پرش به محتوا

تاریخ بیهقی/نامهٔ تکیناباد

از ویکی‌نبشته

(بسم الله الرحمن الرحیم گوینده این داستان ابوالفضل بیهقی دبیر از دیدار خویش چنین گوید که چون سلطان ماضی محمود بن سبکتکین غازی رضی الله عنه در غزنی فرمان یافت [و] ودیعت جان شیرین را بجان آفرین تسلیم نمود پسر بزرگ و ولیعهد وی امیر مسعود در سپاهان بود و بسوی همدان و بغداد حرکت میخواست کردن و از تخت ملک بسیار دور بود، بناء علی هذا امناء و ارکان دولت محمودی از قبیل امیر علی قریب حاجب بزرگ و عضدالدوله امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصرالدین سبکتکین برادر سلطان که سپهسالار بود و امیر حسن وزیر مشهور بحسنک وزیر و بونصر مشکان صاحب دیوان رسالت و بوالقاسم کثیر صاحبدیوان عرض و بکتغدی سالار غلامان سرائی و ابوالنجم ایاز و علی دایه خویش سلطان، این جمله با سایر فحول و سترکان بصواب دید یکدیگر دریافت وقت را پسر کهتر سلطان ماضی انار الله برهانه امیر ابو احمد محمد را از گوزگانان که بدار الملک نزدیک بود آورده بجای پدر بزرگوارش بر تخت سلطنت نشانیدند و حاجب بزرگ امیر علی قریب که وجیه ترین امنای دولت بود در پیش کار ایستاده کارهای دولتی را راندن گرفت. و چون امیر مسعود رحمه الله فسخ عزیمت بغداد کرده از سپاهان بری و از ری بنشابور و از نشابور بهرات رسید باز امیر علی بهمداستانی و صلاح دیگر سترکان امیر محمد را در قلعه کوهتیز تکیناباد موقوف نمود و بعذرخواهی آنچه از روی مصلحت رفته بود این عریضه نبشته بصحابت منگیتراک برادر حاجب بزرگ و بوبکر حصیری ندیم سلطان ماضی بدرگاه سلطان شهریار مسعود رضی الله [عنه] انفاذ داشتند)[۱]

نسخه عریضهٔ که ارکان دولت محمودی از تکیناباد[۲] بخدمت امیر مسعود بهرات انفاذ داشتند

زندگانی خداوند عالم سلطان اعظم ولی‌النعم دراز باد در بزرگی و دولت و پادشاهی و نصرت و رسیدن بامانی و نهمت[۳] در دنیا و آخرت. نبشتند بندگان از تکیناباد روز دوشنبه سوم شوال از احوال لشکر منصور که امروز اینجا مقیم اند بر آن جمله که پس ازین چون فرمان عالی در رسد فوج فوج قصد خدمت درگاه عالی خداوند عالم سلطان بزرگ ولی‌النعم اطال الله بقاءَه و نصر لواءَه کنند که عوایق و موانع برافتاد و زایل گشت و کارها یکرویه شد و مستقیم، و دلها بر طاعت است و نیتها درست، و الحمد لله رب العالمین و الصلوة علی رسوله محمد و آله اجمعین. و قضای ایزد عزوجل چنان رود که وی خواهد و گوید و فرماید نه چنانکه مراد آدمی در آن باشد، که بفرمان وی است سبحانه و تعالی گردش اقدار و حکم او راست در راندن منحت[۴] و محنت و نمودن انواع کامکاری و قدرت، و در هر چه کند عدل است، و مُلک روی زمین از فضل وی رسد ازین بدان و از آن بدین الی ان یرث الله الارض و من علیها و هو خیر الوارثین. و امیر ابو احمد ادام الله سلامته شاخی بود از اصل دولت امیر ماضی انار الله برهانه هر کدام قویتر و شکوفه آبدارتر و برومندتر[۵] که بهیچ حال خود فرا نستاند و همداستان نباشد اگر کسی از خدمتکاران خاندان و جز ایشان در وی سخنی ناهموار گوید چه هر چه گویند، باصل بزرگ باز گردد. و چون در ازل رفته بود که مدتی بر سریر[۶] ملک غزنین و خراسان و هندوستان نشیند که جایگاه امیران پدر و جدّش بود رحمة الله علیهما، ناچار بیاید نشست و آن تخت بیاراست و آن روز مستحق آن بود، و ناچار فرمانها داد در هر بابی، چنانکه پادشاهان دهند، و حاضرانی که بودند از هر دستی، برتر و فروتر، آن فرمانها را بطاعت و انقیاد پیش رفتند و شروط فرمان برداری اندر آن نگاه داشتند، چون مدت وی سپری شد و خدای عزوجل شاخ بزرگ را از اصل ملک که ولی عهد بحقیقت بود به بندگیان ارزانی داشت و سایه بر مملکت افکند که خلیفت[۷] بود و خلیفت خلیفت، مصطفی علیه السلام، امروز ناچار سوی حق شتافتند و طاعت او را فریضه‌تر داشتند و امروز که نامه تمام بندگان بدو مورخ است، بر حکم فرمان عالی برفتند[۸] که در ملطفه‌ها[۹] بخط عالی بود و امیر محمد را بقلعه کوهتیز[۱۰] موقوف کردند سپس [۱۱] آنکه همه لشکر در سلاح صف کشیده بودند از نزدیک سرای پرده تا دور جای از صحرا و بسیار سخن و مناظره رفت، و وی گفت او را بکوزکانان[۱۲] باز باید فرستاد با کسان، و یا با خویشتن بدرگاه عالی برد. و آخر قرار بر آن گرفت که بقلعه موقوف باشد با قوم خویش و ندیمان و اتباع ایشان از خدمتکاران تا فرمان عالی بر چه جمله رسد بباب وی، و بکتکین حاجب با خیل خویش و پانصد سوار خیاره در پای قلعت است در شارستان تلپل[۱۳] فرود آمده نگاه داشت قلعه را تا چون بندگان غایب شوند از اینجا وروی بدرگاه عالی آرند خللی نیفتد. و این دو بنده[۱۴] را اختیار کردند از جمله اعیان تا حالها را چون از ایشان پرسیده آید شرح کنند. سزد از نظر عاطفت خداوند عالم سلطان بزرگ ادام‌الله سلطانه که آنچه باول رفت از بندگان تجاوز فرمایند[۱۵] که اگر در آنوقت سکون را کاری پیوستند و اختیار کردند، اندر آن فرمانی از آنِ خداوند ماضی رضی‌الله عنه نگاه داشتند، اکنون که خداوندی حق‌تر پیدا آمد و فرمان وی رسید آنچه از شرایط بندگی و فرمان‌برداری واجب کرد بتمامی بجا آوردند و منتظر جواب این خدمت[۱۶] اند که بزودی باز رسد که در باب امیر ابواحمد و دیگر ابواب چه باید کرد تا برحسب آن کار کنند و مبشران مسرع از خیلتاشان سوی غزنین فرستادند و ازین حالها که برفت و آمدن رایت عالی نصرهاالله بهرات بطالع سعد، آگاهی دادند تا ملکهٔ[۱۷] سیده والده و دیگر بندگان شادمانه شوند و سکونی تمام گیرند و این بشارت را بسند و هند رسانند تا در اطراف آن ولایت خللی نیفتد باذن‌الله عز ذکره»

بوبکر و منکیتراک برین جمله[۱۸] برفتند، و سه خیلتاش مسرع را نیز هم ازین طراز[۱۹] بغزنین فرستادند و روز آدینه اینجا بتکیناباد خطبه بنام سلطان مسعود کردند، خطیب سلطانی و حاجب بزرگ و همه اعیان بمسجد آدینه حاضر آمدند و بسیار درم و دینار نثار کردند و کاری بانام رفت. و نامه رفته بود تا ببست نیز خطبه کنند و کرده بودند و بسیار تکلف نموده.

و هر روز حاجب علی[۲۰] برنشستی و بصحرا آمدی و بایستادی و اعیان و محتشمان درگاه خداوندان شمشیر و قلم، بجمله بیامدندی و سواره بایستادندی و تا چاشتگاه فراخ حدیث کردندی و اگر از جانبی خبری تازه گشتی باز گفتندی، و اگر جانبی را خللی افتاده بودی بنامه و سوار دریافتندی[۲۱] چنانکه حکم حال و مشاهده واجب کردی، و پس باز گشتندی سوی خیمهای خویش و امیر محمد را سخت نیکو میداشتند و ندیمان خاص او را دستوری بود نزدیک وی میرفتند، همچنان قوالان و مطربانش، و شرابداران شراب و انواع میوه و ریاحین میبردند.

از عبدالرحمن قوال شنیدم گفت امیر محمد روزی دو سه چون متحیری و غمناکی میبود، چون نان می‌بخوردی قوم را بازگردانیدی[۲۲] سوم روز احمد ارسلان گفت زندگانی خداوند دراز باد، آنچه تقدیر است ناچار بباشد، در غمناک[۲۳] بودن بس فایده نیست، خداوند بر سر شراب و نشاط باز شود که ما بندگان میترسیم که او را سودا غلبه کند -فالعیاذ بالله- و علتی آرد. امیر رضی‌الله عنه تثبط[۲۴] فرونشاند و در مجلس چند قول آنروز بشنود از من و هر روز بتدریج و ترتیب چیزی زیادت میشد چنانکه چون لشکر سوی هراة کشید باز بشراب درآمد و لکن خوردنی بودی با تکلف و نُقل هر قدحی بادی سرد[۲۵] که شراب و نشاط با فراغت دل رود و آنچه گفته‌اند که غمناکان را شراب باید خورد تا تفت[۲۶] غم بنشاند بزرگ غلطی است بلی در حال بنشاند و کمتر گرداند اما چون شراب دریافت[۲۷] و بخفتند. خُماری منکر آرد که[۲۸] بیدار شوند و دو سه روز بدارد.[۲۹]

و خیلتاشان[۳۰] که رفته بودند سوی غزنین باز آمدند و باز نمودند که چون بشارت رسید بغزنین، چند روز شادی کردند خاص و عام و وضیع و شریف، و قربانها کردند و صدقات بسیار دادند که کاری قرار گرفت و یکرویه شد و سرهنگ بوعلی کوتوال[۳۱] گفته بود تا نامها نبشتند باطراف ولایات بدین خبر، و یاد کرد در نامهٔ خویش که چون نامه از تکیناباد برسید مثال داد تا نسختها برداشتند و بسند و هند فرستادند و همچنان بنواحی غزنین و بلخ و تخارستان[۳۲] و کوزکانان، تا همه جایها مقرر گردد بزرگی این حال و سکون گیرند. و خیلتاشان مسرع که فرستاده بودند گفتند که اعیان و فقها و قضـاة و خطیب برباط جرمق بمانده بودند از آن حال که افتاد، چون ما از تکیناباد آنجا رسیدیم شاد شدند و سوی غزنین بازگشتند و چون ما بغزنین رسیدیم و نامه سرهنگ کوتوال را دادیم، در وقت مثال داد تا بر قلعت دهل و بوق زدند و بشارت بهر جای رسانیدند و ملکه سیده والده سلطان مسعود با جمله حرات[۳۳] از قلعت بزیر آمدند و بسرای ابوالعباس اسفراینی[۳۴] رفتند که برسم امیر مسعود بود بروزگار امیر محمود، و همه فقها و اعیان و عامه آنجا رفتند بتهنیت و فوج فوج مطربان شهر و بوقیان شادی‌آباد[۳۵] بجمله با سازها بخدمت آنجا آمدند و ما را بگردانیدند و زیادت از پنجاه هزار درم زر و سیم و جامه یافتیم و روزی گذشت با نام که کس مانند آن یاد نداشت، و ما بامداد در رسیدیم و نیمه شب با جوابهای[۳۶] نامها باز گشتیم.

و حاجب بزرگ علی بدین اخبار سخت شادمانه شد و نامه نبشت بامیر مسعود و بر دست دو خیلتاش بفرستاد و آن حالها به شرح باز نمود و نامه‌ها که از غزنین رسیده بود بجمله گسیل[۳۷] کرد.

روز شنبه نیمه شوال نامه سلطان مسعود رسید بر دست دو سوار از ان وی یکی ترک و یکی اعرابی و چهار اسبه[۳۸] بودند و بچهار روز و نیم آمده بودند؛ جواب ان نامه که خیلتاشان برده بودند بذکر موقوف کردن امیر محمد بقلعت کوهتیز. چون علی نامها بر خواند، بر نشست و بصحرا آمد و جمله اعیان را بخواند در وقت بیامدند و بوسعید[۳۹] دبیر نامه را برملا بخواند، نامهٔ با بسیار نواخت و دل گرمی، جمله اولیا و حشم و لشکر را نواخت، بخط طاهر دبیر[۴۰] صاحب دیوان رسالت امیر مسعود، آراسته بتوقیع عالی و چند سطر بخط امیر مسعود بحاجب بزرگ علی، مخاطبه حاجب فاضل برادر، و نواختها از حد و درجه بگذشته بلکه چنانکه اکفا باکفا[۴۱] نویسند. چون بوسعید نام سلطان بگفت همگان پیاده شدند و باز برنشستند و نامه خوانده آمد، و فوج فوج لشکر می آمد و مضمون نامها معلوم ایشان میگردید و زمین بوسه میدادند و باز میگشتند. و فرمان چنان بود علی را که باید که اولیا و حشم و فوج فوج لشکر را گسیل کند چنانکه صواب بیند، و پس بر اثر ایشان با لشکر هندوستان و پیلان و زرادخانه[۴۲] و خزانه بیاید تا در ضمان سلامت بدرگاه رسد، و بداند که همه شغل ملک بدو مفوض خواهد بود و پایگاه و جاه او از همه پایگاهها گذشته[۴۳]

حاجب بزرگ گفت نقیبان را باید گفت تا لشکر را بازگردانند[۴۴] و فرود آیند که من امروز با این اعیان و مقدمان چند شغل مهم دارم که فریضه است تا آنرا برگزارده آید، و پس از آن فردا تدبیر گسیل کردن ایشان کرده شود فوج فوج، چنانکه فرمان سلطان خداوند است. نقیب هر طایفه برفت و لشکر بجمله بازگشت و فرود آمد و حاجب بزرگ علی بازگشت و همه بزرگان سپاه را از تازیک و ترک با خویشتن برد و خالی بنشستند، علی نامه بخط امیر مسعود که ایشان ندیده بودند ببوسعید دبیر داد تا بر خواند، نبشته بود بخط خود که ما را مقرر است و مقرر بود در آنوقت که پدر ما امیر ماضی گذشته شد و امیر جلیل برادر ابواحمد را بخواند[۴۵] تا بر تخت ملک نشست که[۴۶] صلاح وقت ملک جز آن نبود و ما ولایتی دور سخت با نام بکشاده بودیم و قصد همدان و بغداد داشتیم که نبود آن دیلمان[۴۷] را بس خطری، و نامه نبشتیم با آن رسول علوی[۴۸] سوی برادر بتعزیت و تهنیت و نصیحت، اگر شنوده آمدی و خلیفت ما بودی و آنچه خواسته بودیم[۴۹] در وقت بفرستادی، ما باوی بهیج حال مضایقت نکردیمی و کسانی را که رای واجب کردی از اعیان و مقدمان لشکر بخواندیمی و قصد بغداد کردیمی تا مملکت مسلمانان زیر فرمان ما دو برادر بودی اما برادر راه رشد خویش بندید و پنداشت که مگر با تدبیر ما بندگان تقدیر آفریدگار برابر بود[۵۰] اکنون چون کار بدین جایگاه رسید و بقلعت کوهتیز میباشد کشاده با قوم خویش بجمله چه او را بهیچ حال بگوزکانان نتوان فرستاد و زشت باشد با خویشتن آوردن چون باز داشته شده است که چون بهراة رسد ما او را بر آن حال نتوانیم دید، صواب آن است که عزیزا و مکرما[۵۱] بدان قلعت مقیم میباشد با همه قوم خویش و چندان مردم که آنجا با وی بکار است بجمله، که فرمان نیست که هیچکس را از کسان وی باز داشته شود. و بکتکین حاجب در خرد بدان منزلت است که هست، در پای قلعت میباشد[۵۲] با قوم خویش، و ولایت تکیناباد و شحنکی[۵۳] بست بدو مفوض کردیم تا به بست خلیفتی فرستد و ویرا زیادت نیکویی باشد که در خدمت بکار برد[۵۴] که ما از هراة قصد بلخ داریم تا این زمستان آنجا مقام کرده آید، و چون نوروز بگذرد سوی غزنین رویم و تدبیر برادر چنانکه باید ساخت بسازیم که ما را از وی عزیزتر کس نیست، تا[۵۵] این جمله شناخته آید انشاءالله عَزّ وَجل.

و چون این نامه بشنودند همگان گفتند که خداوند انصاف تمام بداده بود بدان وقت که رسول فرستاد و اکنون تمامتر بداد، حاجب چه دیده است در این باب؟ گفت این نامه را گوئید اگر[۵۶] باید فرستاد بنزدیک امیر محمد تا بداند که وی بفرمان خداوند اینجا میماند، و موکل و نگاه دارنده وی پیدا شد، و ما همگان از کار وی معزول گشتیم، گفتند ناچار بباید فرستاد تا وی آگاه شود که حال چیست و سخن خویش پس ازین با بکتکین حاجب گوید، گفت کدام کس برد نزدیک وی؟ گفتند هر کس که حاجب گوید. دانشمند[۵۷] نبیه و مظفر حاکم را گفت نزدیک امیر محمد روید و این نامه بر وی عرضه کنید و او را لختی پند دهید و سخن نیکو گوئید و باز نمائید که رأی خداوند سلطان بباب وی سخت خوبست و چون ما بندگان بدرگاه عالی رسیم خوبتر کنیم، و در این دو سه روز این قوم بتمامی از اینجا بروند و سر و کار تو اکنون با بکتکین حاجب است و وی مردی هشیار و خردمند است و حق بزرگیت را نگاه دارد، تا آنچه باید گفت با وی می گوید.[۵۸]

و این دو تن برفتند[۵۹] با بکتکین بگفتند که بچه شغل آمده‌اند، که بی مثال وی کسی بر قلعت نتوانستی شد. بکتگین کدخدای خویش را با ایشان نامزد کرد و بر قلعت رفتند و پیش امیر محمد شدند و رسم خدمت را[۶۰] بجای آوردند امیر گفت خبر برادرم چیست و لشکر کی خواهد رفت نزدیک وی؟ گفتند خبر خداوند سلطان همه خیر است و در این دو سه روز همه لشکر بروند و حاجب بزرگ بر اثر ایشان و بندگان بدین[۶۱] آمده‌اند، و نامه بامیر دادند، بر خواند و لختی تاریکی در وی پیدا آمد، نبیه گفت زندگانی امیر دراز باد، سلطان که برادر است حق امیر را نگاه دارد و مهربانی نماید، دل بد نباید کرد و بقضای خدای عزوجل رضا باید داد. و ازین باب بسیار سخن[۶۲] نیکو گفت و فذلک[۶۳] آن بود که بودنی بوده است بسر نشاط بازباید شد که گفته اند المقدّرُ کالن و الهُّم فضل. و امیر ایشانرا بنواخت و گفت مرا فراموش مکنید و بازگشتند و آنچه رفته بود با حاجب بزرگ علی گفتند.

و قوم بجمله بپراکندند و ساختن گرفتند تا سوی هراة بروند که حاجب دستوری داد رفتن را و نیز مثال داد تا از وظایف و رواتب امیر محمد حساب برگرفتند و عامل تکیناباد را مثال داد تا نیک اندیشه دارد چنانکه هیچ خلل نباشد و بکتکین حاجب را بخواند و منشور توقیعی[۶۴] بشحنکی بست و ولایت تکیناباد بدو سپرد، حاجب بر پای خاست و روی سوی حضرت کرد و زمین بوسه داد. حاجب علی ویرا دستوری داد[۶۵] و بستود و گفت خیل خویش را نگاه دار و دیگر لشکر که با تو بپای قلعت است بلشکرگاه باز فرست تا با ما بروند،[۶۶] و هشیار و بیدار باشید تا خللی نیفتد. گفت سپاس دارم، و بازگشت و لشکر را که با وی بود بلشکرگاه فرستاد و کوتوال قلعت را بخواند و گفت «که احتیاط از لونی دیگر باید کرد اکنون که لشکر برود، و بی‌مثال من هیچکس را بقلعت راه نباید داد.» و همه کارها قرار گرفت و قوم سوی هرات بخدمت رفتن گرفتند.


  1. این قسمت که میان دو هلال گذاشته شده است در نسخه‌ها محل اختلاف است: در بعضی اصلا نیست مانند نسخه مورلی، و در بعضی دیگر هم که هست باختلاف عبارت است. ازین جهت و هم از جهت سبک انشای آن احتمال میدهیم که این قسمت از بیهقی نباشد و مقدمه باشد که ناسخان برای فهم مطلب افزوده‌اند چون در حقیقت کتاب بی‌ذکر سابقه مطلب آغاز شده است، و لابد این سابقه جزء مجلدات پیش بوده و از میان رفته است. ما در اینجا از سه روایت مختلفی که داشتیم روایت یب را نقل کردیم که هم خوش عبارت‌تر و هم مشروح‌تر از آن دوی دیگر است.
  2. تکیناباد شهری بوده است در محل قندهار امروزی (رک. تعلیقات) محمد بقصد جنگ با مسعود از غزنه رو بهرات می آمد در این محل دچار شورش لشکر شد بشرحی که خواهد آمد.
  3. نهمت بفتح اول بمعنی حاجت و مراد، و ولع بچیزی. در حاشیه یب: در دنیا و آخرت یعنی در مقاصد دنیوی و اخروی
  4. منحت بکسر بمعنی بخشش و عطا.
  5. معنی این جمله قدری مبهم است و بهمین جهت مورلی و ادیب هر دو احتمال داده‌اند که اینجا چیزی از عبارت افتاده است بعقیده ما محتمل است جمله معترضه‌یی بوده است چنین: «و هر کدام قویتر، شکوفه آبدارتر و برومند تر» یا چنین: «و هر کدام قویتر و شکوفه آبدارتر، برومندتر» و معنی آن باشد که محمد اگر چه شاخی بود از اصل دولت امیر ماضی، و لیکن از شاخهای آن اصل هر کدام قویتر باشد (اشاره بمسعود) البته برومند تر است. مؤید این احتمال آنکه در چند سطر بعد مسعود را شاخ بزرک مینامد. این است احتمالی که ما عجالةً تا پیدا شدن نسخه بهتر میتوانیم داد بدون احتیاج بافزودن کلماتی از خارج متن
  6. مو: بر سر
  7. ظاهرا یعنی خلیفت پدر
  8. برفتند یعنی رفتار کردند
  9. ملطفه نامهٔ کوچک که غالباً در کارهای فوری می نوشته‌اند. رک. تعلیقات.
  10. این اسم در نسخه مورلی همه جا «کوهشیر» آمده آقای بهار در حواشی تاریخ سیستان «کوهژ» احتمال داده‌اند رک. تعلیقات
  11. مو. سببش آنکه
  12. کوزکانان ولایتی بوده است در خراسان که در زمان محمود بدست محمد بود و او در آنجا می نشست (رک.)
  13. کذا در سه نسخه ولی مورلی در متن بنبیل دارد و در حاشیه: رتیل، رتپل، بیل. شاید: بنپل ( بن پل ) یا ببنپل (به‌بن‌پل) با بلبیل (بلب پل) بوده یعنی دم پل قلعه، و شاید رتبیل (اسم خاص) بوده. شارستان بمعنی داخله شهر که درون باروست. رک
  14. یعنی بوبکر حصیری و منکیتراک
  15. کذا درهمه نسخه‌ها و ظ: فرماید
  16. خدمت در اینجا بمعنی عریضه است و باین معنی شایع بوده است رجوع کنید به التوسل إلی الترسل صفحات ۲۵۷ و ۲۵۴ وغیرهما.
  17. مقصود مادر امیر مسعود است. یب: ملکه رسیده والده
  18. یعنی برین قرار، برین شرح بوبکر همان حصیری ندیم معروف سلطان محمود است که بعدها درین کتاب مکرر نام برده خواهد شد. منگیتراک برادر حاجب علی است که داستانی از او نیز خواهد آمد
  19. یب: هم از این طریق
  20. این حاجب علی‌بن‌ایل ارسلان القریب است که بعدها بتفصیل تر شناخته خواهد شد. در زمان امیر محمد پیشکار او بود و پس از حادثه تکیناباد نیز زمام کارها را بدست داشت.
  21. دریافتن در اینجا بمعنی چاره، جبران و تلافی کردن است، معنی استدراک و تدارک عربی.
  22. یعنی مجلس شراب در کار نبود
  23. کذا و مطابق قاعده از غمناک بودن
  24. در کلمه تبسط معنی‌یی که مناسب مقام باشد بنظر نرسید. بنا بر صحاح و قاموس فعلی است لازم نه متعدی و فقط معنی پهنا یافتن و گسترده شدن. اما تثبط بمعنی توقف و فرو ماندن مناسب مقام است. فرو نشاندن نیز بمعنی آرام کردن و تسکین دادن است: عنصری میگوید:
      گفتم که ساعتی ببر من فرو نشین گفتا که باد سرد زمانی فرو نشان  
  25. باد سرد بمعنی آه لغتی بوده است بسیار متداول چنانکه در همین شعر عنصری می بینیم . این عبارت بغلط در یب «باری سزده» شده است.
  26. تفت در اینجا بمعنی اسمی است یعنی تیزی و سورت. این کلمه گاهی به معنی صفتی و قید نیز استعمال میشود مثل تفت براند.
  27. دریافتن اینجا مرادف، ادراک عربی است بمعنی در رسیدن و فرو گرفتن. نظامی عروضی میگوید من شرابم کشان چو دریابم هر دو از کار خود فرو مانند.
  28. یعنی چنان منکر که از خواب برانگیزاند . یب: چه بیدار شوند
  29. بدارد یعنی دوام کند. داشتن بمعنی درام امروز هم مستعمل است
  30. خیلتاش در برهان قاطع: «سپاهی و لشکری را گویند که همه از یک خیل و یک طائفه باشند» و گویا رتبه مخصوصی بوده است در طبقه بندی لشکری رک. تعلیقات.
  31. در حاشیه یب: «کوتوال لفظ هندی است بمعنی صاحب قلعه و داروغه قلعه» و در برهان قاطع کوت بهندی قلعه است
  32. تخارستان (سرزمین تخارها) بفتح و بضم هر دو آمده است ولایتی بوده است در سمت شرقی بلخ (معجم البلدان).
  33. حرات جمع حره یعنی زن آزاد، در آن زمان زنهای اشراف و بزرگان را بدین لقب می نامیده اند گویا برای تمایز از کنیزان که در حرم سراها فراوان بوده اند . این لفظ چنانکه استاد احمد زکی تحقیق کرده است (حاشیهٔ کتاب التاج ص ۱۴۲) در زمان امویان و عباسیان هم متداول بوده
  34. گویا مقصود ابوالعباس اسفراینی وزیر معروف است (رک.)
  35. گویا محله بوده است در غزنین
  36. یب: با جوابهای نامه و
  37. در حاشیه یب: گسیل بضم اول و ثانی بتحتانی مجهول کشیده بمعنی روانه کردن
  38. فا: چهار اسب، یب: با چهار اسبه
  39. فا مو: بوسعد. گویا این شخص همان دبیر و کدخدای حاجب علی است که در حکایت گرفتاری علی بعد ازین نامش خواهد آمد و در آنجا همه نسخه‌ها بوسعید است
  40. این طاهر دبیر که بعد بتفصیل تر شناخته خواهد شد، از ری صاحب دیوان رسالت مسعود شده بود. درین موقع هنوز بو نصر نزد مسعود نیامده بود و جزء اتباع محمد در تکین آباد بود چنانکه بعد خواهیم دید
  41. اکفا جمع کفو بمعنی همدوش و هم رتبه.
  42. در حاشیه یب، زرادخانه جائی که در آن اسلحه و اسباب حرب نهند.
  43. در اینجا صفت مفعولی است بمعنی تجاوز کرده یب این کلمه را بمعنی سابق و ماضی دانسته و بدنبال آن عبارت «برتر خواهد گشت» را که در نسخه های دیگر نیست افزوده است.
  44. فا: تا لشکر باز گردند، یب: تا لشکر باز گردانند
  45. گویا این جمله مسندالیه فعل «مقرر است و مقرر بود» است، یعنی ما را مقرر بود که الخ
  46. کذا و ظ: « بخواندند » بقرینه سایر موارد.
  47. مقصود دیلمیان عراق است. خطر در اینجا گویا بمعنی شأن و اهمیت است.
  48. نام این رسول سید عبدالعزیز است و پس ازین خواهد آمد
  49. شرح این خواسته‌ها در طی نامه دیگری پس ازین خواهد آمد.
  50. در اینجا نسخه ها مختلف و مغشوش است و مطلب مبهم، فا: «مگر تا تدبیر ما بندگان تقدیر آفریدگار برابر بشود.» کلمه بشود دست خورده است و گویا «بود» بوده، مو: مگر تدبیر ما بندگان با تقدیر آفریدگار برابر نبود یب و مج مثل متن. و ظاهراً معنی آن است که تقدیر آفریدکار بر پادشاهی ما بود و محمود بر ضد این تقدیر تدبیر کرد و برادر پنداشت که تدبیر بشری با تقدیر خدایی برابری تواند کرد. انتهی و این صحبت تدبیر و تقدیر در جای دیگر این کتاب باز بهمین مفاد خواهد آمد.
  51. این عبارت در نسخه‌ها بیشتر با واو عطف است
  52. استعمال وجه اخباری است بجای التزامی که درین سبک شایع است و در خود این کتاب هم فراوان است
  53. شحنه بکسر ، شخصی که از طرف سلطان بضبط امور شهری گماشته میشود. جوهری در صحاح این کلمه را مشتق از شحن بمعنی پر کردن یا بمعنی طرد کردن می نویسد. بست شهری بوده است در حدود سیستان، رک.
  54. یعنی انعام بیشتری خواهد داشت اگر در خدمت بیفزاید. این مضمون در چند جای دیگر این کتاب هست ولی گویا در اینجا عبارت یا ناقص است یا نارسا.
  55. این«تا» متعلق است بفعل محذوفی مانند «باید» و «لازم است». این قسم جمله معمول بوده و در این کتاب زیاد است.
  56. مو: «اگر گویند» و شاید: اگر گوئید.
  57. دانشمند بطور مطلق فقیه را می گفته‌اند.
  58. مثل جمله صفحه پیش است (حاشیه شماره ۴).
  59. رفتن گفتن غالبا بدون و او عطف آمده است.
  60. کذا در همه نسخه‌ها، ظ: رسم خدمت (بدون را)
  61. یعنی برای اینکار (اشاره بنامه).
  62. مو: سخنهای نیکو
  63. فذلک بر وزن مسالک بمعنی خلاصه و اجمال. خاقانی میگوید تا حشر فذلک بقا باد توقیع تو دادگستران را. این کلمه اصلا اصطلاح حسابداری بوده است و خلاصه‌یی را که پس از ذکر تفاریق یعنی تفصیلات مینوشته‌اند چنین می نامیده‌اند، هرندی شاعر گوید (محاسن اصفهان ص ۱۱۰) اری سمحاء الناس طراً کانهم تفاریق حسبان و انت فذلکا، در عربی از این کلمه فعلی بر وزن دحرج ساخته شده است، در قاموس گوید: فذلک حسابه انهاه و فرغ منه، مخترعة من قوله اذا اجمل حسابه فذلک کذا و کذا
  64. منشور نامه‌های دولتی که سرش بسته نباشد (قاموس) از قبیل فرمانها و دستورهای غیر محرمانه. توقیع دستخطی که در نامه می افزوده‌اند رک
  65. یعنی مرخص کرد، اجازه بازگشت داد
  66. امروز درین مورد فعل آمدن استعمال میشود.


این اثر در ایران، کشوری که برای اولین بار در آنجا منتشر شده است، در مالکیت عمومی قرار دارد. همچنین در ایالات متحده هم طبق بخشنامه 38a دفتر حق تکثیر ایالات متحده در مالکیت عمومی قرار دارد.
در مورد اشخاص حقیقی این بدین معنا است که مؤلف این اثر قبل از ۳۱ مرداد ۱۳۵۹ درگذشته یا اینکه از تاریخ مرگش بیش از ۵۰ سال گذشته است. در مورد اشخاص حقوقی نیز نشان دهنده این است از تاریخ اولین انتشار اثر بیش از ۳۰ سال گذشته است.