برگه:Zendegani-man.pdf/۵۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
زندگانی من / احمد کسروی
۵۸
 

و گویا روز یازدهم تیر ماه ۱۳۹۵ (یکم رمضان ۱۳۳۴) بود که در ایستگاه به برادرانم و دیگران بدرود گفته و به راه‌آهن نشسته روانه گردیدم.

در این واگون دو تن از آشنایان می‌بودند: حاجی میرزا مصطفی پسر مجتهد که برای درمان رماتیسم به آبهای کانی[۱] باکو می‌رفت، آقا میرزا علی هیئت که با چند تن از ملایان به مشهد می‌رفتند. من نزد آنان نرفته در اتاقی تنها نشستم و یک افسر روسی با من نشست. کم کم با او آشنا گردیده خواستیم با هم به گفتگو پردازیم نتوانستیم. چه من از روسی بیش از چند جمله نمی‌دانستم. او نیز ترکی یا فارسی نمی دانست. پرسید: «فرانسه می‌دانی؟». گفتم: «نه». من پرسیدم:انگلیسی می‌دانی؟. گفت: «نه». با همدیگر خندیدیم.

چون واگن آهسته می‌رفت ما می‌بایست شش ساعت با هم باشیم تا به جلفا برسیم. من بهتر دانستم آن چند ساعت را به باد گرفتن روسی ازو پردازم که هم بیکار نباشیم و هم من سود جویم. این بود مداد و دفتر درآوردم و چیزهایی را به او نشان داده نامش را می‌پرسیدم و می‌نوشتم. مثلاً دستش را گرفته، می‌گفتم: «ایتواچتو؟». و او پاسخ می گفت. بدینسان تا جلفا صد واژه بیشتر یاد گرفتم. برخی جمله‌ها نیز یادداشت کردم.

شب را به جلفا رسیده خوابیدم. در واگون فردا که تا الکساندراپول می‌بایست رفت، مردم انبوه می‌بودند و زبانهای گوناگون -از ترکی و ارمنی و گرجی و روسی- سخن شد. دلخوشی من از جمله‌های روسی می‌بود که می شنیدم و به یاد می‌سپاردم. در آنجا نیز آموزگاری پیدا کردم. با یک زن و شوهر آمریکایی که از مسیونرها می‌بودند و سالها در پتروگراد زیسته روسی را نیک می‌دانستند آشنا گردیدیم. دانسته شد که برای «کنفرانس» به تبریز آمده بوده‌اند و باز می گردند. و چون دانستند من از آموزگاران مدرسه باهماد[۲] ایشان بوده‌ام مهربانی کردند. گفتم: خواهشمندم پرسشهایی که درباره زبان روسی می دارم بمن پاسخ دهید. پذیرفتند، و من تا شب چیزهای بسیاری از ایشان یاد گرفتم.

شب نیمشب به الکساندراپول رسیدیم. در همان ساعت واگون دیگری از مرز خواستی رسید که ما می بایست سوار آن شویم، و چون واگون پر از سالدات[۳] آمد، همه نتوانستند سوار شوند. من با گروهی بازماندیم. یک بازرگان تبریزی پسر هشت ساله خود را زمین گزارده خود سوار شده بود و آن پسر می گریست و فریاد می‌کشید. من او را بنزد خود آورده، گفتم تو را برده به پدرت رسانم. چندتن از ملایان و دیگران نیز که می‌بودند بسر من گرد آمدند. من رفته گفتگو کردم. گفتند: نزدیک بامداد واگن دیگر خواهد آمد، شما را سوار آن کنیم. هنگام بامداد این واگون آمد و ما همه سوار شدیم. واگون آهسته می رفت و من به تماشای آن کوهها و دره‌های دلکش می‌پرداختم و لذت می‌بردم. ولی در هر ایستگاهی مرا برای پرسش درباره آن پسر بازرگان که بلیط و گذرنامه نمی‌داشت پیاده می‌گردانیدند و این مرا فرصتی بود که جمله‌های روسی را که یاد گرفته بودم بکار برم، و چون گاهی نیز واژه‌ها را عوضی می‌گفتم، مایه خنده و شوخی می‌شد.

  1. کانی= معدنی (ویراینده)
  2. باهماد= جمعیت (ویراینده)
  3. سالدات= سرباز به زبان روسی (ویراینده)