گفتم: «چرا؟»
گفت: «چون نسخ شده».
گفتم: «شما بالا سرتان توریت و انجیل و قرآن را که جلوتر از آنست و به عقیدهتان هم نسخ شده، پهلوی هم چیدهاید. پس چرا تنها بیان[۱] را نمیدارید؟!..
گفت: «مولای ما نگهداشتن آنرا نهی کرده».
گفتم: «بهرحال آیا شریعت او مطابق زمان بوده؟»
گفت: « البته[۲] بوده.»
گفتم: «پس در آنحال چه شوندی داشته که سیزده سال دیگر بهاءالله برخیزد و شریعت نوی که با آن بیکبار ناسازگار است بیاورد؟!. مگر در سیزده سال خواهشهای زمان دیگر گردد؟!..
گفت: «ما که نمیتوانیم به خدا ایراد گیریم».
گفتم: «هنوز دانسته نیست که از خداست. ما هنوز میخواهیم بدانیم که از خدا بوده یا نه؟.
تو خودت گفتی که «علت تجدید تغییر زمانست». خودت گفتی که «هر شریعتی باید مطابق زمان باشد». اکنون چرا از سخن خود بازمیگردی؟!»
گفت: «به ما اجازه ندادهاند که در چنین مباحثی وارد گفتگو شویم.»
گفتم: «پس به این پرسش من که پاسخ خواهد داد؟»
گفتː «که نمیدانم که پاسخ خواهد داد. من می نویسم به مرکز امر، خودشان پاسخ دهند.»
گفتم: «بنویسید. ولی تا چند گاه پاسخ آید؟.»
گفت: «چون زمان جنگ است، شش ماه خواهد کشید. شما نشانی خود را بدهید تا هر پاسخی آمد به شما برسانم». من چون نشانی خودم را گفتم، گفت: «اکنون دانستم شما کیستید. اگر از پیش شناخته بودمی به گفتگو درنیامدمی. شما با آقا میرزا مهدی نیز گفتگو کردهاید: در هر ظهوری کسانی همچون شما که به دانش خود مغرورند، عقب مانند و قابل هدایت نباشند».
گفتم: این سخنتان نیز راست نیست. شما اگر به این یک پرسش، از خودتان یا از دیگری پاسخی دهید خواهید دید که من خواهم پذیرفت.
با این سخن نشست پایان یافت و ما برخاستیم. میرزا اسماعیل خان که از خنده خودداری نمیتوانست و همه راه را میخندید خستوان[۳] میبود که به گفتههای بهاییان گراییده بود. و از این نشست و گفتگو که مایه بیداری او شده بود خرسندی مینمود. هنوز یاداشتهای آن روز در میان کاغذهای من باز میماند.