در آن زمانها پسری را که گرامی داشتندی برایش نذرها کردندی ،از اینگونه :طوقی سیمین به گردنش انداختندی ،در روزهای محرم رخت سفید (حسنی) یا رخت سیاه (حسینی) به تنش کردندی ،شُله زرد یا حلوا بنام نذر او پخته به همسایگان و دیگران فرستادندی .مرا نیز از این نذرها بوده است.
از زمان بچگی تا شش سالگی جز تراشیدن سرم و رنجی که از آن راه میبردم چیزی به یاد نمی دارم .این سرتراشی در ایران تاریخچه ای داشته که به کوتاهی در اینجا یاد می کنم:
در زمان ساسانیان و در صده های نخست اسلام در ایران سر نمی تراشیده اند .سپس که پارسایان و صوفیان پیدا شده اند (راست یا دروغ) از جهان روگردانیده و از خوشیها و آرایشهای آن دوری میجسته اند .از جمله سرهای خود می تراشیده اند .این سر تراشیدن برای بد نما گردانیدن خودشان می بوده .ولی کم کم نشانهٔ پارسایی شمرده شده و به مردم خوشنما افتاده .کسی که می خواسته توبه کند و به پارسایی گراید ،پیش از همه موهای سرخود میتراشیده .از اینجا ما در کتابها می بینیم چون می خواهند توبه کردن کسی را گویند ،می نویسند» :سر تراشید» (بعربی :حلق رأسه ،قص شعره).
سپس این سرتراشی رواج یافته و همه کسانیکه دینداری و نیکوکاری می نموده اند ،سرتراشیده اند .شگفتر آنکه این زمان صوفیان بازگشته و گیس فرو هشته اند [۱].آنروزی که مردم گیس میداشته اند ،اینان سر میتراشیده اند و چون مردم سر تراشیده اند ،اینان گیس داشته اند .دو رنگی با مردم را مایه خود نمایی و شناختگی دانسته اند.
در زمان ما در آذربایجان ملایان و سیدان و بازرگانان و بیشتر بازاریان و کشاورزان سر میتراشیدند و آنرا برای خود بایا[۲] می شماردند .اگر کسی از اینان سر نتراشیدی همه به نکوهش برخاستندی و ملایان او را «فاسق» دانسته گواهیش را نپذیرفتندی .ولی سپاهیان و درباریان و بیشتر روستائیان و بسیاری از جوانان که به «مَشدیگری» (لوتیگری) برخاستندی ،جلو سر خود را تراشیده از پشت سر زلف می گزاردندی .بسیاری نیز زلفهای بیخ گوشی می گزاردندی که «پیچک» (برجک) نامیده شدی.
باری من چون از یک خاندان ملایی و سیدی می بودم از پنج سالگی سر مرا تراشیدند ،و این کار چون رنج می داشت و هر روزی که سلمانی برای تراشیدن سرم آمدی به من دشوار بودی ،از این رو در یادم مانده است. در شش سالگی که پدرم به سفر رفته بود ،من چون میدیدم کسانی از خویشان ما کتاب میخوانند و نامه هایی که از پدرم میرسد میخوانند ،آرزو میکردم من نیز توانستمی ،و چون مادرم میگفت :باید به مکتب بروی و درس بخوانی تا خواندن اینها توانی ،خواستار شدم که مرا به مکتب گزارند .یکروز مرا به مکتب بردند .ولی چون تابستان می بود و من آنروز تشنگی کشیدم و آب برای خوردن نیافتم ،و پس از نیمروز که آخوند خوابید دیدم شاگردان مگسها را می گیرند و پرهاشان میکنند و آزارشان می رسانند ،از این کارها بدم آمد و از فردا دیگر نرفتم.