تاریخ طبرستان/مقدمه

از ویکی‌نبشته

بِسْمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحْمٰنِ ٱلرَّحِيْمِ

حمد و ثنا و مدح بی‌منتهی آفریدگاری را سزاست که واهب ارواح و خالق اشباح است، مُبدعی که هر ذرّه از موجودات آیتی است بر وجوب وجود او، مُعیدی که اعادهٔ معدومات و اختراع مخلوقات بازیچه‌ایست در میدان حکم وجود او، کردگاری که پرگار افکار محیط عالم اسرار او نگردد، و انوار کرامات و درود و صلوات نثار روح پاک خواجهٔ لولاک صاحب شریعت، انسان حقیقت، عین وجود و خلاصهٔ عین وجود باد، و سلام علاّم بر أعلام اسلام اهل بیت پاکیزه و یاران گزیدهٔ او که انصار دین و ابصار متّقین‌اند.

اما بعد چنین گوید احقر عباداللّه محمد بن حسن بن اسفندیار که سنهٔ ستّ و ستّمائة الهلالیّه، عربی:

  وَزُرْنَا مِنَ الزَّوْراء اَشْرَفَ مَوْقِفٍ وَاَرْأَفَ[۱] مَوْفُودٍ عَلَیْهِ بِوَافِدِ  
  مَوَاقِفَ خُطَّتْ لِلْهُدیَ نَبَوِیّةً لِأَبْیَضَ مِن بَیْتِ النُبُوَّةِ مَاجِدِ  

چون از طرف بغداد مرا بعراق مراجعت افتاد خبر واقعهٔ غدر و حادثهٔ قتلی که با آن شاه و شاهزادهٔ جمشید حشمت کسری نعمت کیقباد نهاد خسرو داد فریدون فرّ منوچهر چهر، رستم بن اردشیر بن حسن بن رستم اکرم اللّه مضجعهم، رفت بتحقیق پیوست، آن دودمان مکرمات و خاندان بابرکات که اگر کعبهٔ حاج نبود کعبهٔ محتاج بود و اگر مشعرالحرام نبود مشعر کرام بود و اگر مِنیَ و خَیف نبود منی ضیف بود و اگر قبلهٔ صلوة نبود قبلهٔ صلات بود بر دست یکی از اولاد حرام و اوغاد لئام، که در مجلّد آخر کتاب کیفیّت آن کرده شود، آن حالت برانداخته[۲]، عربی:

  سَلَامٌ عَلَی قَوْمٍ مَضَوْا لِسَبِیلهِمْ فَلَمْ یَبْقَ اِلَّا ذِکْرُهُمْ وَ حَدِیثُهُمْ  
  لَقَدْ جَمَعَتْهُمْ سَکْرَةُ ٱلْمَوْتِ فَاَسْتَویَ قَدِیمُهُمُ فَي شَأنِهِمْ وَحَدِیثُهُمْ  

و چهارم شوّال از تاریخ مذکور عاشور محرّم شد و اهل اسلام را دلی بی‌جَمَرات زَفَرات و چشمی بی‌قَطرات عَبرات نماند و در سواد عراقین و حجاز علی‌الحقیقة لامجاز محفل و مجمع و مسجد و موضع نبود که درین سوک ننشستند و بر ابواب و جُدران مراثی ننوشتند،[۳] و خود تبارک اللّه گِرد کدام خاطر گذرد و یا تگ اندیشه بگرد این کجا رسد که هفت پادشاه ممّکن را از یک خانه بمدّت اندک قهر مالک الملک بانواع بلا بر سریر[۴] فنا نشاند و در خاک اندازد، عربی:

  قَالُوا هُمُ ملأجمت[۵] فَقُلْتُ لَهُمْ لَا مَعْشَراً أبْقَتِ الدُّنْیَا وَ لَا مَلَأا  
  هُمَا الْجَدِیدَانِ وَ الدُّنْیَا و عولهما[۶] فَکَمْ لُهًا فَرَغَا مِنْهَا وَ کَمْ مَلَأاَ  

معلوم شد که اگر سِهامِ مسمومِ[۷] ایّامِ مذموم را کثرت اشیاع و زحمت اتباع و خزائن انباشته و نُوّاب گماشته و مردان غازی و اسبان تازی و برکات خیرات و زکوة و صدقات و قِدَم خاندان و وفا و امان و حمیّت و حمایت و شهامت و کفایت و سخاء و حیاء و نوال و کمال و فضل و فضائل و عقل و عقائل و رأی و رویّت و همّت و عطیّت و قلاع منیع و قصور رفیع و فرزندان شایسته و بندگان بایسته و بسیاری عدد قبائل و نظر بأواخر امور و اوائل دافع و مانع بودی همانا که چندان مکارم کبار آل قارن بزمین غوطه نخوردی، اَفَلَمْ یَسِیرُوا فِي‌الْأَرْضِ فَیَنْظُرُوا کَیْفَ کٰانَ عَاقِبَةُ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ کَانُوا اَکْثَرَ مِنْهُمْ وَ أَشَدَّ قُوَّةً وَ آثاراً فِي الْأَرْضِ فَمَا أَغْني عَنْهُمْ مَا کانُوا یَکْسِبُونَ[۸]، عربیّة:

  ٱرَیَ ٱلحِیرة ٱلبَیْضَاء صَارَتْ قُصُورُهَا خِلَاءً وَ لَمْ تُکْتَبْ لِکِسْرَی ٱلْمَدَائِنُ  
  وَ هَجَّنَ لَذَّاتِ ٱلْمُلُوکِ زَوَالُهَا کَمَا غَدرَتْ بِٱلمُنْذِرینِ ٱلهَجَائِنُ  
بیت:
  عاقلان را چو روز معلومست که شب و روز غافلان شومست[۹]  

دنیا مرکب نوائب و ملعب عجائب است و صهباء نعماء و آلاء او سراب غرور نه شراب سرور، و ثناء و اطراء او همه جفا و شرور، حشوش مملو از احزان و هموم و صفای او بی‌کدرْ معدوم، تا هر بشر که فاتحهٔ کارش بخیر گذرد خاتمهٔ آن جز بشرّ نبود، نه در احوالی معتمد نه در افعالی معتضد، شیمت او اصطفاء لئام و تحمّل بر کرام و همّت او رفع خامل وضیع و وضع فاضل رفیع، توقّع رعایت و طمع عنایت ازو چون از غول هدایت و از دیو دلالتست، و با این همه خلق در احلام غفلت و ظَلام جهالت در سرور سکر و خمار خمر او چنان بیهوش که بر اشهب روز و ادهم شب مِقرعه زنان میروند و سکون خود را در لا یکون صورت کرده، و بر میعاد رحیل با تعجیلِ بی‌تمهیل که میرود یقین است که اعداد عمر اگر از آحاد بالوف رسد جز لحظهٔ نیست، گویی که عهدهٔ بقا بخطّ ملائکهٔ سما ستانده‌اند، بدبختا که دنیای فانی فائت را بآخرت باقی ثابت که دوام عزّ او بی‌انفصام و علاء فخر او بی‌انفصال است ترجیح نهد و برای تحصیل لقمهٔ که اوّل و آخر او گیاه و گناه است چون سگان با آنکه در حشو آن هزار استخوان گلو گیر است پهلو را هدف تیر و گردن را قرین زنجیر حکم امیر و وزیر کند، بی‌اینهمه صداع دو نانی میسّر است، چه اقبال این دنیا زیارت ضیف و سحابت صیف را ماند، فَلَا عَهْدُهُ عَهْدٌ وَ لَا وُدُّهُ وُدٌّ، شعر:

  تا خرمن عمر بود در خواب بُدم بیدار کنون شدم که کاهی بنماند  

بعد از آنکه دولت رسید و نرسیدی[۱۰] اگر بطلبش چون سکندر بظلمات شوی یا چون سمندر از آتش بسترسازی احبّه حیّه و ودود دود و اقارب عقارب شوند و اصحاب

چون کلاب عاویه و ذئاب زاویه[۱۱] زبان دراز و دندان گاز[۱۲] گردند: عربی:
  وَ اِخْوَانٍ بَوَاطِنُهُمْ قِبَاحٌ وَ اِنْ کَانَتْ ظَوَاهِرُهُمْ مِلَاحَا  
  حَسِبْتُ مِیَاهَ وُدِّهِم عِذَابًا فَلَمَّا ذُقْتُهَا کَانَتْ مِلَاَحا  

چون تگی بدود و رگی بجنبد و چیزی نسنجد و ثمرهٔ عطیّه خطیئه و مِنحت محنت و عنایت جنایت بیند منیّه هنیئه شود و بداند بحقیقت که:

  اِذَا ٱلجَدُّ لَمْ یُسْعِدْ فَجِدُّ ٱلفَتَی تَعَبْ وَ اَبْطَلُ شَیْئٍ سَعْیُ مَنْ جَدَّ فِی الطَّلَبْ  
  فَکَمْ ضَیْعَةٍ ضَاعَتْ وَ کَمْ خُلَّةٍ خَلَتْ وَ کَمْ فِضَّةٍ فَضَّتْ وَ کَمْ ذَهَبٍ ذَهَبْ  

درین حادثه مدّت دو ماه این ضعیف بشهر ری نَوَردهای شبانروز درهم پیخت[۱۳] و آب عَبرت بغربالِ دیدهٔ پر حسرت می‌بیخت و با آن تقدیر تدبیری جز خویش را بمطالعهٔ کتب آرام دادن ندید. یکی از ملوک را پرسیدند غایت منتهای[۱۴] تو چیست گفت: حَبِیبٌ اَنْظُرُ اِلَیْهِ وَ کِتَابٌ اَنْظُرُ فِیهِ، و الحقّ از مطالعهٔ اخبار و آثار قرون سوالف و ملوک غوابر و وقایع و حوادث و تبلّج عجائب و تبرّج مصائب که در ایّام هریک[۱۵] بود تسکین دل این مسکین حاصل می‌شد، با خود گفتم:

  فَاِنَّ الْاُولَی بِالْطَّفِّ مِنْ آلِ هَاشِمٍ تَآسَوْا فَسَنَّوْا لِلْکِرَام التَّآسِیَا  

تا روزی در دارالکتب مدرسهٔ شهنشاه غازی رستم بن علیّ بن شهریار در میان کتب جزوی چند یافتم در ذکر گاوباره‌نبشته، با خاطرم افتاد که ملک سعید حسام‌الدّوله اردشیر جعل الجنّة مأواه بکرّات اوقات از من پرسیده بود که میگویند وقتی بطبرستان گاوباره لقب پادشاهی بود، در کتب تازی و پارسی هیچ جای بر تو گذشت که از کدام رهط و قبیله بود، و من از آنکه دلی داشتم بولای او معمور و حالی بآلاء او مغمور گفتم جز از لفظ گوهربار شهریار درین دیار و سایر بلاد و امصار که من طوف کردم این لقب نشنیدم و تاریخ طبرستان جز باوندنامه که بعهد ملک حسام‌الدّوله شهریار قارن از تکاذیب اهل قری و افواه عوام‌النّاس بنظم جمع کرده‌اند دیگری نیافتند و ازین اندیشه این اجزاء برگرفتم و بمطالعهٔ آن مشغول شده، عُقَد سِحر و قلائد دُرّ امام أبوالحسن بن محمّد الیزدادی بود بلغت تازی، بنسقی تألیف کرده که جز منتهیان را در علم بلاغت از آن حظّی صورت نبندد و غرض او فصاحت در عبارات و تنوّق در استعارات بود نه بیان حکایات و روایات، چون دانستم که او از جماهیر مشاهیر طبرستان باستیعاب انواع علوم مستثنی است و مصنّف کتب بسیار، با قریحهٔ فریحه و فکرتی غیر صحیحه و دلی پر غبرت و چشمی پر عبرت گفتم:

  وَ أضْحیَ ذِکْرُهُمْ لِذَوِی الْأَمَانِی ضَلَالًا فِیهِ قَدْ تَاهوُا وَ هَاموُا  

همگی همّت و نیّت بر آن مقصور گردانیدم که ترجمهٔ آن سخن کنم و بعضی از ذکر مناقب و معالی ملک حسام‌الدّوله اردشیر و اسلاف بزرگوار و اخلاف بامقدار او ضمّ کنم مگر بقدر امکان و وسع کنمل سلیمان و رجل جراد قضای حقوق تربیت و مواهب و عطیّت او باشد اگرچه اعتراف بفضل او اولیتر از اغراق بوصف او که خبر از محلّ سماک بل فلک‌الافلاک کما هی متعذّر است. و چون در شبانروزی چند از ترجمهٔ کتاب فارغ شدم بر سادات و علما که فارع اعلام مآثر و رافع اعلام مفاخر بودند و مرا اخوان‌الصّفا و یاران وفا، بَهیّ منظر، رضیّ مخبر، سلیم الصّدر، عظیم القدر، شفیق شقیق نه رفیق رحیق و درین مدّت که یاد رفت در صحبت محاورت و نعمت مجاورت چنان بودم که گفتند:

  وَلي صَاحِبُ مَا خِفْتُ مَکْرُوهَ طَارِقٍ مِنَ ٱلأَمْرِ إِلاَّ کَانَ لِي مِنْ وَرَائِهِ  

عرضه داشتم و با ایشان گفتهٔ پیشینگان گفتم:

  لَا تَعْرِضَنَّ عَلَی الرُّوَاةِ قَصِیدَةً مَا لَمْ تُبَالِغْ قَبْلُ في تَهْذِیبِهَا  

شما دانید که سخن را طبقات و مراتب و طرقات و مذاهب است و لطائف ظرائف و نفحات متأرّج و صفحات متبرّج او را نهایت نیست، اگرچه این حکایت عاریه را که اُصدرَتْ عَنْ کرْبٍ حَازِب وَ هَمٍّ لَازِب بپیرایهٔ عاریه بیارایم تواند بود که آن اسماء را خاطبی اِمّا عقلاء را مخاطبی باشد، همه باتّفاق بی‌شایبهٔ نفاق گفتند: نَفسّتَ عَنِ المکروُبِ وَ اَهْدیْتَ الرّوحَ و الرّاَحَةَ اِلَی القلوبِ، رأی من بمدد همّت و یمن برکت ایشان درین اندیشه قوی شد که آن سواد را باِمداد مداد با بیاض

برم و از پدرم، که هم کریم بود و هم حسن، تشریف نوشتهٔ رسید بمضمون آن که:
  اَنَاخَ ٱلدَّهْرُ کَلْکَلَهُ عَلَیْنَا وَ عَرَّکَنَا کَتَعْرِیکِ الْأَدِیمِ  
  وَ مَا نَدْرِی بِبَادِرَةٍ لَدَیْهِ سِویَ اَنّیِ ٱلکَرِیمُ بْنُ الکَرِیمِ  
  دارم ز جفای فلک آینه گون وز غصّهٔ این جهان خس‌پرور دون  
  از دیده رخی همچو پیاله همه اشک در سینه دلی همچو صراحی همه خون  

ای فرزند بدان که آن منزل که گفتند برنگذرد بس کسی پانزده نوبت زیادت برگذشتم و همهٔ دنیا را سراپای گردیدم نیافتم جز آنکه تو فرزند گفتی، لمؤلفّه:

  ای دل بامید بوک تا کی پویی چون عادت چرخ نیست جز بدخویی  
  حقّا که اگر زمانه آن را شاید کز وی تو شکایتی و شکری گویی  

و من پدرت نیز گفتم[۱۶]:

  وقتست که از کنج فنا برخیزم گاهست که بر گنج بقا بنشینم  

بس که تو فرزند جهان پیمودی و مرا فراق نمودی، چون بزرگان تو گذشتند دانی که چون بزرگان از خوان برخیزند کهتران را در خوان بنشانند تو بتفضّل فرو نشین تا بتکلّف ننشانند، از این نوشته در نهاد من مِثْلَ اِشْتِعَالِ ٱلنّارِ فِي جَزْلِ ٱلغَضَا[۱۷] آمد هم در شب مخفی بی‌آنکه باعلام یاران ابرام نمایم با غلام و خدمتکاری چند از نظم عقد ایشان گسسته شدم و این دو بیت از راه باز نوشتم:

  لَئِن سَرْتُ بالجُثْمَانِ عَنْکُم فَإِنَّني اُخْلِفُ قَلْبِي عِنْدَکُمْ وَ اَسِیرُ  
  فَکُونُوا عَلَیْهِ مُشْفِقینَ فَإِنَّه رَهِینٌ لَدَیْکُمْ بِالْهَوَی وَ اَسِیرُ  

فردا که شاه انجم از افق مشرق تیغ بر تیغ می‌آزمود و سنان بر اوج شب داج راست کرده برآمد و بسهام نور ظلام دیجور را هزیمت کرد بپایان قلعهٔ استوناوند رسیده بودم، فوجی از احزاب غار و اصحاب نار بر ما زدند و آن اسب و غلام و ثقل و حُطام با ما نگذاشته، بعد مشاقّ بسیار و مقاسات بیشمار بخدمت پدرم رسیدم، از تشویش و اضطراب ولایت نه از خدمت او تمتّع صورت بست و نه آنکه بمراد دمی زنم اِمّا قدمی بی‌المی بردارم[۱۸] اِخْتَبَلْتُ حِینَ اَجْبَلْتُ وَ مُنِیتُ بِمُرَافَقَةِ الْأَنْجٰاسِ بَعْدَ مُفَارَقَةِ ٱلأَجْنَاسِ، تا بآمل رفتم و مدّتی بدانجا ماندم و گفتم:

  اِذا بَلْدَةٌ حَلَّ فِیهَا الْبَلَا لِسُکَّانِهَا حَلَّ مِنْهَا الْجَلَا  

شهوات نفس که هوام هموم و حیّات حیاتست با [کا]ذبهٔ امانی و جاذبهٔ زمانی یار شدند و خطرات وساوس بر چشم و دل من آراسته گردانیده،

  وَ حَدَّثْتُ نَفْسِی بِالْأَمَانِّي ضَلَّةً وَ لَیْسَ[۱۹] حَدِیْثُ النَّفْسِ غَیْرَ ضَلَالِ  

ناچار خدمت چنان پدری را وداع کردم و عزیمت تصمیم یافت، که بسنگ بو قبیسْ روزگار کو کنار غفلت در حلوای بلای من ریخت تا عقل از دماغ من چون ماغ بپرید و اصحاب الکهف آسا خوابی بر من مستولی شد که چون بیدار شدم خود را خوار کَعِجْلٍ جَسَدٍ لَهُ خُوارُ بروضم چون خوار[۲۰] بخوارزم یافتم، اقلیمی در اقلیمی بل عالمی در عالمی دیدم، در و چندان تحصیل علم و فواید علماء که سراسر گیتی یکی مثل ده یکی ایشان یافت نشود، بعد پنج سال که مقام کردم روزی بر ستهٔ صحّافان مرا گذر افتاد از دکّانی کتابی برداشتم درواند رسالت بود که داود یزدی مردی بود از اهل سند علاء بن سعید نام از هندوی بتازی ترجمه فرموده بود در سنهٔ سبع و تسعین و مایه، و رسالتی دیگر که ابن المقفّع از لغت پهلوی معرّب گردانیده جواب نامهٔ جسنفشاه شاهزادهٔ طبرستان از تنسر دانای پارس هربد هرابدهٔ اردشیر بابک. با آنکه نه روزگار مساعد و نه دل و ساعد هیچ کار بود عَلَى أَن مَّسَّنِيَ ٱلکِبَرُ شیب سر از جیب غیب برگرفته و انکسار نشاط و انطواء رباط و تخاذل اعضاء و متقاضی فناء نه شهوتی در حواس نه لذّتی در کأس و یأس مِن جمیع النّاس، غضارت جوانی و نضارت ایّام کامرانی بذلّ پیری و عجز بی‌تدبیری مبدّل شده و حالی خوبتر از نور، در ظلمات غیاهب مصائب و صدمات نیوب نوائب مانده یاران تازان رفته و من آشفته خفته با چندین علل و خلل از روزگار کما یحبئ لا کما یجب در فراهم آوردن تاریخ طبرستان، از آنکه:

  در دل چو نداشت هیچ از جای کهن باز آمده‌ام بر سر سودای کهن  

و چون تقدیم اقدم لازم بود این رساله را که چون فُلک مشحون است از فنون حِکم ترجمه کرده افنتاح بدو رفته، و اللّه ولیّ التّیسیر و التّسهیل و هو حسبنا و نعم الوکیل.

در این تاریخ اندک و بسیار هرچه حکم و مواعظ و اشعار و امثال و نکت و احوال خلفا و علما و حکایات ملوک و امرا و سیر و شیم و مکاتبات ایشان است جمله این ضعیف از کتب متفرّق و افواه علما نقل کرده است. توقّع است که خوانندگان منصف و فحول مبرّزان مُصنّف چون شرف مطالعه ارزانی دارند اگر در نقط و نکت خلل و زللی بینند بفضل و کرم تصحیح سقیم و تقویم غیر مستقیم زکات فضل و شکر رحمت الهی را دریغ ندارند و از تعنّت عفو کنند و بدعا یاد دارند تا مالک دین و ملل خطا و خلل از قول و عمل کافّهٔ مسلمانان دور کند و بر صدق و صواب موفق گرداند اِنَّهُ وَلِیُّ الاِحْسَانِ وَ عَلَیْهِ التَّکْلَانُ.

و این کتاب بر چهار قسم منقسم کرده شد[۲۱] بتوفیق ربّ المتعال:

قسم اول از ابتدای بنیاد طبرستان و در او چهار بابست: باب اوّل در ترجمهٔ سخن ابن‌المقفّع، باب دوّم در ابتدای بنیاد طبرستان و بنیاد عمارت شهرها، باب سوّم در خصایص و عجایب طبرستان، باب چهارم در ذکر ملوک و اکابر و علما و زهّاد و کتّاب و اطبّاء و اهل نجوم و حکما و شعرا.

قسم دوم در ابتدای دولت آل وشمگیر و آل بویه و مدّت استیلای ایشان بر طبرستان.

قسم سیم در نقل ملک طبرستان از آل وشمگیر که آخر ایشان انوشیروان بن منوچهر بن قابوس بود با سلاطین محمودیان و سلجوقیان.

قسم چهارم از ابتدای آل باوند دوّم نوبت تا آخر دولت ایشان.


  1. ب: وارنّ، سایر نسخ: وارن، متن تصحیح قیاسی است.
  2. در جمیع نسخ: بر او انداخته.
  3. ج و سایر نسخ: ارباب وجدان مرائی نوشتند
  4. ب: صرصر
  5. کذا در ب، ج و سایر نسخ: ملا رجعت، معنی این فقره و ضبط آن بهیچوجه میسّر نشد
  6. کذا در جمیع نسخ (؟)
  7. متن تصحیح قیاسی است، در جمیع نسخ: سموم
  8. قرآن سورهٔ ۴۰ (سورة المؤمن) آیهٔ ۸۲
  9. از حدیقهٔ سنائی
  10. شاهدی برای رسیدن بمعنی بآخر رسیدن و تمام شدن، سعدی گوید:
      عهد بسیار بکردم که نگویم غم دل عاقبت جان بدهان آمد و طاقت برسید  
  11. در جمیع نسخ همچنین است، شاید «ضاریه» صحیح‌تر باشد.
  12. ج و سایر نسخ: گراز
  13. پیختن یعنی پیچیدن.
  14. کذا فی جمیع النّسخ، ظاهرا: منیتهای
  15. ج و سایر نسخ: بدمهر
  16. ب: من مر پدر را گفتم.
  17. از مقصورهٔ ابن درید و اوّل آن: و اشتعل المبیضّ فی مسودّه
  18. ب اضافه دارد: تا بهمدان رسیدم، این جمله در سایر نسخ نیست و ظاهراً با سیاق عبارت متن نیز تناسبی ندارد.
  19. تصحیح قیاسی، در جمیع نسخ: لیست.
  20. کذا در جمیع نسخ (؟)
  21. چون بشرحیکه در مقدّمه ذکر شده نسخهٔ الف که اساس طبعست این قسمتها را ندارد معلوم نیست که این تقسیم‌بندی چندان صحیح باشد بخصوص قسم چهارم آن.