آمدهاید». گفتم: از کجا می گویید؟... گفت: «شما که به کربلا نمیروید. اینجا هم که راه راست تهران نیست ...» گفتم: همانست که دانستهاید. گفت: «اگر چنان است شما باید میهمان من باشید و به هیچ جا نروید تا کارهای تبریز بسامانبسامان= منظم (ویراینده) شود و با هم به به آنجا بازگردیم».
پس از گفتگوی بسیار چنین نهادیم که دو روز میهمان ایشان باشم و روانه گردم. ولی از فردای آنروز تب نوبهتب نوبه= تبی که پیاپی در زمانهای مختلف شخصی را مبتلا گرداند (ویراینده) بسیار سختی گریبان مرا گرفت که ناچار شدم و یکماه و نیم در آنجا ماندم. آشنایی من با آقای بلوری از همان جا آغاز یافته. پذیراییها و نوازشهای او در آن یکماه و نیم خود داستان جدایی میدارد. پس از یکماه و نیم چون تب رهایم نمی کرد و در آنجا پزشکی نمیبود، از حاجی بیک خواهش کردم مرا به تهران روانه گرداند. در آن چندگاه با امیر مکرم افشار که به صاین قلعه آمده بود دوستی پیدا کرده بودم. چنین نهادیم کسان او مرا به زنجان رسانند. سواره هایش به صاین قلعه آمدند و شبانه به حاجی بیک بدرود گفته روانه شدیم.
در راه با همه ناتوانی خوش میبودم. از راه کاروان کناره گرفته و از دیه هایی که پاکیزهتر و مردمانش بسیار مهربان میبودند راه میپیمودیم. در همه جا نوازشهای بسیار میکردند. با این روش به تکان تپه رسیده فردا از آنجا به «قرخلو» که خانه امیر مکرم میبود رسیدیم. زندگانی بسیار نیک و پاکیزهای میداشتند. یکهفته در آن دیهها میهمان امیر مکرم و پسر عموهایش میبودم و چون تب نیز بریده بود بسیار خوش میگذشت. پس از یکهفته با سوارانی راه زنجان را پیش گرفته روانهشدیم. چون تب باز می گرفت حال بدی میداشتم و نمی دانم چند شب در راه میبودیم که به زنجان رسیدیم.
در زنجان به یک کاروان بزرگی برخوردم. عین الدوله و خانواده ولیعهد و کارمندان تهرانی ادارههای تبریز از آن شهر بیرون آمده کاروان بزرگی بسته رو به تهران میرفتند. من نیز درشکهای گرفته با آنان روانه شدم. همراه من جوانی بنام غلامعلیخان میبود. با این جوان دوست شدیم و در راه آسوده و خوش میبودیم.
۳۴) نخستبار که به تهران رسیدم
نمی دانم چند روز در راه میبودیم. چون به تهران رسیدیم من نام میهمانخانهای را یاد گرفته بودم که به آنجا روم. غلامعلیخان نگذاشت و آنشب بخانه ایشان رفتم. پدر و برادرانش بسیار نواختند.[۱]
آقای علی
- ↑ نواختن= نوازش کردن، تحسین کردن (ویراینده)