که خودم را به ناخوشی زدهام یا ناخوشی غریبی گرفتهام ـ خواهی نخواهی سیگار را برداشتم آتش زدم، چرا سیگار میکشم؟ خودم هم نمیدانم. دو انگشت دست چپ را که لای آن سیگار است بلب میگذارم. دود آنرا در هوا فوت میکنم، اینهم یک ناخوشی است!
حالا که به آن فکر میکنم تنم میلرزد، یک هفته بود، شوخی نیست که خودم را به اقسام گوناگون شکنجه میدادم، میخواستم ناخوش بشوم. چند روز بود هوا سرد شده بود، اول رفتم شیر آب سرد را روی خودم باز کردم، پنجره حمام را باز گذاشتم، حالا که بیادم میافتد چندشم میشود، نفسم پس رفت، پشت و سینهام درد گرفت، با خودم گفتم دیگر کار تمام است. فردا سینه درد سختی خواهم گرفت و بستری میشوم، بر شدت آن میافزایم بعد هم کلک خود را میکنم. فردا صبحش که بیدار شدم، کمترین احساس سرماخوردگی در خودم نکردم. دوباره رختهای خودم را کم کردم، هوا که تاریک شد در را از پشت بستم، چراغ را خاموش کردم، پنجره اطاق را باز کردم و جلو سوز سرما نشستم. باد سرد میوزید. بشدت میلرزیدم صدای دندانهایم که بهم میخورد میشنیدم، به بیرون نگاه میکردم، مردمی که در آمدوشد بودند، سایههای سیاه آنها، اتومبیلها که میگذشتند از بالای طبقه ششم عمارت کوچک شده بودند. تن لختم را تسلیم سرما کرده بودم و بخودم میپیچیدم، همانوقت این فکر برایم آمد که دیوانه شدهام. بخودم میخندیدم، بزندگانی میخندیدم میدانستم که در این بازیگرخانه بزرگ دنیا هرکسی یک جور