برگه:Zendegani-man.pdf/۹

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
زندگانی من / احمد کسروی
۹
 

‫در آن زمانها پسری را که گرامی داشتندی برایش نذرها کردندی‪ ،‬از اینگونه‪ :‬طوقی سیمین به گردنش‬ ‫انداختندی‪ ،‬در روزهای محرم رخت سفید (حسنی) یا رخت سیاه (حسینی) به تنش کردندی‪ ،‬شُله زرد یا حلوا بنام‬ ‫نذر او پخته به همسایگان و دیگران فرستادندی‪ .‬مرا نیز از این نذرها بوده است‪.‬‬

از زمان بچگی تا شش سالگی جز تراشیدن سرم و رنجی که از آن راه میبردم چیزی به یاد‬ ‫نمی دارم‪ .‬این سرتراشی در ایران تاریخچه ای داشته که به کوتاهی در اینجا یاد می کنم‪:‬‬

‫در زمان ساسانیان و در صده های نخست اسلام در ایران سر نمی تراشیده اند‪ .‬سپس که پارسایان و صوفیان‬ ‫پیدا شده اند (راست یا دروغ) از جهان روگردانیده و از خوشیها و آرایشهای آن دوری میجسته اند‪ .‬از جمله سرهای‬ ‫خود می تراشیده اند‪ .‬این سر تراشیدن برای بد نما گردانیدن خودشان می بوده‪ .‬ولی کم کم نشانهٔ پارسایی شمرده‬ ‫شده و به مردم خوشنما افتاده‪ .‬کسی که می خواسته توبه کند و به پارسایی گراید‪ ،‬پیش از همه موهای سرخود‬ ‫میتراشیده‪ .‬از اینجا ما در کتابها می بینیم چون می خواهند توبه کردن کسی را گویند‪ ،‬می نویسند‪» :‬سر تراشید»‬ ‫(بعربی‌‪ :‬حلق رأسه‪ ،‬قص شعره)‪.‬‬

‫سپس این سرتراشی رواج یافته و همه کسانیکه دینداری و نیکوکاری می نموده اند‪ ،‬سرتراشیده اند‪ .‬شگفتر‬ ‫آنکه این زمان صوفیان بازگشته و گیس فرو هشته اند‪ [۱].‬آنروزی که مردم گیس میداشته اند‪ ،‬اینان سر میتراشیده اند‬ ‫و چون مردم سر تراشیده اند‪ ،‬اینان گیس داشته اند‪ .‬دو رنگی با مردم را مایه خود نمایی و شناختگی دانسته اند‪.‬‬

در زمان ما در آذربایجان ملایان و سیدان و بازرگانان و بیشتر بازاریان و کشاورزان سر میتراشیدند و آنرا برای‬ ‫خود بایا[۲]‪ ‬می شماردند‪ .‬اگر کسی از اینان سر نتراشیدی همه به نکوهش برخاستندی و ملایان او را «فاسق» دانسته‬ ‫گواهیش را نپذیرفتندی‪ .‬ولی سپاهیان و درباریان و بیشتر روستائیان و بسیاری از جوانان که به «مَشدیگری» ‫(لوتیگری‫) برخاستندی‪ ،‬جلو سر خود را تراشیده از پشت سر زلف می گزاردندی‪ .‬بسیاری نیز زلفهای بیخ گوشی‌‬ ‫می گزاردندی که «پیچک» (برجک) نامیده شدی‪.‬‬

‫باری من چون از یک خاندان ملایی و سیدی می بودم از پنج سالگی سر مرا تراشیدند‪ ،‬و این کار چون رنج‬ ‫می داشت و هر روزی که سلمانی برای تراشیدن سرم آمدی به من دشوار بودی‪ ،‬از این رو در یادم مانده است‪.‬‬ ‫در شش سالگی که پدرم به سفر رفته بود‪ ،‬من چون میدیدم کسانی از خویشان ما کتاب میخوانند و نامه هایی‌‬ ‫که از پدرم میرسد میخوانند‪ ،‬آرزو میکردم من نیز توانستمی‌‪ ،‬و چون مادرم میگفت‪ :‬باید به مکتب بروی و درس‬ ‫بخوانی تا خواندن اینها توانی‌‪ ،‬خواستار شدم که مرا به مکتب گزارند‪ .‬یکروز مرا به مکتب بردند‪ .‬ولی چون تابستان‬ ‫می بود و من آنروز تشنگی کشیدم و آب برای خوردن نیافتم‪ ،‬و پس از نیمروز که آخوند خوابید دیدم شاگردان‬ ‫مگسها را می گیرند و پرهاشان میکنند و آزارشان می رسانند‪ ،‬از این کارها بدم آمد و از فردا دیگر نرفتم‪.‬‬

  1. هِشتن ؛ هِلیدن = گذاشتن ‪ ،‬رها کردن‬ ‫(ویراینده‫)‬
  2. ‫‪‬بایا = وظیفه ‪ ،‬واجب‬ ‫(ویراینده‫)‬