زندگانی من /احمد کسروی ........................................................................................................................................................................
۸۳
همان روز به دیدن دکتر رفته هر آنچه شنیده و گفته بودم به او آگاهی دادم .دکتر بسیار خشنود گردیده گفت» :گزندهایی را از ما دور گردانیدهاید«. چنانکه در تاریخ هیجده ساله نوشته ام میجر ادموند پس از نومیدی از ما با خود خیابانی به سازش پرداخت و خواست خود را بکار بست .اما نماینده وثوق الدوله به یک نقشه بسیار خامی برخاست که زیان آن به ما نیز رسید .ما آنروزها ندانستیم .ولی سپس به داستان پی بردیم. چگونگی آن بودهکه آقای فشنگچی پس از من با آقا میرزا علی هیئت گفتگو کرده و با او چنین نهاده بودهاند که هیئت جنبشی در شهر به زیان خیابانی پدید آورد و عین الدوله که بنام والی آذربایجان آمده ولی خاموش می نشست به آنان پشتیبانی نماید ،و چون محمد حسینخان سردار عشایر که از سران سوارههای قره داغ بشمار میرفت همراه عینالدوله به شهر آمده بود، سواران او نیز به شهر بیایند و خیابانی و همراهانش را اگرچه با جنگ و خونریزی باشد از میان بردارند. چنانکه گفتم ما از این نقشه ناآگاه میبودیم .ولی روزی دیدیم فرستاده هیئت آمد که سلطانزاده را کتک زدهاند بیایید ببینیم چکار باید کرد .سلطانزاده از دسته ما میبود .ولی با هیئت همبستگی دیرین را نگه داشته مهر میورزید .پیروان خیابانی او را در بازار به گیر آورده کتک زده بودند و هیئت از پیشآمد سود جسته و خواسته بود همانرا دستاویز گرداند و به نقشه خودشان پردازد و بسیار خشنود شده بود که به ﹸشوند سلطان زاده ما نیز پا در میان خواهیم داشت. هرچه بود ما با دکتر بخانه هیئت رفتیم و در آنجا به گفتگو پرداخته چنین نهادیم که فردا همگی با هم به عالی قاپو رویم و پیشآمد را با سختی زندگانی خود گفتگو کنیم و چون ما را در شهر ایمنی نیست در همان جا بست نشینیم و از دولت چاره خواهیم. همان شب من چون از خانه هیئت بیرون آمدم از بیرون دو سه تن به پشت سرم افتادند و در میان راه در آنجا که رهگذری نمی بود خود را به من میرسانیدند و بیم میدادند و تپانچه های کمر خود را به من نشان میدادند.
فردا دوشنبه بیستم اردیبهشت در خانه هیئت گرد آمدیم ولی پنج تن بیشتر نبودیم .هیئت ،دکتر ،طلیعه، سلطانزاده ،من .هیئت نتوانسته بود دستهای پدید آورد .با این کمی روانه عالیقاپو شدیم .چنانکه در تاریخ هیجده
ساله نوشتهام در عالی قاپو چیزیکه مایه امید باشد ندیدیم .این بود از رفتن پشیمان شده برخاستیم که باز