برگه:Zendegani-man.pdf/۵۷

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
زندگانی من / احمد کسروی
۵۷
 

۲۳) چگونه به قفقاز رفتم

بدینسان سال نخست آموزشگاه با خوشی می گذشت، و چون شاگردان آزمایش دادند درسها پایان پذیرفت. ولی ملایان در بیرون میدان را برای من بسیار تنگ گردانیده بودند. رفتن من به مدرسه آمریکایی و زبان انگلیسی خواندنم دستاویز دیگری در دست آنان شده بود و با بیشرمی چنین می‌گفتندː «‌رفته در آنجا درس بابی می خواند».

چون تا اینجا از مادرم چیزی نگفته‌ام چند جمله می نویسم: مادر من، خدیجه خانم، زنی بیسواد و از یک خانواده کشاورزی می بود. ولی هوش و فهم بسیار می داشت. سخن کم گفتی و کار بسیار کردی. در همه هکماوار دو تن زن می بودند که در رخت دوختن و دستکش و عرقچین بافتن و گلدوزی کردن، و همچنین در پختن خوراکهای بسیار ستوده بنام میبودند، یکی مادر من، یکی زن گلی که نامش را برده‌ایم. در خانه‌داری ماننده مادرم را تا کنون ندیده‌ام. پدر و مادرش هر دو سال یکبار، به کربلا رفتند و آنرا کاری بسیار نیک شمردندی. ولی مادرم سخنان پدر مرا آموخته و به آن کارها ارج تگزاردی. از پدر و مادر و برادر و خواهرانش نیز جدایی نمودی. از هنگامی که برادرانم را به دبستان می فرستادم، او هم به این آرزو افتاده بود که در چهل و چند سالگی الفبا خواند. ولی گرفتاریها نمی گذاشت. سرگذشت من و آزارهایی که از ملایان و دیگران می‌دیدم برای او اندوه بزرگی شده بود، و چون نام «بابی» و مانند اینها را می شنیدی بسیار افسرده می‌گردیدی. آن ملای هکماواری، بدخواهی را از اندازه گذرانیده کسانی را به کشتن من نیز بر می انگیخت.

بارها خواسته بودم که از هکماوار بیرون آمده در کوی دیگری نشیمن گیرم. مادرم خرسندی نمی‌داد و بدینسان هم مرا و هم خود را دستخوش آزار مردم نافهم و نادان آنکوی نگه می‌داشت.

تا مدرسه می‌بود سرگرمی به درس و دیدار شاگردان مایه دلداری برای من میبود. ولی چون مدرسه بسته گردید سختی جایگاه خود را دریافته بهتر دانستم سفری کنم، و چون روس ها راه قفقاز را تا تبریز رسانیده بودند که همانسال پایان یافته بود، گفتم به قفقاز روم و در یکی از شهرهای آنجا بکاری پرداخته بمانم و چون پایدار گردیدم خانواده خود را نیز بخواهم. آنچه مرا در این اندیشه استوار گردانید آن بود که در نتیجه آن پیشامد بیماری و رفتن خون از دماغم بسیار بی‌خون و ناتوان می‌بودم و پزشکان سفر را بهترین چاره‌ها می‌ستودند.

بهمین عنوان مادرم را خرسند گردانیدم، و چون پول نمی‌داشتم از شادروان حاجی عباس وامی گرفتم. در آن یکسال از پولی که از مدرسه می‌گرفتم بسیاری از وامهایم را پرداخته بودم. اینهنگام ناچار شدم و دوباره وامی گرفتم