قَرِیبَ وَ لَاَحمِیم وَلَا نَصِیحَ اِلَّا ألسُّنّةُ وألأَدَبُ تا بدانی که آنچه شهنشاه فرمود از مشغول گردانیدن مردمان بکارهای خویش و باز داشتن از کارهای دیگران قوام عالم و نظام کار عالمیان است و بمنزلت باران که زمین زنده کند و آفتاب که یاری دهد و باد که روح افزاید، اگر در عذاب و سفک دماء چنین قوم افراط بجایی رساند که منتهای آن پدید نبود ما آن را زندگانی میدانیم و صلاح، که در روزگار مستقبل اوتاد ملک و دین هرآینه بدین محکمتر خواهد شد، و هرچه عقوبت بیشتر کند تا این اعضا هریک بمرکز خود روند محمدت بیشتر یابد، و با آنکه چنین قرارداد بر هریکی رئیسی بر پای کرد و بعد رئیس عارضی تا ایشان را شمرده دارد و بعد او مفتّشی امین تا تفتیش دغل ایشان کند و معلّمی دیگر تا از کودکی باز هریک را بحرفت و عمل او تعلیم دهد و بتصرّف معیشت خود فرو آرامند و معلّمان و قضاة و سدنه را که بتذکیر و تدریس مشغولند مرتّب گردانیده و همچنین معلّم اساوره را فرمود تا بشهرها و رستاقها ابناء قتال بسلاحشوری و انواع آداب آن مشغول دارد تا جملگی اهل ممالک بکار خود شروع کنند که حکمای اوایل گفتهاند: اَلْقَلْبُ ألَفارِغُ یَبْحَثُ عَنِ السُّوءُ وَألیَدُ ألفَارِغَةُ تُنَازِعُ اِلَی ألِاثْمِ معنی آنست که دل فارغ خالی از کار پیوسته تفحّص محالات و تتبّع خبرهای اراجیف کند و از آن فتنه زاید و دست بیصنعت در بزهها آویزد.
و نمودی که زبانهای مردم بر خون ریختن شهنشاه دراز شد و مستشعر گشتهاند جواب آنست که بسیار پادشاهان باشند که اندک قتل ایشان اسراف بود اگر ده تن کشند، و بسیار باشند که اگر هزار هزار را بکشند هم زیادت باید کشت از آنکه مضطّر باشند بدان زمان با قوم او، معهذا بسیار کس را [که] مستحقّ کشتناند شهنشاه عفو میفرماید و ببسیاری از بهمن بن اسفندیار که امم سلف برفق او اتّفاق کردهاند رحیمتر و بیآزارتر است، و من ترا بیان کنم که قلّت قتل و عقوبت در آن زمان و کثرت درین زمان از قبل رعیّت است نه از پادشاه.
بداند که عقوبات بسه گناه است: یکی میان بنده و خدای عزّ اسمه که از دین برگردد و بدعتی احداث کند در شریعت، یکی میان رعیّت و پادشاه که عصیان کند یا خیانت و غشّ، یکی میان برادران دنیا که بر دیگری ظلم کنند، درین هرسه شهنشاه سنّتی پدید فرمود ببسیار بهتر از آن پیشینگان چه در روزگار پیشین هرکه از دین برگشتی حالا عاجلاً قتل و سیاست فرمودندی، شهنشاه فرمود که چنین کس را بحبس باز دارند و علما مدّت یک سال بهر وقت او را خوانند و نصیحت کنند و ادّله و براهین برو عرض دارند، و شُبه را زایل گردانند: اگر بتوبه و انابت و استغفار باز آید خلاص دهند و اگر اصرار و استکبار او را بر استدبار دارد بعد از آن قتل فرمایند، دوّم آنکه هرکه در ملوک عصیان کردی، یا از زحف بگریختی هیچ را امان بجان نبودی، شهنشاه سنّت پدید کرد که از آن طایفه بعضی را برای رهبت بکشند تا دیگر عادت نکنند[۱۷] و بعضی را زنده گذارند تا امیدوار باشند بعفو، میان خوف و رجا قرار گیرند، و این رأی شاملتر است صلاح جهانداری را، سوّم آنکه بروزگار سالف سنّت آن بود که زننده را باز زنند و خستهکننده را خسته کنند و غاصب و سارق را مثله کنند و زانی را همچنین، سنّت فرمود نهادن و جراحت را غرامت معلوم بمثله[۱۸] چنانکه ظالم از آن برنج آید و مظلوم را منفعت و آسایش رسد نه چنانکه دزد را چون دست ببرند هیچ کس را منفعت نباشد و نقصانی فاحش در میان خلق ظاهر آید و غاصب را غرامت چهار چندانکه دزد را و زانی را بینی ببرند دیگر هیچ عضو که مؤنت[۱۹] ناقص شود جدا نکنند تا هم ایشان را عار و شنار باشد و هم بکار و عمل نقصان نیفتد[۲۰] و این احکام در کتاب و سنن بفرمود نبشت و بعد از آن گفت که بدانید ما مردم را بسه صنف یافتیم و ازیشان راضیایم به سیاسات صنفی ازیشان که اندکاند خاصّه و نیکیکاراناند و سیاست ایشان مودّت محض، و صنف دوّم بدکار و شریر و فتّان، سیاست ایشان مخافت صرف، و صنف سوّم که بسیار عددند عامّۀ مختلط، سیاست ایشان جمع میان رغبت و رهبت، نه امنی که دلیر شوند و نه رعبی که آواره گردند، وقتها بگناهی که بعفو نزدیک و لایق باشد بباید کشت و بگناهی که قتل واجب آید عفو فرمود، و چون ما دیدیم که در احکام و سنّت پیشینگان مظلوم را فایده نبود و عامّه را مضرّتی و نقصانی در عدد و قوّت ظاهر میشد این حکم و سنّت وضع فرمودیم تا بعهد ما و بعد ما بدین کار کنند، و قضاة را فرمودیم که اگر این جماعت مجرمان که غرامات ایشان معیّن است پس از این غرامات نوبتی دیگر با گناهها معاودت کنند گوش و بینی ببرند و دیگر عضو را تعرّض نرسانند.
فصل دیگر که نبشتی از کار بیوتات و مراتب و درجات که شهنشاه رسوم محدث و بدعت حکم فرمود و بیوتات و درجات همچنین ارکان و اوتاد و قواعد و اسطوانات است هروقت که بنیاد زایل شود خانه متداعی خراب گردد و بهم درآید، بداند که فساد بیوتات و درجات دو نوع است: یکی آنکه خانه را هدم کنند و درجه بغیر حقّ وضع روا دارند، یا آنکه روزگار خود بیسعی دیگری عزّ و بها و جلالت قدر ایشان باز گیرد و اعقاب ناخلف در میان افتند، اخلاق اجلاف را شعار سازند و شیوۀ تکرّم فروگذارند و وقار ایشان پیش عامّه برود. چون مهنه بکسب مال مشغول شوند و از ادّخار فخر باز ایستند و مصاهره با فرومایه و نه کفو خویش کنند از آن توالد و تناسل فرومایگان پدید آیند که بتهجین مراتب ادا کند، شهنشاه برای ترفیع و تشریف مراتب ایشان آن فرمود که از هیچ آفریده نشنیدیم و آن آنست که میان اهل درجات عامّه تمییزی ظاهر و عامّ بادید آورد بمرکب و لباس و سرای و بستان و زن و خدمتکار، بعد از آن میان ارباب درجات هم تفاوت نهاد بمدخل و مشرب و مجلس و موقف و جامه و حلیه و آنیه بر قدر درجۀ هریک تا جایهای خویش نگه دارند و حظّ و محلّ فراخور خود بشناسند چنانکه هیچ عامی با ایشان مشارکت نکند در اسباب تعیّش، و نسب و مناکحه محظور باشد از جانبین، و گفت من بدانستم [که زن] بمنزلت وعاء است. و فلان از قبیلۀ ما مادر او تابوت بود و من باز داشتم از آنکه هیچ مردم زاده زن عامّه خواهد تا نسب محصور[۲۱] ماند و هرکه خواهد میراث بر آن حرام کردم و حکم کردم تا عامّه مستغّل املاک بزرگزادگان نخرند و درین معنی مبالغت روا داشت تا هریک را درجه و مرتبه معیّن ماند و بکتابها و دیوانها مدوّن گردانند.
و حکایت تابوت آنست که در قدیم الایّام پادشاهی بزرگ بود بر زنان خویش خشم گرفت و گفت من شما را بنمایم که مستغنیم از شما، تابوتی فرمود و نطفه در آن میریخت، یکی از آن زنان نطفه بر خویشتن گرفت فرزندی آمد، دعوی کردند که مادر او ملکه است و پدر او تابوت، و در توراة یهود و انجیل نصاری چنانست که بعهد نوح علیه السّلام مردم بسیار شدند و زمین یک بدست بیآبادانی نبود، بنو لوهیم با دختران فرزندان آدم علیه السّلام اختلاط کردند جبابره ازیشان پدید آمدند تا حقّ تعالی جلّ ذکره طوفان را سبب قهر ایشان گردانید. پس شهنشاه در احتیاط نگهداشت مراتب بجایی رسید که ورای آن مزید صورت نبندد و حکم فرمود که هرکه بعد ازو ازین سنّت بگذرد مستحقّ وضع درجه باشد و خون ریخت و غارت و جلاء از وطن، و گفت این معنی برای پادشاهان آینده نبشتم که شاید بود تمکین تقویت دین ندارند، از کتاب من خوانند و کارفرمایند، و یقین بباید دانست که پادشاه نظام است میان رعیّت و اسفاهی و زینت است روز زینت و مفزع و ملجأ و پناه است روز ترس از دشمن، و همچنین گفت که شما شهرها و خزانهها را از حوادث نگه دارید و زنان را از زینت، باید که هیچ چیز را چنان نگه ندارند که مراتب را، و فرمود که عهد من با آیندگان آنست که خدم و مصالح[۲۲] خود بعقلا سپارند، اگرچه کارهای حقیر باشد، اگر همه جاروب داری امّا راه را آب زدن باشد عاقلترین آن طایفه را فرمایند که نفع با عقل است و مضرّت و مهانت با جهل، و عاقلان گفتند که جاهل احول باشد، کژ راست بیند و شکست درست پندارد و بزرگ چیز خرد انگارد و خرد بزرگ شمرد، از صور جهل پیش و پس نتواند دید و از کارهای آخر که بزیان آورد و تدارک آن میسّر نشود معلوم او گردد، و اندکاندک مضرّت را جاهل در نیابد تا چنان شود که بدانش آنرا در نشاید یافت. و آنچه نبشتی که در دین هیچ ندیدم عظیمتر از کارها از بزرک داشت و تقریر کار ابدال و شهنشاه رعایت آن فروگذاشت، بداند که شهنشاه احکام دین ضایع و مختلّ یافت و بدع و محدّثات با قوّت، بر خلایق ناظران برگماشت تا چون کسی متوفّی شود و مال بگذارد موبدان را خبر کنند برحسب سنّت و وصیّت آن مال قسمت کنند بر ارباب مواریث و اعقاب، و هرکه مال ندارد غم تجهیز و اعقاب او بخورند الاّ آنست که حکم کرد أبدال ابناء ملوک همه ابناء ملوک باشند و ابدال خداوندان درجات هم ابناء درجات و درین هیچ استنکاف و استبعاد نیست نه در شریعت و نه در رأی.
معنی ابدال بمذهب ایشان آنست که چون کسی ازیشان را اجل فرا رسیدی و فرزند نبودی اگر زن گذاشتی آن زن را بشوهری دادندی از خویشان متوفّی که بدو اولیتر و نزدیکتر بودی، و اگر زن نبودی دختر بودی همچنین، و اگر این هیچ دو نبودی از مال متوّفی زن خواستندی و بخویشان اقرب او سپرده، و هرفرزندی که در وجود آمدی بدان مرد صاحبتر که نسبت کردندی و اگر کسی بخلاف این روا داشتندی بکشتندی، گفتندی تا آخر روزگار نسل آن مرد میباید بماند و در توراة جهودان چنین است که برادرزن برادر متوفّی را بخواهد و نسل برادر باقی دارد و نصاری تحریم این میکنند.
دیگر آنچه یاد کردی که شهنشاه آتشها از آتشکدهها برگرفت و بکشت و نیست کرد و چنین دلیری هرگز در دین کسی نکرد، بداند که این حال بدین صعبی نیست، ترا بخلاف راستی معلوم است، چنانست که بعد از دارا ملوک طوایف هریک برای خویش آتشگاه ساخته، و آن همه بدعت بود که بیفرمان شاهان قدیم نهادند، شهنشاه باطل گردانید و نانها[۲۳] باز گرفت و با مواضع اوّل نقل فرمود.
بعد ازین نمودی که بر درگاه شهنشاه پیلان بپای کردند، و گاوان و دراز گوش و درخت بفرمود زدن، این جمله که نبشتی بفرمان دین کرد تا هرکه جادویی کند و راه زند و در دین تأویلهای نامشروع نهد مکافات یابد، چون هرچه بمواسا و نرمی و مسامحه تعلّق داشت راه پیدا کرده بود و نمود[۲۴] دانست صعب را جز ریاضتهای صعب زامن[۲۵] نکند و دْلول نگرداند و جراحتهای باغور را مرهم منجع و مفید نباشد جز شکافتن و داغ نهادن و میدانیم که بسیار مردان مرد بودند که طلب مردی چنین کردند برای صلاح عالم و بیافتند و هرکسی نیز چنین در مداوات قادر نبودند از ضعف خویش چنانکه مادر مشفق فرزند را که محبوب دل و پیوند جان است طبیب طلبد، چون بیند که داروهای تلخ و داغهای سوزان و جراحتهای منکر میفرماید دلش از ضعف و بیثباتی در قلق و اضطراب و جزع آید امّا فرزند بواسطۀ آن جمله از علّتها التیام پذیرد و بصحّت پیوندد و راحت و آسایش بسینۀ مادر ضعیف رسد و بسلامت فرزند بر آن طبیب آفرین و ثنا خوان گردد.
تفسیر پیل آنست که راهزن و مبتدع را در پای پیل میفرمود انداخت و گاو دیگی بود بر صورت گاو ساخته، ارزیز درو میگداختند، آدمی درو میافکندند، و دراز گوشی بود از آهن بسه پایه بعضی را از پا بیاویخته آنجا میداشتند تا هلاک شود و درخت چهار میخ را برو راست کرده بودند، و این عقوبات جز جادو و راهزن را نکردندی.
دیگر آنچه یاد کردی که مردم را شهنشاه از فراخی معیشت و توسّع در انفاق منع میفرماید، این معنی سنّت وضع کرد و[۲۶] قصد اوساط و تقدیر در میان خلایق با دید آورد تا تهیّۀ هرطبقه پدید آید و اشراف بلباس و مراکب و آلات تجمّل از محترفه و مهنه ممتاز گردند و زنان ایشان همچنین بجامههای ابریشمین و قصرهای منیف و رانین و کلاه و صید و آنچه آیین اشراف است و مردمان لشکری، چه مردم مقاتل را بر آن جماعت درجات شرف و فضل نهاده در همۀ انواع، که پیوسته نفس و مال و اتباع خویش فدای مهنه بر صلاح ایشان کرده و با اعدای ولایت بجنگ مشغول و ایشان بآسایش و رفاهیت آمن و مطمئن، بخانهها بمعاش بر سر زن و فرزند فارغ نشسته، چنان باید که مهنه ایشان را سلام و سجود کند و دیگر باره مقاتل اهل درجات را احترام نماید، و ایشان نیز درین علوّ درجه هریک بدیگری نظر کنند و حشمت نگاه دارند چه اگر آدمی زاده را بگذارند که در فرمان هوای مراد خود باشد هوی و مراد را نهایت و غایت پدید نیست، چیزهایی را فرا پیش گیرند که مال ایشان بدان وفا نکند و زود درویش شوند و حاجتمند گردند و چون رعیّت درویش شد خزانۀ پادشاه خالی ماند و مقاتل نفقه نیابد، ملک از دست شود، و پادشاهزادگان را باز داشت از تبذیر مال و تهوّر تا حاجتمند مهنه نشوند، و معیشت ایشان چنان قسمت کردند که اگر یکی هزار گنج دارد و یکی اندکی دارد زندگانی بر سنّت کند و دختران پادشاهان هرکه را مصلحتر و با دیانت بود برگزید تا همه را رغبت صلاح و عفّت افتد، و از زنان برای خویش بیکی امّا دو اقتصار کرد و بسیار فرزند بودن را منکر بود و گفتی فرزند بسیار سفله را باید، ملوک و اشراف بقلّت فرزندان مباهات کنند:
بغاث الطّیر أکثرها فراخا | و أمّ الصّقر مقلات نزور |
امّا دیگری که نبشتی شهنشاه منهیان و جواسیس برگماشت بر اهل ممالک مردم جمله ازین هراساناند و متحیّر شدند، ازین معنی اهل براءت و سلامت را هیچ خوف نیست که عیون و منهی پادشاه را تا مصلح و مطیع و تقیّ و امین و عالم و دیّن و زاهد در دنیا نبود نشاید گماشت، تا آنچه عرض دارد از تثبّت و یقین باشد، چون تو بایسته نفس و مطیع باشی و راست از تو بپادشاه این رسانند ترا شادی باید فزود که اخلاص عرض دارند و شفقت زیاد شود. شهنشاه در وصیّتی که فرمود این باب باستقصا نوشتهاند که جهالت پادشاه و بیخبر بودن از احوال مردم دری است از فساد، امّا شرط آنست که از کسانی نامعتمد و بیثقت زنهار تا سخن نشنود و این رأی پیش نگیرد و بر آن کار نکند و نپندارد و نگوید که اقتدا باردشیر میکنم که من روزگاری فرمودم بیضبط و کار دین پر خلل و ملک نامستقیم، جمله اغیار و اشرار هیچ اخیار نه، و نیز آنکه معتمدان و امنا و صلحا برگزیدیم، بیتجربه و تصحیح حکمی نکردیم تواند بود که بعد از من قومی بهتر باشند، نباید که اشرار را مجال دهند که بر طریق انهاء خبری بمسامع پادشاهان رسانند که اگر العیاذ باللّه پادشاهان بدین راه دهند نه رعیّت و زیردستان آمن و آسوده باشند و نه ایشان را از طاعت و خدمت آنان تمتّعی و وثوقی، و هروقت که کار ملک بدین رسد زود انقلاب پذیرد و پادشاه بعجز رأی و ضعف قوّت منسوب شود تا آن شاهزاده صورت نکند که این شهنشاه کاری بگزاف و حجّتی بلاف پیش گرفت.
دیگر نمودی مال توانگران و تجّار باز گرفت، اگر توانگر نام نهاد و توانگر نبودند باطل فرموده باشد، و اگرنه از برهان توانگری آنست که بکره و ما لا یطاق چیزی نستد الاّ بطوع و رغبت، و خدمت ظاهر آوردند، اگر خواهند ایشان را توانگر نام ننهد و لئام و گناهکار نام کند، از آنکه بریا و لؤم و دناءت نه از وجه شرع بدست آوردند، و این معنی که پادشاه وقت بفضول اهل فضل استعانت کند از عامّۀ خلایق، در دین این را اصلی است و در رأی وجهی روشن.
سؤالی دیگر که شهنشاه را مانع چه آمد از آنکه ولی عهدی بعد خویش معیّن نمیکند و نام نمینهد، جواب بداند که درین از مفسدۀ آن مسمّی که بعد او خواهد بود اندیشه کرد که اگر پدید آرد و نام نهد آن کس با همۀ اهل جهان باندیشه و فکر باشد، اگر کسی برو قربت کمتر کند بر آن کینهور گردد، و نیز ولی عهد خود را پادشاه بیند گوید این شخص منتظر و مترصّد مرگ منست، دل از دوستی و مهر و شفقت سرد شود، چون صلاحی شاه را و رعیّت را متضمّن نیست مستور اولیتر، و نیز شاید بود که اگر ظاهر شود دشمنان از کید و حیلت خالی نباشند، و مردۀ شیاطین و أعین حسده از جنّ و انس آسیبی رسانند. و دیگر یقین دان هرکه زود منظور چشمهای خلایق شود در معرض هلاک افتد از خویشتن بینی و بیمروّتی، و هرکه خویشتن بین گردد عاصی شود در صلاح و هرکه عاصی شد زود خشم گیرد و چون خشم گرفت تعدّی کند و چون تعدّی کرد بانتقام او مشغول شوند تا هلاک شود و دیگران بسبب او نیست گردند. پادشاه آن باید که لغام[۲۷] جهانداری بطاعت داری بدست آورده باشد و خلاف هوی دیده و مرارت ناکامی چشیده و از زنان و کودکان و خادمان و سرداران و دوستان و دشمنان قدح و توبیخ و تعریک یافته، و من ترا درین حکایتی دانم که نشنیده باشی و لکن میترسم که این حکایت من باقی ماند در اعقاب ما و عاری بود ما و رأی ما را، با این همه یاد خواهم کرد تا علم ترا زیادت گردانم:
بداند که ما را معشر قریش[۲۸] خوانند، و هیچ خلّت و خصلت از فضل و کرم عظیمتر از آن نداریم که همیشه در خدمت شاهان خضوع و خشوع و ذلّ نمودیم، و فرمانبرداری و طاعت و اخلاص و وفا گزیدیم، کار ما بدین خصلت استقامت گرفت و بر گردن و سر همۀ اقالیم بدین برآمدیم و ازینست که ما را خاضعین نام نهادند، در دین و کتب با دیگر مناقبی که ماراست بهترین نامها و دوستترین در اوّلین و آخرین ما این بود تا چنان شدیم که حقیقت گشت ما را که این نام مذکّر و واعظ ماست و عزّ و مکرمت و فخر و مرتبت بدین نام بر ما باقیست و ذلّ و مهانت و هلاک در تکبّر و تعزّز و تجبّر، و اوّلین و آخرین ما برین اندیشه و نیّت بودهاند، و هرگز از شاهان جز خیر و نیکویی ندیدند و نیز پادشاهان[۲۹] ازیشان مطاوعت و موالات، لاجرم آسوده و آرامیده، محسود اهل جهان بودیم و فرمانفرمای هفت اقلیم تا اگر یکی از ما گرد هفت کشور برآمدی هیچ آفریده را از بیم شاهان ما زهره نبود که نظر بیاحترام بر ما افگنند، برین جمله بودیم تا بعهد دارا بن چهر زاد، هیچ پادشاه در گیتی ازو علیم و حکیم و ستوده سیرت و عزیز و نافذ حکمتر نبود، و از چین تا مغارب روم هرکه شاه بودند او را بندۀ کمر بسته بودند و پیش او خراج و هدایا فرستادند و بلقب او را تغول شاه گفتند، هر بلا و آسیبی که بدو و فرزند او دارا و بأهل روزگار ایشان و تا اکنون بما رسید از آن بود که این تغول شاه مردی حریص بود بر دنیا، و فرزند دوست داشت و از دوستی دنیا عشق فرزند برو غالب شد که جز یکی نداشت، چنان دانست که اگر نام خود بر او نهد و تاج و سریر او را دهد چون او بمیرد از شمار زندگان باشد، و ذکر با نام او باقی بود، هر روز از حرکات و سکنات او فالی میگرفت و از بالیدن[۳۰] او جلال حال خود صورت میکرد چنانکه گفتند: إذا ترعرع الولد تزعزع الوالد، و باور نداشت، شعر:
فی الغیب ما یرجع الأوهام ناکصة | و المرء مختدع بالزّجر و الفال | |||||
یخال بالفأل باب الغیب منفتحا | و الغیب مستوثق منه بأقفال |
پدر بر پدر پادشاهی مراست | خور و خوشه و مرغ و ماهی مراست |
اگر قدر بدر فرا آید از هم بدرم و اگر قضا در فضاء علاء من نگرد دیده بدوزم پیری نام کودکی بود از ابناء خدم ایشان، با او انس گرفت، در مؤاکله و مشاربه یار و همکار شدند، تا هردو از کأس غرور مست طافح گشتند، و یک طبع و یک سرشت برآمدند، این کودک را بیآنکه عقل غریزی و عزّت کرم داشت از یسیری[۳۱] خرد دبیری خود بدو تفویض کرد، و این آن کودکست که هنوز اهل فارس بشومی ازو مثل زنند و تغول شاه را دبیری بود محنّک و محکّک و در خدمتش مجرّب و مقرّب، با خرد و حصانت و دیانت و امانت، خجسته صورت و ستوده سیرت، محمود خلق، مسعود خلق، رستین نام، چنانکه گفتند:
لقد طنّ فی الدّنیا مناقبه الّتی | بأمثالها کتب الأنام تؤرّخ |
این پیری با او در نقضت[۳۲] مرتبه آمد و تمنّای درجۀ او در دل گرفت و پیش از آنکه بدان منزل خواست رسید مرکب استعجال در جولان آورد و قناة طعن و تعنّت با دوش نهاد و شمشیر انتقام برای آن مقام از نیام برکشید و وقع این مرد پیش اکابر و رؤساء در کتاب و خطاب میبرد، و او نایب و خلیفۀ تغولشاه بود، چون کار از حدّ درگذشت و از جوانی پیری نیارامید و صبر[۳۳] و آهستگی نداشت تا بدو رسد، چنانکه گفتند:
ألکلب أحسن حالة | و هو النّهایة فی الخساسه | |||||
ممّن ینازع فی الرّءاسة | قبل إبّان الرّءاسه |
رستین روزی پیش شهنشاه شد و خلوت خواست و در آن تاریخ سخنها را که صریح در روی شهنشاه نتوانستندی گفت، از خویشتن امثال و حکایات بدروغ فرونهادندی و عرض داشتندی تا او در آن میانه سؤال و بحث کردی، گفت بقای ذات شهنشاه تا[۳۴] مدّت آخر دوران مقرون باد:
چنین شنیدم که وقتی در بعضی از جزایر شهری بود با خصب و امن و آن شهر را پادشاهی بود که تولیت آن از اجداد بدو رسیده بود و در جوار آن شهر جمعی از بوزنگان آرام گرفته و ایشان نیز با خفض عیش وسعت رزق و فراغ خاطر روزگار میبردند و پادشاه مطاع داشتند که گوش بوصایت او مصروف و دل بر هدایت او معطوف گردانیده بودند و بیاستشارت او نفس از خاطر بلب نرسانیدند. روزی از روزها ازیشان جمعیّت طلبید، چون گرد آمدند گفت ما را از حوالی این شهر نقل میباید کرد و بموضعی دیگر خرامید، شعر:
أری تحت الرّماد و میض جمر | و یوشک أن یکون لها ضرام |
بوزنگان گفتند سبب این حادثه و موجب این واقعه باز باید گفت و صورت صلاح این اندیشه بما نمود تا رأیها جمع شود، اگر متضمّن نجح و خیر باشد از اشارت تو عدول نرود، گفت البتّه بر شما اظهار این اندیشه نخواهم کرد که این منزل شما را خوش آمد و جایی فراخ و دلگشای و بسیار نعمتست، میدانم که اگر آنچه مرا معلوم است بشما رسانم در چشم و دل شما وزنی و محلّی ندارد امّا بحکم آنکه فضل رأی و غلبۀ عقل من بر خود میدانید نصیحت من قبول کنید و متابعت واجب بینید تا بجای دیگر شویم که عقلا چنین اشارت کردند،
و ما الحزم الاّ أن یخفّ رکائبی | اذا مولدی لم أستطب منه موردی |
هرآینه هجرت و جلا از جفا و بلا سنن جملۀ انبیا و مرسلین است، و در خرد نخورد که عاقل چون تباشیر شرّ و مناکیر ضرّ در نفس و اتباع و اهل و اشیاع خویش دید اگر آنرا خوار دارد و غم زاد و بود را بر شادی عمری که سود کند ترجیح نهد بجهل و کسل منسوب شود و بغمری اجل بخود کشد، شعر:
فما کوفة أمّی و لا بصرة أبی | و لا أنا یثنینی عن الرّحلة الکسل | |||||
و فی العیش لذّات و للموت راحة | و فی الأرض منأی للکریم و مرتحل |
لو حاز فخرا مقام المرء فی وطن | ما جازت الشّمس یوما بیتها الأسدا |
بوزنگان گفتند پادشاه از کمال رأفت و فرط عاطفت بر ما که رعایای اوییم چندین تأکید در تمهید قواعد قبول این نصیحت میفرماید، ناچار تا عظیم مهمّی و وخیم جرمی از روزگار ظاهر نشده باشد چنین مبالغت نفرماید، امّا تا بیان حال این عزیمت معلوم ما نشود خفقان دلهای ما نخواهد آرمید و لا بد چون برین سرّ وقوفی افتد جز انقیاد امر و اجتناب از نهی او لازم نشمریم و بوفور شفقت و ظهور رحمت او امداد قوّت دل و نشاط حرکت زیادت شود. شاه بوزنگان گفت بدانید که من دیروز بر درختی شدم که مشرف بود بر کنار این شهر و در سرای پادشاه این شهر نظاره میکردم گوسفندی دیدم از آن پادشاهزاده این شهر که با دختری از خدمتکاران ایشان سر میزد[۳۵]، و علما گفتهاند از مجاورت متعادیان پرهیز کنید و نهی فرمودند، و من نمیخواهم که در اشارت علما عصیان کنم و کلمات ایشان را لغو انگارم. بوزنگان بیک بار تبسّم تعجّب فرا نمودند از قول او، و از سر تبرّم و تجهّم، بتحکّم و تهکّم، او را گفتند:
و ان لاح برق من لوی الجزع خافق | رجعت و جفن العین ملآن دافق |
تو چندین ساله مقتدی و پادشاه مایی و عاقلۀ قوم و صاحب سنّ و رأی و تجربت، آخر نگویی که از مناطحه و معادات گوسفند و کنیزک پادشاه بما چه رسد، پادشاه گفت اوّل هلاک شما، و این خود آسان و کوچکست که ابتدا بشما رود، و بعد از آن هلاک اهل این شهر و خرابی و کشته شدن. بوزنگان را ازین تقریر استبداع و استرجاع زیادت شد، گفتند ترا پیش ازین ما بدین صفت نیافتیم، چشم بد در تو کار کرد و غشاوتی در عقل تو پدید آمد، احتماء صادق فرماید تا اطبّا آریم و سوداء ترا علاج فرماییم تا با خویشتن آیی و از ملک بینصیب و محروم نگردی. شاه بوزنگان گفت حکما راست گفتهاند که: من عدم العقل لم یزده السّلطان عزّا و من عدم القناعة لم یزده المال غنی و من عدم الایمان لم یزده الرّوایة فقها، معنی آنست که هرکه ذلیل باشد ببیخردی پادشاه وقت و خسرو روزگار او را عزیز نتواند کرد و هرکه خرسندی و قناعت ندارد مال او را توانگر نگرداند و هرکه ایمان ندارد کثرت روایت او را فقیه نکند، چون اندیشۀ شما در حقّ من اینست آن اولیتر که بطلب طبیب خود روم و زحمت علّت از شما دور کنم، و هم بر فور تنگ مرکب فراق برکشید و ملک را طلاق داد، بس روزگار برین برنیامد که آن کنیزک از سرای بیرون دوید با قارورۀ از روغن در دست و آتش پارهای، گوسفند بعادتی که خو کرده بود روی بکنیزک نهاد، خویشتن برو کوفت، کنیزک شیشه و آتش پاره بر گوسفند افگند، روغن با آتش و پشم یار شدند، از بیم حرارت آتش گوسفند ازین در بدیگری میتاخت، و از سرایی بسرایی میگریخت تا بخانۀ بزرگی از ارکان ملک و اعیان شهر افتاد، قضا را صاحب خانه رنجور بود، برو دوید و او را بسوخت و چند کس دیگر از بزرگان را، این خبر بپادشاه شهر بردند، اطبّا را دوا و مرهم سوختگی فرمود، اتّفاق کردند که این مرهم را هیچ چیز چنان در خور نباشد که زهرۀ بوزنه، گفتند سهلی سلیمست، یکی را فرمود تا برنشیند و بوزنهای صید کند و زهرۀ او بیاورد، بفرمان این ملک صیّاد بوزنهای را بحیلت و غدر صید کرد و بمراد رسید، بوزنگان جمع شدند و فرستادۀ پادشاه را بکشتند و پاره پاره اعضاء او افگنده. خبر بپادشاه رسید برنشست و بمصاف بوزنگان آمد و چندانی را بکشت که بخشایش آورد، تا یکی از بوزنگان پیش مردی از حشم ملک شد و سلام کرد و گفت چندین سالست تا ما در جوار شما بودیم، نه ما را از شما آسیبی نه شما را از ما خللی، هرکس برزق مقدّر و ستر مستّر مشغول، کدام اندیشه شما را بر استهلاک و استیصال ما باعث شد تا دیدۀ مروّت را بخار افگار کردید و حقوق جوار را خوار داشته و در محافظت امانت استهانت رخصت یافته و از ملامت دنیا و غرامت عقبی فارغ بوده،
یا جائرین علینا فی حکومتهم | و الجور أعظم ما یؤتی و یرتکب |
آن مرد قصّۀ گوسفند و کنیزک و آتش و سوختگان و مداوات طبیب و کشته شدن صیّاد و انتقام شاه بکلّی با بوزنه حکایت کرد، بوزنه آب در چشم آورد و گفت راستست آنچه امیر المؤمنین علیّ علیه السّلام گوید: ألا و إنّ معصیة النّاصح الشّفیق العالم المجرّب تورث الحسرة و تعقب النّدامة، معنی آنست که هرکس نصیحت مشفق دانای کارآزموده را فرو گذارد جز حسرت و پشیمانی نبیند، شعر:
أمرتکم أمری بمنعرج اللّوی | فلم تستبینوا النّصح الاّ ضحی الغد |
فالدّین و الملک و الأقوام قاطبة | راضون عن سعیه و اللّه و اللّه |
روزی بر سبیل نظاره بر کنارۀ بارۀ این شهر درختی بود، بر آن رفت، و حال گوسفند و کنیزک و ماجرای میان ایشان و ملک تا آخر شرح داد، بعد از آن گفت بسبب عصیان ما در استماع نصایح و کفران در دل[۳۶] و منایح او که برگ چنین مرگ نبود بترک ملک گفت و از میانۀ ما کناره گرفت، لا بدّ چون بدانچه او گفت نوبت ما گذشت بدولت شما هم برسد. مرد این حکایت بسمع تعجّب بشنید و چون بشهر رسید نقل کرد و از این سخن ارجافی در اسماع و افواه عامّ و خاصّ افتاد تا بر پادشاه عرض داشتند، فرمود که ناقل اوّل را طلب کنند، و این مرد از معتبران شهر بود، با اقربا و اخوان بسیار، چون پیش شاه آوردند فضاء دود آتش غضب پادشاه از نهنبن[۳۷] دماغ ترشّح بعیّوق میرساند، در حال فرمود تا مرد را سیاست کردند، متعلّقان چون آگاه شدند با جملگی عامّۀ شهر بدرگاه جمع آمدند و فتنهای برخاست که نشاندن آن صورت نسبت و بدان انجامید که پادشاه کشته شد و مردم متفرّق و شهر خراب.
چون سخن رستین دبیر با تغولشاه بدین جا رسید گفت این مثل و حکایت بر کجاست و ترا بدین چه حاجت، حال خود با پیری که دبیر دارا بود عرض داشت و گفت اگرچه بر شهنشاه گران آید امّا مصلحت آنست که مرا معزول کنی تا این فتنه فرو نشیند. شهنشاه گفت خاموش باش و ازین سرّ هیچ فاش مکن که این مهمّ خود کفایت افتد. مدّتی برنیامد که پیری هلاک شد، گفتند تغولشاه او را بخانۀ اسپهبدی زهر فرمود داد، چون در قفیز عمر تغولشاه چیزی نماند و ترکیب طبیعت بطینت رسید باز اجل بپرواز آمد و با چندان آز او را در ربود.ذو التّاج یجمع عدّة و عدیدا | و الموت یبطش بالألوف وحیدا |
دارا بر سریر پدر نشست، و عالمیان بتهیّۀ تهنیه مشغول شدند، و از هند و چین و روم و فلسطین با هدایا و نثار و سرایا و آثار بدرگاه جمع شدند، و گفتهاند:
دول الزّمان مناحس و سعود | عود ذوی فیه و أورق عود |
دارا را مدار نبود تا نخست برادر پیری را دبیری نداد و ازین اندیشه نکرد که گفتهاند:
إذا کنتم للنّاس أهل سیاسة | فسوسوا کرام النّاس بالرفق و البذل | |||||
وسوسوا لئام النّاس بالذّلّ یصلحوا | علی الذّلّ إنّ الذّلّ أصلح للنّذل |
چون بر ملک دارا انفاذ حکم یافت بانتقام برادر از معارف و رؤسا و امرا و اصفهبدان که متّصلان و دوستان رستین بودند نقلهای مزوّر بدارا میرسانید و بحکم آنکه جوان و مغرور بود و ممارست نایافته بر گناه عفو جایز نداشت تا در همۀ جهان نقد قلوب خلایق با او قلب شد و عداوت او در ضمیر متمکّن گشت و اعتماد از قول و فعل او برخاست و سنّت پیشینگان فروگذاشت و بدعت این دبیر برداشت. چون گفتند بحدّ مغرب اسکندر خروج کرد او را بر ابلق تهوّر نشاندند و عنان تکبّر بدست دادند، چون بملاقات افتادند بعضی ازو تقاعد نمودند و فوجی بتعاهد با دشمن مشغول شدند و جمعی برو جسته او را هلاک کردند، اگرچه عاقبت پشیمان شدند لیکن آن وقت که ندامت آن وخامت را مفید نبود، فَأَصْبَحَ یُقَلِّبُ کَفَّیْهِ عَلیٰ مٰا أَنْفَقَ فِیهٰا[۳۸]
و شهنشاه این معنی سنّت نکرد که بعد او کسی ولی عهد نکند و ختم نفرمود الاّ آنست که آگاهی داد از آنکه چنین باید و گفت منع نمیکنم که بر رأی ما ختم کنند که ما بر علم غیب واقف نیستیم و عالم غیب علوی است و ما در عالم کون و فساد، در همۀ معانی و وجوه متضادّ، اهل این عالم را بر آن وقوف نباشد، تواند بود که روزگاری آید متفاوت رأی ما، و صلاح روی دیگر دارد.
و دیگر آنچه نبشتی که واجب کند که با امنا و نصحا و ارباب ذکا مشورت رود درین باب تا ولی عهدی معیّن گردانند، بداند که ما چنان خواستیم که شهنشاه درین رأی از جهانداران متفرّد باشد و با هیچ مخلوقی مشورت نکند و بسخن و اشارت و مواجهه و مکالمه تعیین روا ندارد، سه نسخۀ بنویسد بخطّ خویش، هریک بأمینی و معتمدی سپارد، یکی برئیس موبدان و دیگری بمهتر دبیران و سوّم باصفهبد اصفهبدان، تا چون جهان از شهنشاه بماند، شعر:
یروح و یغدو کلّ یوم و لیلة | و عمّا قریب لا یروح و لا یغدو |
موبد موبدان را حاضر کنند و این دو کس دیگر جمع شوند و رأی زنند و مهر نبشتهها برگیرند تا این سه کس را بکدام فرزند رأی قرار گیرد، اگر رأی موبد موافق رأی سهگانه باشد خلایق را خبر دهند، و اگر موبد مخالفت کند هیچ آشکارا نکنند، نه از نبشتهها و نه از رأی و قول موبد بشنوند تا موبد تنها با هرابده و دینداران و زهّاد خلوت سازد و بطاعت و زمزم نشیند و از پس ایشان اهل صلاح و عفّت بآمین و تضرّع و خضوع و ابتهال دست بردارند، چون نماز شام ازین فارغ شوند آنچه خدای تعالی ملکه در دل موبد افگند بر آن اعتماد کنند و در آن شب ببارگاه تاج و سریر فرو نهند و اصناف اصحاب مراتب بمقام خویش فرو ایستند، موبد با هرابده و اکابر و ارکان و اجلّۀ دولت بمجلس پادشاهزادگان شود و جمله صف زنند پیش، و گویند مشورت خویش پیش خدای بزرگ برداشتیم، ما را رشاد الهام فرمود و بر خیر مطّلع گردانید، موبد بانگ بلند بردارد و بگوید که ملایکه بملکی فلان بن فلان راضی شدند، شما خلایق نیز اقرار دهید و بشارت باد شما را، آن پادشاهزاده را بردارند و بر تخت نشانند و تاج بر سر او نهند و دست او گیرند و گویند قبول کردی از خدای بزرگ عزّ اسمه بر دین زرتشت که شهنشاه گشتاسپ بن لهراسپ تقویت کرد و اردشیر بن بابک احیا فرمود، پادشاه قبول کند برین عهد و گوید ان شاء اللّه بر صلاح رعیّت موفّق باشم خدم و حرس با او بمانند و دیگر انبوه و گروه با سر کار و معیشت خود شوند.
دیگر آنچه سؤال کردی از بزم و رزم و صلح و حرب شهنشاه ترا مینمایم که زمین چهار قسمت دارد، یک جزو زمین ترک میان مغارب هند تا مشارق روم و جزو دوّم میان روم و قبط و بربر، و جزو سوّم سیاهان از بربر تا هند، و جزو چهارم این زمین که منسوبست بپارس و لقب بلاد الخاضعین[۳۹] میان جوی بلخ تا آخر بلاد آذربایگان و ارمنیّۀ فارس و فرات و خاک عرب تا عمان و مکران، و از آنجا تا کابل و طخارستان، این جزو چهارم برگزیدۀ زمین است و از دیگر زمینها بمنزلت سر و ناف و کوهان و شکم، و من ترا تفسیر کنم: اما سر آنست که ریاست و پادشاهی از عهد ایرج بن افریدن پادشاهان ما را بود و حاکم بر همه ایشان بودند و بخلافی که میان اهل اقالیم خاست بفرمان و رأی ایشان قرار گرفتند و پیش ایشان دختر خویش و خراج و هدایا فرستادند، امّا ناف آنست که میان زمینهای دیگر زمین ماست و مردم ما اکرم خلایق و اعزّ، و سواری ترک و زیرکی هند و خوبکاری و صناعت روم ایزد تبارک ملکه مجموع در مردمان ما آفرید زیادت از آنکه علی الانفراد ایشان راست و از آداب دین و خدمت پادشاهان آنچه ما را داد ایشان را محروم گردانید و صورت و الوان و مویهای ما بر اوسط آفرید نه سواد غالب و نه صفرت و نه شقرت، و مویهای محاسن و سرما نه جعد بافراط زنگیانه، و نه فرخال[۴۰] ترکانه امّا کوهان آنست که با کوچکی زمین ما با دیگر زمینها منافع و خصب معیشت بیشتر دارد. امّا شکم برای آن گفتند زمین ما را که هرچه درین سه دیگر اجزاء زمین باشد با زمین ما آورند و تمتّع ما را باشد از اطعمه و ادویه و عطرها همچنانکه طعام و شراب بشکم شود، و علم های جمله روی زمین ما را روزی گردانید، و هرگز پادشاهان ما بقتل و غارت و غدر و بیدینی منسوب نبودند و اگر دو پادشاه را مخالفت افتادی یا صاحب دین بودندی و مادّۀ اصحاب فساد بغارت و قتل منقطع کردندی سبایا را نگذاشتند که نام بندگی نهند و برّقیّت دعوی کنند، شهرها را بدیشان عمارت فرمودندی و برای غنیمت و بعلّت حرص مال و هوی و مراد خویش بر زیر دستان جبایت ننهادندی و اگر میان ایشان خصومت افتادی بحقّ و شریعت و حجّت باز داشتندی و هزار مرد از ما لشکری پیش هیچ خصم که بیست هزار بودند نشد الاّ که منصور و مظفّر برآمدند از آنکه بادی نبودند در ظلم و حرب و قتل، و شنیده باشی افراسیاب ترک با سیاوش غدر کرد در دویست موطن اصحاب ما را با او مصاف افتاد، بالجمله ظفر یافتند تا آنوقت که او را و کشندگان سیاوش را بکشتند و اقلیم ترک بکلّی بگشودند. پس امروز شهنشاه هرکه را بفضل و طاعت او مقرّ آمد و خراج فرستاد سایۀ حشمت خویش برو افگند و اطراف او مصون داشت از تعرّض خشم خویش، و بعد ازین همگی رأی بر آن موقوفست که بغزو روم و لجاج با آن قوم مشغول شود و تا کینۀ دارا باز نخواهد از اسکندریان و خزاین و بیتالمال معمور نکند و از سبی ذراری ایشان شهرها که اسکندر از فارس خراب کرد آبادان نکند نخواهد آرمید، و بر ایشان التزام خراج فرماید چنانکه همیشه بپادشاهان ما دادند از زمین قبط و سوریّه که در زمین عبرانیّون غلبه کرده بودند بعهد قدیم، چون بختنصّر آنجا شد و ایشان را قهر کرد برای آنکه هوایی بد و آبی ناموافق و بیماری های مزمن بود از مردم ما کسی را آنجا نگذاشت و آن ناحیت را بملک روم سپرد و بخراج قناعت کرد، و تا عهد کسری انوشیروان برین قرار بماند.
امّا آنچه یاد کردی از احوال خویش و جماعتی که با تو بطبرستان و فدشوار گراند، بداند که تو یکی مردی از مردمان دنیا، همان توانی کرد که دیگران کنند، اگر خلاف کنی با همۀ دنیا کسی برنیاید.[۴۱]
دیگر آنکه نمودی مرا با شهنشاه خویشی است و پیوستگی، از اردشیر بن اسفندیار که بهمن خواندند، جواب من بتو آنست که این اردشیر آخرین عظیم قدرتر است پیش من از اردشیر اوّلین، اگر تو خواهی از اهل بیت مادر و پدر که پیوستگی بتو دارند کسی طلب کنی که بیک دو خصلت از تو بهتر باشد ناچار توانی یافت و یابی، امّا نه هرکه بیک دو خصلت از تو پیش باشد چون تو باشد، و اگر چنین بودی شایستی که درازگوشان را بر اسپان ترجیح بودی که سنب درازگوش سختر از آن اسپ بود، و ایشان برنج صبورتر، امّا آنست که از کارها و خصایص و فضایل اعتبار جمهور و اغلب راست نه شاذّ و نادر را که لغو انگارند، تو باید که مروّت خویش نگاه داری و نصیحت من قبول کنی و بخدمت شتابی که من خواستم ترا اجابت نکنم از آنکه ترا از جواب کراهیت آید و فیه ما فیه من العار، دیگر باره اندیشه کردم تو بچیزهای دیگر خلاف ازین صورت کنی که آنچه تو برشمردی از افعال و احکام شهنشاه و ترا عجب آمد ازین هیچ شگفت نمیبایی داشت، شگفت ازین دارد که جهانداری و مملکت عالم چگونه صید کرد بتنها، با آنکه همۀ زمین از شیران چشته[۴۲] خورده موج میزد و چهارصد سال برآمده بود تا جهان پر بود از سباع و وحوش و شیاطین آدمی صورت بیدین و ادب و فرهنگ و عقل و شرم، قومی بودند که جز خرابی و فساد جهان ازیشان چیزی ظاهر نشد، و شهرها بیابان شده و عمارت پست گشت، بمدّت چهارده سال بحیلت و قوّت و کفایت بدینجا رسانیده، جملۀ بیابانها آبها روان گردانید و شهرها بنیاد نهاد و رستاقها پدید کرد چندانکه در چهار هزار سال پیش ازو نبود و معمار و ساکنان پدید آورد و راهها پیدا فرمود و سنّتها فرونهاد از اکل و شرب و لباس سفر و مقام، بهیچ چیز دست نبرد تا جهانیان بکفایت او واثق بوند هرآینه تا بآخر برساند، و غم روزگار آینده تا هزار سال بعد خویش چنان بخورد که خللی نیفتد، و شادی او بروزگار آینده و اهتمام بمصالح خلایقی که بعد او باشند زیادت از آنست که بعهد مبارک خویش، و استقامت کار خلایق نزدیک او از صحّت ذات و نفس او اثر بیشتر دارد، و هرکه نظر کند بآثار او درین چهارده سال و فضل و علم و بیان و فصاحت و خشم و رضا و سخا و حیا دها و ذکاء او بیند و بداند و اقرار آورد که تا قدرت نقشبند عالم این چرخ پیروزه را خم داشت[۴۳] زمین را پادشاهی براستین چون او نبود، و این در خیر و صلاح که او بر خلایق گشاد تا هزار سال بماند، و اگرنه آنستی که میدانیم بعد هزار سال بسبب ترک وصیّت او تشویشی و آشوبی در جهان خواهد افتاد و هرچه او بست بگشایند و هرچه او گشاد ببندند گفتیمی که او غم عالم تا ابد خورده است، و اگرچه ما از اهل فنا و نیستیایم لیکن در حکمت آنست که کارها برای بقا سازیم و حیلت برای ابد کنیم باید که تو از اهل این باشی، و مدد مکن فنا را تا زودتر بسر تو و قوم تو آید که حکما گفتهاند: إنّ الفناء مکتف من أن یعان و أنت محتاج إلی أن تعین نفسک و قومک بما یزینک فی دار الفناء و ینفعک فی دار البقاء، و بحقیقت بدان که هرکه طلب فروگذارد و تکیه بر قضا و قدر کند خویشتن خوار داشته باشد و هرکه همگی در تگاپوی و طلب باشد و تکذیب قضا و قدر کند جاهل و مغرور بود، عاقل را میان طلب و قدر پیش باید گرفت و نه بیکی قانع، چه قدر و طلب همچو دو هالۀ[۴۴] رخت مسافرست بر پشت چهارپای، اگر از آن دو یکی گرانتر و دیگری سبکتر شود رخت بزمین آید و پشت چهارپای گسسته شود و مسافر برنج افتد و از مقصود باز ماند، و اگر هردو هاله متساوی بود هم مسافر بجان نگردد و هم چهارپای آسوده باشد و بمقصد رسند که:
چنین گویند در قدیم الایّام پادشاهی بود جهنل[۴۵] نام، مذهب قدریان داشت و در آن غلوّ و تعصّب مینمود و میگفت، بیت:
و لن یمحو الانسان ما خطّ حکمه | و ما القلم المشّاق فی اللّوح رقّشا |
و أعجز النّاس ملغی السّعی متّکلا | علی الّذی یفعل الأقدار و القسم | |||||
لو کان لم یغن رأی یکن فکر | أو کان لم یجد سعی لم یکن قدم |
باید که شاه و شاهزادۀ طبرستان مرا بچندین گستاخی که کردم معذور دارد که حقوق پدر و بزرگی خاندان ترا روا نداشتم از نصیحت چیزی باقی گذارم و بنفاق و تملّق و ریا و ترفّق تعلّق سازم،
و لست بزوّار الرّجال تملّقا | و رکنی عن تلک الدّناءة أزور | |||||
یثبطنی عن موقف الذّل همّة | إلی جنبها خدّ السّماک معفّر |
ترجمۀ سخن ابن المقفّع تا اینجاست و السّلام. امّا در کتب چنین خواندم که چون جشنسف، شاه طبرستان، نبشتۀ تنسر بخواند بخدمت اردشیر بن پاپک شد و تخت و تاج تسلیم کرد. اردشیر در تقریب و ترحیب او مبالغه لازم شمرد بعد مدّتی که عزیمت روم مصمّم کرد او را باز گردانید و طبرستان و سایر بلاد فدشوارگر بدو ارزانی داشت و ملک طبرستان تا عهد کسری پیروز در خاندان او بماند. چون قباد بشهنشاهی نشست ترکان بخراسان و اطراف طبرستان تاختنها آوردند، قباد با موبدان مشورت کرد، بعد از استخاره و تدبیر رأی زدند که شهنشاه مهتر پسر خویش کیوس نام را آنجا باید فرستاد چه طالع او موافق طالع آن ولایتست و قصّۀ او بجای خود برود.
امّا اساس سیاست آل ساسان و قواعد سنن اردشیر بابک تا بعهد کسری انوشیروان مادام که مساعفت اقدار و مضاعفت اقتدار ایشان بود طراوت و احکام و رونق و اعظام بر زیادت بود، و چون جهانداری بدو رسید بافاضت عدل [و اصابت رأی و اشاعت جود][۴۶] اعلاء منار قدر و اعلان شعار ذکر بدانجا رسانید که تا قیامت در زبان خواص و عوام شهرتی تمام یافت که از بیان استغنا و افتقار دارد با آنکه غیار[۴۷] مذلّت کفر بر دوش دولت او بود.
روایت است از جابر بن عبد اللّه انصاری که از رسول صلواة اللّه علیه پرسیدم که: ماذا فعل اللّه بکسری و قیصر فقال سألتنی عمّا سألت عنه اخی جبرئیل فقال جبرئیل هممت ان اسأل اللّه عزّ و جلّ عن ذلک فإذا النداء من تحت العرش ما کنت لا عذّب بالنّار ملوکا عمروا بلادی و نعشوا عبادی، معنی آنست که از رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پرسیدم که خدای تعالی با کسری و قیصر چه کرد گفت تو از من همان پرسیدی که من از برادر خود جبرئیل پرسیدم، مرا گفت من قصد آن کردم بحضرت عزّت جلّ ذکره این سؤال عرض دارم ندا شنیدم از زیر عرش که ما بندگانی را که عمارت دنیا و عدل با رعایا که بندگان مااند کنند بدوزخ نسوزانیم، شعر:
عدل کن زانکه در ولایت دل | در پیغمبری زند عادل | |||||
در شبانی چو عدل داد کلیم | داد پیغمبری خدای کریم[۴۸] |
با عزّ و دولت بنی امیّه و سایر ظلمه با آنکه ده یک از ملک اکاسره نداشتند بشومی ظلمی که پیش گرفتند بدانجا رسانیدند که بهر منبر و محراب و دفتر و کتاب که نام ایشان میرود نفرین و تهجین قرین ذکر [و آیین][۴۹] ایشانست و قطع میتوان کرد از قساوت دل ایشان بر شقاوت هردو جهان.
چنین شنیدم که چون عمر بفضل ربّانی عزّت سلطانی اهل فارس بذلّت و قلّت مبدّل گردانید و قهر جبروت بروت کسروی و خاقانی برکند و معلوم عالم شد که و للّه العزّة و لرسوله و للمؤمنین [هر] سرور و مهتر را که در دیار اعاجم بودند بطیّبه که مدینۀ رسول صلواة اللّه علیه است فرستادند، چون کبار صحابه و عترت رسول را علیه السّلام بدیدند و آثار و اخبار معجزات و فضل و دلالات نبوّت بشناختند حقیقت شد که آنچه بدیشان رسید اثر خلقی نبود و اگرنه عرب هماناند که سیّد و سند ایشان نعمان بن منذر بن ماء السّماء را کسری در پای پیل انداخت، هر روز بزرگان فارس بمسجد رسول که مهبط وحی ذوالجلال و مرقد مبیّن حرام و حلالست جمع شدندی و صحابه رضوان اللّه علیهم حکایتهای ملوک فارس و مذهب و طریقت و مطلب و حقیقت ازیشان سؤال کردندی، روزی یکی را از هرابده و مؤبدان پرسیدند که بهترین ملوک شما کدام بودند گفت صاحب فضل و سنن [و حجج و حکم] و تقدّم اردشیر بن بابک بود و از فضایل اردشیر بسیاری برشمرد تا بدینجا رسید که بعهد او قحط سالی افتاد، رعایا بدو قصّه نبشتند بشکایت امساک باران، توقیع بیرون فرستاد بوزیر خویش که:
اذا قحط المطر جادت سحائب الملک ففرّق بینهم ما فاتهم، یعنی:
ابر اگر زفت گشت ما رادیم | نفقات جهانیان دادیم |
و نفقات جهانیان از خزانه بداد، و بعد ازو چون شهنشاهی بکسری افتاد که بشما قریب عهدست در تقویت سنّت او و قمع بدعت چنان بود که بوقت اتّفاق غزوی وزیر را گفت عرض خزانه و نقل گنج خانه بفرماید تا چندان درهم که حشم را کفایت باشد برداری، وزیر امتثال فرمان نمود و باز آمد، عرض داشت که اند هزار هزار درهم درمیباید تا تمام باشد، فرمود که از تجّار و اغنیا بمرابحه بستاند تا وقت ریع و اوان ارتفاع ادا کند، در حال وزیر از آن جماعت مردی را که موصوف بود بادب و معروف بصدق قول بخواند و این مباحثه با او در میان آورد، مرد برخاست و روی زمین را بلب ادب مهر بندگی نهاد و دستار تکبّر از سر برگرفت و پای تواضع برداشت و گفت اگر کدخدای جهان اجازت فرماید بنده کلمۀ بگوید، چون بسمع قبول بشنود و تمنّای بنده مبذول دارد این مبلغ بیعوض بخزانۀ شهنشاه رسانم و هم چندی دیگر بخدمتی بجامه خانۀ کدخدای جهان. وزیر فرمود که اگر بصواب گویی جواب یابی خواجۀ بازرگان دعایی از میان جان گفت و بعد از آن بسخن ابتدا کرد که چنانکه میبینی شمس عصرم بکنگرۀ قصر افول رسید، شعر:
تفوّقت اخلاف الصّبی فی ظلاله | الی ان أتانی بالفطام مشیب |
و بخشایندۀ بخشایش مرا چندان مال کرامت فرمود که اعداد آن بر من مستورست، و در این دنیا جز فرزندی ندارم، با آنکه آفریننده جلّت قدرته بعقل غریزی هیچ ازو دریغ نداشت سی سالست تا در تهذیب اخلاق و تأدیب و تعلیم او میکوشم، بریاضتها او را بجایی رسانیدم که مطمع و مطمحی ورای آن صورت نمیبندد اگر کدخدای جهان بر شهنشاه عرض دارد تا بعد اختیار و تأمّل و اعتبار و تفّأل و طول ممارست و مماکست باحوال او چون استقلال و اهلیّتی درو یابد خدمت دیوان را نام او در میان مرتبه داران نبیسد. وزیر صلاح وقت و فراغ خاطر خویش را بخدمت شهنشاه اوّل تا آخر سخن باز راند، شهنشاه فرمود که: انّ اولاد السّفلة اذا تأدّبوا طلبوا معالی الامور فإذا نالوها اولعوا بذلّ الأشراف و الأحرار و الوضع بأجلّة الکبار و انّی اصون اعراض الأشراف ان یتناولها السّفلة و الأشرار: یعنی فرومایهزادگان چون علم و ادب و کتابت بیابند طلب کارهای بزرگ کنند و چون بیابند در رنجانیدن خاطر و وضع مرتبۀ بزرگان کوشند و من نفسهای بزرگان را از آن نگه دارم که دست تطاول و زبان تعرّض فرومایگان بدیشان رسد، یکی از بزرگان این معنی بشکر انوشروان نظم کرده است:
للّه درّ انوشروان من رجل | ما کان اعلمه بالدّون و السّفل | |||||
ابی لهم ان یروموا غیر حرفته | مو ان یذلّ بنو الأحرار بالعمل | |||||
من باع تبنا ابوه فلیبعه و لا | یبع سواه فیدنیه الی الوهل[۵۰] |
چون وزیر سخن شهنشاه بشنید بازرگان را معلوم کرد و مرد متأسّف و محروم بازگشت، و دیگر باره بامداد با هدایای بسیار و خدمتی بیشمار بدرگاه وزیر آمد و در مقام خویش ایستاده دعایی که لایق بود عرض داشت و گفت اگر در تمنّای دیروزینه مسدود و طریق نامسلوک بود، و لا ذنب لی ان حنظلت نخلاتها،[۵۱] چه شود اگر همان مال از بنده بستاند و قدم مبارک که فرق و تارک فرقد میساید در بنده خانه آرد، وزیر اجابت کرد و گفت این بمن تعلّق دارد و لو دعیت الی کراع لأجبت،[۵۲] فردا اعیان ملک و وزیر بخانۀ بازرگان رفتند، چندان تکلّف در توسّع آن ضیافت فرموده بود که تا امروز تاریخ ماند، بعد از آن چون شب آمد که: و انّما اللیل نهار الأدیب۱[۵۳]بمجلس شراب فرونشستند، بازرگان فرمود تا دور در مقابل خواجۀ نوشروان چراغدانی آوردند و بزمین نهاده،[۵۴] در حال گربۀ بیامد و چراغ بهر دو دست بر سر خویش نهاد و میداشت. وزیر چون آن حالت بدید دریافت و بدانست که ازین جمله غرض بازرگان آنست که تا کفایت خویش معلوم گرداند، چه حیوانی[۵۵] وحشی را که درو نفس ناطقه معدومست بریاضت تأدیب چنین مؤدّب گردانید فرزندی که درو چندین هنر و خصایص و تمیز باشد چگونه صورت کنند ازو مکروهی بگروهی رسد، در حال وزیر بفرمود تا معتمدی از آن او بشود و موشی بیاورد و از دور بدان گربه نماید، چنان کردند.
چون گربه موش بدید برجست و چراغدان بینداخت و موی سر و محاسن و جامههای بعضی از حاضران مجلس بروغن چرب شد و بازرگان از خجالت در سرای رفت. وزیر بفرمود تا نزدیکش آوردند، گفت در کیاست فرزند و ریاضت تو او را شکّی نیست امّا باوّل مرتبۀ که یابد عربده چنین کند که ازین گربۀ مربّی مهذّب مجرّب مشاهده کردی، مثلی مشهورست:
لو لا العقول لکان أدنی ضیغ | مأدنی الی شرف من الانسان[۵۶] |
و اگر حسب و نسب را در شرع و رسم مرتبتی نبودی صاحب شرع که علم او از پرتو نور عالم غیب است، بخلاف سایر علوم که معلوم عالمیان کون و فساد است، فتوی نفرمودی که: انظر فی ای نصاب تضع ولدک فإنّ العرق دسّاس، و دیگری که: تخیّروا لنطفکم، پس معلوم شد هم از روی عقل و هم از وجه شرع که حسب مردم را اثری عظیم است و چون اندک هنر با آن یار شود اگر فرومایه از قصور عقل و خساست اصل بعکس درونگرد همچنان باشد که سگی بر کرانۀ آب ایستد و عکس ماه در چاه بیند پندارد محلّ و برج او آنست و از جاه که ماه بر فلک دارد جاهل بود، و مبادا که مردم زادۀ خردمند ببسیاریی که فرومایه[۵۷] یابد عهد و یمین خود در وفا و قناعت بشکند که نه هرکه سگی بیند با قلیدههای[۵۸] درست مصری و جلّهای اطلس رومی سگ بودن هوس کند،
الکلب کلب و ان کانت قلادته | صفر الدّنانیر او حمر الیواقیت |
معروفست که سامری گاوی زرّین ساخت هم بواسطۀ زرنام گاوی ازو برنخاست،
انّ الحمار و لو یحوّل فضّة | او صیغ من ذهب لکان حمارا |
[۵۹]عرق نزّاع مردم زادگان و سلطان قناعت ایشان گردن بگردون فرو نیارد خاصّه بهردونی از آنکه معلومست که کس را بر آدمی حقّی بیشتر از نفس او را نیست، چون قضای او رضای مملکت بود نزدیک تو:
فعیشک فی الدّنیا و موتک واحد | و عود خلال من بقائک انفع[۶۰] |
و انبیا و اولیا و شهدا و حکما برای عزّت و حق گزاری نفس بعضی جانبازی کردند و بعضی عفّت و قناعت گزیدند و پی اصل و حواشی را ندیدند و در سایۀ صبر و کوی شکیبایی منزل بکرانه گرفتند که عون صابر۵ خداست که: لا غالب له. و صادق آل رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و رضی عنه میگوید: ما ارتج امر احجم عنه الرّأی و اعیت فیه الحیلة الاّ کان مفتاحه الصّبر،
من اقتدی بدلیل الصّبر اورده | علی حیاض من الخیرات تحمدها | |||||
کلّ الخصال من الآداب نافعة | لکنّها تبع و الصّبر سیّدها |
اذا لم تخش عاقبة اللّیالی | و لم تستحی فاصنع ما تشاء |
و اگر نعوذ باللّه صورت افتد که تحوّل القوس رکوة روزگار دونانست و با خود گوید و این را امام سازد:
و انّی رأیت الجهل یحظی بأهله | کما کان قبل الیوم یسعد بالفضل |
بدان که چون قضا و اجل مقدّر و قوت موّقت است و رسول صلواة اللّه علیه و آله میگوید: من تشبّه بقوم فهو منهم مصاحبت فرومایگان بدان ماند که شخصی از گرمابه برآید و خویشتن را بلباس پاکیزه و عطر بیاراید و کارد و رسنی بردارد و بمزابل سگان عقور را گیرد و خصی کند چون بخانه رود از آن نه مائدۀ بر طبق تواند نهاد و نه فائدۀ بر ورق نوشت، جامه دریده و سر و ریش ملوّث و جوارح مجروح و طوق حمق و مطوّقی[۶۲]
در گردن بماند و بداند که طبیعت بد اصل فرومایه بهزار پایۀ نردبان بمکارم اخلاق نرسد و تا قیامت ندامت سود ندارد، کملتمس اطفاء نار بنافخ
بیت:
از کوشش و از دویدن و خدمت کس | افزون نشود بذرّۀ قیمت کس |
الحمد للّه الذی عافانا من هذا. چنین شنیدم که اصمعی عبد الملک بن قریب روزی پیش فضل بن ربیع گفت عتّابی شاعر را، که با مکانی که ترا پیش امیر المؤمنین میبینم با لباس خشن و خلق چرایی، جامۀ که لایق باشد چرا نپوشی گفت: اصلحکاللّه لیس المرء من ترفعه هیئته بماله و جماله و انّما ذلک حظّ النساء لکنّ المرء من ترفعه صغریاه و کبریاه لسانه و قلبه و همّته و نفسه، معنی آنست که رفعت و بزرگی مرد بمال و جمال نبود که آن زن باشد که بپیرایه و لباس بزرگ نماید که بهرۀ ایشان اینست از دنیا لیکن بزرگواری و حشمت مردان در دو کوچک و دو بزرگست یعنی زبان و دل و همّتی و نفسی و حسبی و اصلی، شعر:
فکم من سیوف جفنهنّ ممزّق | و کم من ثیاب تحتهنّ تیوس |
معنی این بیت آنست که بسیار شمشیر هندی گوهردار برّان باشد که در مقابل زر ارزد[۶۳]
و نام او بدریدگی نیام فرونیفتد و نقصانی در وقت استعمال و بها ازو نکنند و بسیار کلاه و قبا[۶۴] و دستار و جبّه باشد که در مغز و میان آن نفسی بود که از بزی بخرد و دانش و بینش و توانش بوقت تجربت کمتر آید، اعتبار شرف نفس انسانی بمال نیست که، بیت:
مال اگر مایل خران نشد | یحلقۀ فرج استران نشدی[۶۵] |
چرا باید که خردمند برای اکتساب اموال ارتکاب اهوال روا دارد و بگذارد که شیطان طبیعت با سلطان شریعت خدیعت کند و قدر معرفت خود بقدر و معرفت فرومایه ببرد
ملوک الوری لا اقبل التبر و الکبرا | و لا احضر القدر اللّتی[۶۶] تذهب القدرا | |||||
فلا تخدعوا بالبیض و الصّفر قانعا | یری بیضکم بیضا و صفرکم صفرا |
چنین شنیدم که از ابدال متأخّران کسی چون حاتم اصمّ نبود و از اقطار عالم اصحاب خرق و عارفان حق بطلب علم من لدنّی و حکمت پیش او آمدندی و هیچ سؤال نکردندی تا خدای تعالی او را قوّت جواب آن ندادی و موفّق نگردانیدی. سالی از سالها عزم آن کرد بموضعی رود که آن را رباط میخوانند از عجوز که منکوحۀ او بود پرسید چند نفقه داری، برفور گفت تا تمامت عمر، شیخ گفت دانستن تمامت عمر بمن چه تعلّق دارد گفت ايّها الشّيخ دانستن رزق همچنين است، حاتم اصمّ بعد از آن گفتى:
حقّتنى العجوز حقّتني العجوز. و همچنين شيخ بايزيد بسطامى رحمة اللّه عليه روزى يكى را از مريدان خويش پيش عالمى مىستود، عالم پرسيد معيشت او از كجاست، بايزيد گفت من در خالق شك نميكنم تا از روزى او سؤال كنم، عالم خجل شد. و از ابو سعيد خرّاز مىگويند كه او گفت كه وقتى بتيه بنى اسرائيل، و آن در راه مكّه است، جهدى سخت بمن رسيد و نيك تشنه و گرسنه شدم، نفس من گفت از خداى روزى خواه، گفتم چيزى كه او تكفّل آن فرمود چگونه درخواهم، گفت پس قوّت خواه خواستم كه بدين مشغول شوم آواز هاتف شنيدم:
أيزعم انّه منّا قريب | و انّا لا نضيّع من اتانا | |||||
و يسألنا القرى عجزا و ضعفا | كانّا لا نراه و لا يرانا |
حكيم سبحانه و تعالى بقدر مصلحت و فراخور حكمت جهانيان را ميدارد، وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاّٰ عِنْدَنٰا خَزٰائِنُهُ وَ مٰا نُنَزِّلُهُ إِلاّٰ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ[۶۷]، تفاوت ارزاق و آجال بعلم و حكمت او متعلّق است بعضى را باختيار و بعضى را براى اختبار و توجّه حجّت.
و چنين خواندم كه ابو ابراهيم اسمعيل بن يحيى المزنى و ابن عبد الحكم المصرى شاگردان شافعى بودند و بجاه و مال هردو متساوى، مزنى بزهد از مزخرفات دنيا مشغول شد و ابن عبد الحكم بقضاء ولايت مصر رسيد، روزى مزنى بكوچۀ مصر ميگذشت و از آنكه باران بود و زمين آبدار سر موزه بيرون گرفته ميداشت، سر و پاى برهنه، بردابرد و اليك اليك در افتاد، مزنى باز نگريد ابن عبد الحكم را در ميان كوكبه، سر در پيش افگند وَ جَعَلْنٰا بَعْضَكُمْ لِبَعْضٍ فِتْنَةً أَ تَصْبِرُونَ[۶۸]، بعد از آن سر بر آورد و گفت: بلى نصبر بلى نصبر، وَ مٰا عِنْدَ اللّٰهِ خَيْرٌ لِلْأَبْرٰارِ[۶۹]، حقّ سبحانه و تعالى ميگويد: وَ فِي السَّمٰاءِ رِزْقُكُمْ وَ مٰا تُوعَدُونَ[۷۰].
يكى را از علما پرسيدند كه چرا حقّ جلّ و جلاله ارزاق خلايق را بعالم غيب حواله كرد، و ميان ما و او چندين مسافت با مخافت كه بجهد بشريّت قطع آن ميسّر نشود، جواب داد كه قديم تعالى دانست اخلاق بنى آدم و طغيان و كفران و اصرار و استكبار [ايشان] كه اگرنه گره عجز و بيچارگى بر اسباب رزق ما باشد بحول و قوّت و علم و حكمت خويش مغرور شويم، نه سر از تكبّر بر آسمان داريم نه پاى بر جادّۀ بندگى ثابت چنانكه قارون، قال انّما اوتيته علي علم[۷۱]، و فرعون قال أليس لي ملك مصر[۷۲].
روايتست از صاحب شريعت صلوات اللّه عليه كه: قال اللّه تعالي انّي سخّرت المال لقارون فطغي و النّيل لفرعون فعتا فلو جعلت اسباب الأرزاق لهم بحيث تنالها الأيدى و تبلغها افهام اولي العلم لها لادّعوا انفسهم شركائى فيما خلقت.
و در اخبار وارد است كه چون ايزد عزّ اسمه آدم را بيافريد عليه السّلام حرص و طمع و حسد با طينت او سرشته گردانيد و تا قيامت در فرزندان او خواهد بود، انبيا و اوليا كه بتأييد الهى و شرف عقل ممتاز بودند در توارى و مستور داشتن آن جدّ و جهد نمودند، ما را كه اوباش طبيعت و خرافات[۷۳] آفرينشايم حرص و امل بر اشتر فضيحت نهاده بعالم گرد مىآورد از بيم آنكه نبايد از گرسنگى بميريم يا از برهنگى بسوزيم، و خوش گويد [شاعر]:
بسرما و گرما چنان ناشكيبى | كه از خانه ناييى همى تا ببرزن | |||||
ز گرما بسوزى ز سرما بميرى | مگس گشتىاى روسپى خواهر و زن |
و با آنكه بخشايندۀ رزّاق تعالى و تقدّس خبر داد و قسم ياد كرد كه: فَوَ رَبِّ السَّمآءِ وَ الأرضِ اِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ مَا أَنَّكُمْ تَنْطِقُونَ[۷۴].
از عامر عبد قيس روايتست كه اگر همۀ دنيا از من بشود باكى ندارم باعتماد سه آيت در كتاب خداى تعالى جلّ جلاله، گفتند كدامست گفت اوّل:
وَ مٰا مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ إِلاّٰ عَلَى اللّٰهِ رِزْقُهٰا[۷۵]، دوّم: مٰا يَفْتَحِ اللّٰهُ لِلنّٰاسِ مِنْ رَحْمَةٍ فَلاٰ مُمْسِكَ لَهٰا[۷۶]، و سيّوم: وَ إِنْ يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلاٰ رَادَّ لِفَضْلِهِ[۷۷]. و گويند چون رسول صلّى اللّه عليه و آله صحابه را هجرت فرمود با مدينه گفتند يا رسول اللّه بمدينه ما را نه مالست و نه عقار، وجه تعيّش ما چه باشد، وحى آمد: كَأَيِّنْ مِنْ دَابَّةٍ لاٰ تَحْمِلُ رِزْقَهَا[۷۸]، و رسول صلواة اللّه عليه و آله روزى زبير بن العوّام را گفت: يا زبير انّ مفاتيح أرزاق العباد بإزاء العرش يبعث اللّه تعالى الى كلّ عبد علي قدر نفقته فمن وسّع وسّع له و من قتر قتر له.
و جعفر بن سليمان از ثابت روايت كرد كه انس گفت رسول اللّه عليه الصّلوة و السّلام فرداد[۷۹] را از هيچ چيز از مأكولات ادّخار نكردى و گفتى: لا تهتمّوا لغد فإنّ اللّه يأتي برزق كلّ غد، روزى براى او سه مرغ بهديّه آوردند باز فرداد[۷۹]
خادم او يكى پيش آورد فرمود: ألم أنهك ان تخبأ شيئا لغد انّ اللّه يأتى برزق كلّ غد. روزى بحجرات مخدّرات گرد برآمد، و در آن وقت دوازده حجره بود، از همه براى سدّ جوع چيزى طلبيد، با هيچكس نبود شاكر نعمت و ذاكر محمدت ربّانى بمسجد آمد تا روزى ديگر سائلى بدر خانۀ او آمد، دانۀ خرما نهاده بود بدو داد و گفت: هاك و لو لم تأتها أتتك، و در حديث است كه: انّ الرّزق يطلب العبد كما يطلبه اجله، شعر:
انّي لأعلم و الأقدار جارية | انّ الّذى هو رزقى سوف يأتينى |
شنيدم كه سفيان ثورى رحمه اللّه بكوفه ميگذشت از دبيران امراء كوفه پيرى زيبا روى را ديد گفت اى شيخ فلان و فلان و فلان امير را دبير تو بودى ميدانى كه كار تو بدتر از هرسه باشد بموقف، هرگه حساب يكى بآخر رسد تو موقوف خواهى بود تا از يكى بديگر پردازند، پير در گريه افتاد و گفت چه كنم يا ابا عبد اللّه كه عيال دارم و از قوت لابدّست، سفيان گفت اى مسلمانان عذر پير شنويد، بعصيان خداى او را با عيال روزى ميدهد بر طاعت ضايع گذارد، بعد از آن گفت اى صاحب عيالان هيچ عذرى عتاب را بدتر ازين باشد كه گويند: عيالى، يا مبتغي العلم لا يشغلنّك اهل و لا مال عن نفسك فإنّك تفارقهم كضيف بتّ فيهم ثمّ غدوت من عندهم الى غيرهم فإنّما الدّنيا و الآخرة كمنزلة تحوّلت منها الي غيرها و ما بين الموت و البعث الاّ كنومة نمتها ثمّ استيقظت منها.
مىگويند مالك دينار روزى ببصره ميگذشت مردى را ديد بكرسى زرّين نشسته و زر مىسخت و جماعتى را ميداد و پس او مردى ايستاده بود هيچ او را نداد، مالك ازو پرسيد كه اين مرد كيست، گفت دهقانى است زر ميدهد مزدور را براى عمارت قصر، گفت ترا چرا نمىدهد گفت من بندهام، بر من طاعت باشد و برو كفايت من، مالك بگريه آمد و گفت: موعظة يا لها موعظة.
و گويند او را شبى بخواب ديدند پرسيدند چگونۀ گفت در عنايم، گفتند چرا گفت نه شركست و نه كفران مگر روزى گفتم مردم حاجتمند ياراناند، ميگويند: من جعل امر النّاس اليك.
آوردهاند كه يكى با عارفى شكايت كثرت عيال كرد جواب داد كه هركرا روزى خداى ميدهد از خانه بيرون فرست.
حكايت كنند از زياد بن الأنعم الافريقى كه گفت من و ابى جعفر المنصور دوّم خليفه از بنى العبّاس پيش از خلافت ايشان طالب علم و شريك بوديم، روزى مرا بمنزل خويش بضيافت برد و خوردنين آورد بىگوشت، بعد از آن كنيزك را گفت حلوا دارى گفت نه گفت هيچ خرما دارى گفت نه، تنفّس الصّعداء بركشيد و اين آيت برخواند: عَسىٰ رَبُّكُمْ أَنْ يُهْلِكَ عَدُوَّكُمْ وَ يَسْتَخْلِفَكُمْ فِي الْأَرْضِ[۸۰]، تا مدّتها برآمد و بخلافت رسيد. پيش او حاضر شدم مرا گفت يا ابا عبد الرّحمن من شنيدم تو بنى اميّه را فايده دادى گفتم آرى از من فايده گرفتندى، گفت پادشاهى ايشان چگونه بود و پادشاهى من چون مىبينى، گفتم از پادشاهى ايشان آن ديدم كه تو مرا بخانه بردى و بىگوشت خوردنى آوردى و آيۀ عَسىٰ رَبُّكُمْ تا آخر خواندى، خداى عدوى ترا هلاك كرد و خلافت بتو داد درنگر چه ميكنى و از آنجمله مشو كه: انّ الإنسان ليطغى ان رآه استغنى، و هيچ سلاحى ابليس را بليغتر از تسويف مدان كه امروز ارتكاب معاصى كنى و فردا گويى توبه كنم.حكايت
روايتست باسناد درست از ابو حمزة الثّمالى كه امام السّجّاد علىّ بن الحسين معروف بزين العابدين او را گفت روزى از مدينۀ رسول صلواة اللّه عليه و آله بيرون آمدم و بدين حايط تكيه زده ايستاده بودم بانديشه، مردى پيش روى من آمد در جامۀ سپيد برهم پوشيده مرا گفت يا علىّ بن الحسين من ترا اندوهگين مىبينم اگر براى رزق دنياست ضامن خدايست برّ و فاجر را ميرساند، گفتم نه اندوه من ازين نيست كه ميدانم چنين است، گفت پس براى آخرت اندوه ميخورى و آن وعدۀ حقّ است از پادشاه قادر قاهر، گفت نه براى اين نيست دانم كه حقّ با تو است، گفت پس چون غم دنيا و آخرت نيست چه غم ميخورى گفتم، غم فتنۀ جهّال و استخفاف ديدن ازيشان ميخورم، آن مرد در روى من خنده زد و گفت يا علىّ بن الحسين هيچ كس را ديدى از خداى ترسيد و نجات نيافت گفتم نه، گفت هيچ كس را ديدى از خداى چيزى خواست و نداد گفتم نه، هم در حال از چشم من ناپديد شد.حكايت
هم از ابو حمزه روايتست كه جعفر بن محمّد الصّادق عليهما الصّلوة و السّلام گفت كه دوستى از دوستان ابو ذر الغفارى رضى اللّه عنه پيش او نبشت كه مرا از طرايف علم چيزى فرست، بجواب نبشت كه تو در جهان كسى را ديدى كه با دوست بدى كرد تا من كنم گفت آرى نفس تو نزد تو از همه دوستتر است و چون تو عصيان كنى در آفريننده و مكافات دهندۀ او هرآينه بد كرده باشى با او. حكايت
روايت كردهاند از حسن بن حمزه از ابى سعد از ابى جعفر محمّد بن على المعروف بباقر آل رسول صلوات اللّه عليهم كه عمر بن عبد العزيز رحمه اللّه بوقت امارت و خلافت بمدينه رفت و فرمود كه منادى كنند تا هركرا بر بنى اميّه و سلطنت ايشان مظلمهايست و در دست عمر عبد العزيز ردّ آن ممكن و ميسّر هست حاضر شوند، محمّد باقر عليه السّلام بدرگاه او رفت، مزاحم كه مولاى عمر بود درون رفت و گفت محمّد بن على عليه السّلام بر درگاه حاضر شده، فرمود تا درون آورند و او در گريه افتاد، چون محمّد درآمد عمر را با گريه و رقّت يافت گفت: ما بكاؤك يا عمر فقال هشام ابكاه كذى و كذى يا بن رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله، محمّد بن على روى بعمر كرد و گفت: يا عمر انّما الدّنيا سوق من الأسواق منها خرج قوم بما ينفعهم و منها من خرجوا بما يضرّهم و كم من قوم قد ضرّتهم بمثل الّذى اصبحنا فيه حتّى اتاهم الموت فاستوعبوا فخرجوا من الدّنيا ملومين لما لم يأخذوا لما احبّوا عدّة و لا ممّا كرهوا جنّة، فقسم ما جمعوا من لم يحمدهم و صاروا الى من لا يعذرهم فنحن و اللّه محقوقون ان ننظر الى تلك الأعمال الّتى كنّا نتخوّف عليهم منها فنكفّ عنها فاتّق اللّه و اجعل فى قلبك اثنتين تنظر الّتى تحبّ أن تكون معك اذا قدمت على ربّك فلا تبغ بها البدل و لا تذهبّن الى سلعة قد بارت على من قبلك ترجو أن تجوز عنك و اتّق اللّه يا عمر و افتح الأبواب و سهّل الحجاب و انصر المظلوم و ردّ الظّالم، ثمّ قال ثلاث من كنّ فيه استكمل الايمان باللّه فجثا عمر رحمه اللّه على ركبتيه ثمّ قال ايه يا اهل بيت النبوّة فقال نعم يا عمر المؤمن اذا رضى لم يدخله رضاه فى الباطل و اذا غضب لم يخرجه غضبه من الحقّ و اذا قدر لم يتناول ما ليس له فدعا عمر بدواة و قرطاس و كتب ما كتب.
روايتست از عمّار ياسر رضى اللّه عنه كه روزى دلتنگ بودم پيش امير المؤمنين على عليه السّلام رفتم در من نگريد و گفت خيرت هست، من تنفّس الصّعداء بركشيدم مرا گفت: علام تنفّسك يا عمّار ان كان علي الآخرة فقد اخبرك رسول اللّه بأنّك تقتلك الفئة الباغية و ان كان علي الدّنيا فما تستحقّ ان يؤسى عليها فإنّ ملاذّها في ست المأكول و المشروب و الملبوس و المشموم و المركوب و المنكوح، فأمّا المأكول فافضله العسل و انّما هو قي ذبابة و امّا المشروب فافضله الماء و هو مباح لا ثمن له و امّا الملبوس فافضله الدّيباج و انّما هو من لعابة دودة و امّا المشموم فافضله المسك و انّما هو بعض دم و امّا المنكوح فافضله النّساء و انّما هو مبال في مبال و امّا المركوب فافضله الخيل و على ظهورها تقتل الرّجال قال فو اللّه ما اسيت على شيي بعدها.
عمّار گفت بعد از آنكه از امير المؤمنين على عليه السّلام اين سخن شنيدم هرگز بهيچ اندوه دنيا مبتلى نشدم و بر خود سهل گردانيدم.
و هم از امير المؤمنين روايتست: اذا اردت الصّاحب فاللّه يكفيك و اذا اردت الرّفيق فكرام الكاتبين يكفيك و اذا اردت المؤنس فالقرآن يكفيك و اذا اردت الموعظة فالموت يكفيك فإن لم يكفك ما قلت فالنّار يوم القيامة تكفيك.
آوردهاند كه حسن بصرى رحمه اللّه و رضى عنه روزى بر قومى گذشت كه حجّاج يوسف را دشنام ميدادند گفت: انّ الحجّاج عقوبة اللّه عليكم فلا تستقبلوه بالسّبّ و اللّعن و الشّتم و لكن استقبلوه بالدّعاء و التضرّع و الابتهال الي اللّه تعالى و البكآء حتّى يكفيه عنكم و قولوا الّلهمّ حوّلنا من ذلّ المعصية الى عزّ التّوبة و بدّل هذه العقوبة بالرّحمة.
و چنين شنيدم بشهر خوارزم از اهل دلى كه بنى اسرائيل پيش پيغمبرى از جمله پيغامبران ايشان شدند و گفتند با حق تعالى بگويد: ما الّذي صنعنا حتّي سلّطت علينا من لا يعرفك، و عذّبتنا بأيدي اقوام لا يقرّون بربوبيّتك و نحن نعرفك و نعظّمك، خداى تبارك و تعالى و تقدّس بدان پيغمبر وحى فرستاد كه قوم خويش را بگويد: إنّي اذا عصانى من يعرفنى سلّطت عليهم من لا يعرفنى.
- ↑ قرآن سورهٔ ۷۸ (سورة النّبأ) آیهٔ ۶ و ۷
- ↑ رجوع کنید باین کتاب ج ۲ ص ۸۳–۸۴ از چاپ مصر سال ۱۳۳۲
- ↑ تصحیح قیاسی، در نسخ: تفنق (؟)
- ↑ نسخهٔ الف که ما آنرا اساس طبع قرار دادهایم باین کلمه آغاز میشود و از اینجا معلوم میشود که در آن متن عربی نامهٔ ارسطاطالیس باسکندر که از سایر نسخ ساقط است وجود داشته و در اینجا مطلب ناقص مانده.
- ↑ از مقصورهٔ ابن درید
- ↑ الف فقط: نقد
- ↑ الف: باوطاف
- ↑ سایر نسخ این چند کلمه را ندارند
- ↑ ج و سایر نسخ: که همه تن او همچون سر اسب بود
- ↑ کذا در الف، سایر نسخ: بافساد
- ↑ ج و سایر نسخ: مبدل
- ↑ الف: بعضه
- ↑ الف: صدف
- ↑ الف این کلمه را ندارد. ب، فروشد، متن مطابق ج و سایر نسخ.
- ↑ کذا در الف، سایر نسخ: مروت (؟)
- ↑ قرآن سورۀ ۶ (سورة الانعام) آیۀ ۱۱۲
- ↑ کذا در الف، ب: تا دیگریرا عادت نکند، ج و سایر نسخ: تا دیگر باره اعادت نکنند.
- ↑ متن مطابق ب، الف: هلومه متعله (؟)، ج و سایر نسخ: جراحت و غرامت هردو صدور یابد و مثله
- ↑ کذا در الف، سایر نسخ: قوت.
- ↑ الف: ایشان را عار و بکار شاد باشد و عمل نقصان نیفتد.
- ↑ ب، محصون.
- ↑ ب: خدمتی بر رضای
- ↑ کذا در الف و ب، سایر نسخ این جمله را ندارند، شاید: تابها
- ↑ کذا در الف و ب (؟)، سایر نسخ این قسمت را ندارند
- ↑ کذا در الف، ب: من، ظاهراً، رام
- ↑ کذا در الف، ب این قسمت را ندارد، ج و سایر نسخ: این معنی سه نوع وضع کرده که
- ↑ کذا در الف، سایر نسخ این قسمت را ندارند، ظاهراً لغام شکل دیگری است از لگام بمعنی دهنه و افسار
- ↑ کذا در الف (؟) که همان نیز فقط این قسمتها را دارد.
- ↑ کذا در ب، الف: از شاهان
- ↑ ب: التذاذ، سایر نسخ این قسمتها را ندارند.
- ↑ متن تصحیح قیاسی، در الف: بشری، سایر نسخ این قسمت را ندارند.
- ↑ ب: تعصّب،
- ↑ ب. تصبّر
- ↑ ب: گفتا شهنشاه را سعادت بخت تا
- ↑ کذا فی جمیع النسخ، ظاهراً: سرو میزد
- ↑ کذا فی الاصل
- ↑ نهنبن یعنی سرپوش دیک و تنور و غیره
- ↑ قرآن سورۀ ۱۸ (سورة الکهف) آیۀ ۴۰
- ↑ ب: بلاد الخاشعین
- ↑ فرخال یعنی موی فروهشته.
- ↑ ب: نمیباید
- ↑ چشته یعنی طعمه
- ↑ ب: خم داده است
- ↑ در حاشیۀ ب یکی از خوانندگان چنین نوشته: دو هاله یعنی دو لنگۀ بار که تجّار دو عدل گویند.
- ↑ کذا در الف: سایر نسخ: جهنک
- ↑ عبارت بین دو قلاّب در الف و ب نیست
- ↑ در الف: غار و در سایر نسخ غبار، غبار یعنی نشان اهل ذمّت (مهذّب الأسماء) و آن وصلهای بوده است که بر جامۀ اهل ذمّه برای معرّفی ایشان برنگی غیر از رنگ جامه میدوختهاند.
- ↑ از حدیقۀ سنائی
- ↑ عبارت بین دو قلاّب از الف و ب ساقط است.
- ↑ این بیت را فقط الف زیاد دارد.
- ↑ حنظلت الشجرة صار ثمرها مرّا نقله ابو حیّان (تاج العروس فی الحنظل).
- ↑ حدیث مشهور
- ↑ از جملۀ ابیاتی است که یحیی بن خالد برمکی بپسر خود فضل موقعی که فضل عامل خراسان بوده و ازو بهارون شکایتی دایر بر اشتغال بصید و ادمان در شرب رسیده بود نوشته و آن قطعه این است:
انصب نهارا فی طلاب العلی و اصبر علی فقد لقاء الحبیب حتی اذا اللیل اتی مقبلاً و استترت فیه وجوه العیوب فکابد اللیل بما تشتهی فانما اللیل نهار الادیب کم من فتی تحسبه ناسکا یستقبل اللیل بأمر عجیب ارخی علیه اللیل استاره فبات فی لهو و عیش خصیب و لذة الاحمق مکشوفة یسعی بها کل عدو رقیب (ابن خلکان ج ۱ ص ۴۴۶ چاپ طهران) - ↑ کذا در الف و ب، در ج و سایر نسخ: و بر زمین نهادند.
- ↑ الف: حیوان: ج و سایر نسخ: حیوانی (بدون وحشی).
- ↑ از نونیۀ مشهور متنبی در مدح سیف الدوله و فتح شهر آمد (العرف الطیب ص ۴۳۹).
- ↑ ج و سایر نسخ: ببسیاری مصاحبت که با فرومایه
- ↑ در ج و سایر نسخ: با قلادههای
- ↑ (۳ تا ۵) فقط در الف و ب هست و از سایر نسخ افتاده
- ↑ رجوع کنید بمرزبان نامه ص ۶۳ (چاپ سوم)
- ↑ کذا در الف، ب این کلمه را ندارد، ج: بزمان، سایر نسخ: بزبان
- ↑ از مترادف آوردن این کلمه باحمق چنین معلوم میشود که مطوّقی را در فارسی مجازا بمعنی حمق یا نظایر آن استعمال میکردهاند و مطوّق ظاهرا یعنی کسی که طوق حمق بگردن گرفته و پیش مردم باین سمت موسوم شده است، امیر الشعراء معزّی گوید: زان قوم نیم من که برم از پی دیناراشعار مزوّر بر ممدوح مطوّق
- ↑ الف: ده مقابل زره.
- ↑ ب: قباه
- ↑ از حدیقۀ سنائی
- ↑ در اصل: الّذی
- ↑ قرآن سورۀ ۱ (سورة الحجر) آيۀ ۲۱
- ↑ ايضا سورۀ ۲ (سورة الفرقان) آيۀ ۲۲
- ↑ ايضا سورۀ ۳ (سورة آل عمران) آيۀ ۱۹۷
- ↑ ايضا سورۀ ۵۱ (سورة الذّاريات) آيۀ ۲۲
- ↑ قرآن سورۀ ۲۸ (سورة العنكبوت) آيۀ ۷۸
- ↑ ايضا سورۀ ۴۳ (سورة الزّخرف) آية ۵۰
- ↑ بهمين شكل در جميع نسخهها
- ↑ قرآن سورۀ ۵۱ (سورة الذّاريات) آيۀ ۲۳
- ↑ ايضا سورۀ (سورة هود) آيۀ ۸
- ↑ ايضا سورۀ ۳۵ (سورة الملائكة) آيۀ ۲
- ↑ ايضا سورۀ ۱۰ (سورة يس) آيۀ ۱۰۷.
- ↑ قرآن سورۀ ۲۹ (سورة العنكبوت) آيۀ ۶۰
- ↑ ۷۹٫۰ ۷۹٫۱ كذا در الف، ساير نسخ: فردا
- ↑ قرآن سورۀ ۷ (سورة الأعراف) آيۀ ۱۲۶