برگه:Zendegani-man.pdf/۸۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

گردیم. آن سه تن از در بزرگ که آمده بودیم بیرون رفتند. دکتر با من از در دیگری که به خانه دکتر میرفت روانه شدیم. در راه چند تنی دنبالمان کردند. ولی داستانی رخ نداد و ما به خانه دکتر رسیدیم و به ناهار خوردن نشستیم. در میان ناهار یکی از دوستان از در درآمده از گرفتار شدن آن سه تن آگاهی آورد.

خیابانی از سازش فشنگچی با هیئت و سردار عشایر آگاه می بوده و ما را همدست آنان میشمارده. این بوده همانکه ما به درون عالی قاپو رفته ایم، بازجویان بسیار گرد آنجا را فراگرفته اند، و چون آن سه تن بیرون آمده اند هر سه را دستگیر گردانیده اند، که همان روز هیئت را با طلیعه در درشکه نشانیده روانه تهران گردانیدند. ولی سلطانزاده را به شهربانی فرستاده بند کردند. نیز همان روز فشنگچی و سردار عشایر و کسان دیگر را دستگیر گردانیدند.

اما من در خانه دکتر ناهار خورده پس از بدرود با او روانه خانه خودمان شدم. آنروز کسی به سراغ من نیامد. هنگام شب یکدسته به در خانه آمدند. چون کسی از شهربانی همراهشان نمیبود نخواستم خودم را بدست آنان سپارم و از پشت بام بخانه همسایه رفتم که سپس بازگشتم. فردا دانستم که دکتر و میرزا علی اکبر حریری را نیز گرفته و به شهربانی برده بند کرده اند. از اینرو از همراهان ما هر که شناخته میبود گریخته یا رو نهان گردانیده.

من نیز به آن شدم از شهر بیرون روم. عصر آنروز نهانی از خانه بیرون شده و با همسرم در درشکه‌ای سرپوشیده نشسته به کوی چوست دوزان رفتم. چند روز در آنجا در خانه های آشنایان مانده از آنجا به دیزه بخانه یکی از خویشان رفتم و از آنجا خود را به هکماوار بخانه حاجی عباس رسانیدم. چند شبی در آنجا میبودیم و با شادروان حاجی عباس با آسایش و خوشی روز می گذراندیم تا شبی رخت خود را دیگر گردانیده، همراه یکی از کشاورزان هکماوار خود را به «یانق» سه فرسخی تبریز رسانیدم. در آنجا یکشب ماندم که شادروان حاجی عباس رخت و پول برایم آورد. فردا از آنجا تنها راه افتاده شب را به «ممقان» و فردا از آنجا به «اجبشیر» و پس فردا به بناب رفتم. در همه جا آشنایان مهمانم می کردند و خوشیها رخ میداد. از بناب که بیرون آمدم با یک ملای شیخی همراه میبودیم که گفتگوی خود را با او در جای دیگری نوشته‌ام.[۱]

دوشنبه دهم خرداد (۱۲ رمضان) به صاین قلعه (که اکنون شاهین دژ خوانده میشود) رسیدم و آنروز را در آنجا ماندم که بیاسایم. عصر آنروز به دیدن حاجی بیک (حاجی میرزا آقا بلوری که در تاریخ مشروطه نامش بارها برده شده) و اکنون حکمران افشار میبود رفتم. این حاجی بیک که یکی از پیشگامان مشروطه میبود پس از جنگ با روسیان به استانبول رفته در درآمدن نخست عثمانیان همپای ایشان به تبریز آمده بود و این نام «حاجی بیک» از استانبول به روی او مانده بود. در تبریز میانه او که سردسته مجاهدان میبود با دموکراتها کشاکشها رفته بود. من بدگمان میبودم که خود او یا «نایب الحکومه» اش در تکان تپه به آزار من برخیزد. این بود بهتر دانستم خود او را ببینم. رفتم،

در اندرون میبود. کارت دادم بیرون آمد. پس از سخنانی گفت: «گویا شما از آزادیخواهانید که از تبریز بیرون

  1. کتاب بهاییگری