برگه:Zendebegur.pdf/۱۹

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۱۹
زنده‌بگور

بازی میکند تا هنگام مرگش برسد. من هم این بازی را پیش گرفته بودم چون گمان میکردم مرا زودتر از میدان بیرون خواهد برد. لبهایم خشک شده، سرما تنم را میسوزانید، باز هم فایده نکرد، خودم را گرم کردم، عرق میریختم، یکمرتبه لخت میشدم، شب تا صبح روی رختخواب افتادم و میلرزیدم، هیچ خوابم نبرد. کمی سرماخوردگی پیدا کردم ولی بمحض اینکه یک چرت میخوابیدم ناخوشی بکلی از بین میرفت. دیدم اینهم سودی نکرد، سه روز بود که چیز نمیخوردم و شبها مرتباً لخت میشدم جلو پنجره مینشستم، خودم را خسته میکردم، یک شب تا صبح با شکم تهی در کوچه‌های پاریس دویدم، خسته شدم رفتم روی پله سرد و نمناک در کوچه باریکی نشستم. نصف شب گذشته بود، یکنفر کارگر مست پیل‌پیلی میخورد از جلوم رد شد، جلو روشنائی محو و مرموز چراغ‌گاز دو نفر زن و مرد را دیدم که با هم حرف میزدند و میگذشتند. بعد بلند شدم و براه افتادم، روی نیمکت خیابانها بیچاره‌های بیخانمان خوابیده بودند.

آخرش از زور ناتوانی بستری شدم، ولی ناخوش نبودم. در ضمن دوستانم بدیدنم می‌آمدند. جلو آن ها خودم را میلرزانیدم چنان سیمای ناخوش بخودم میگرفتم که آنها دلشان بحال من می‌سوخت. گمان میکردند که فردا دیگر خواهم مرد. می‌گفتم قلبم میگیرد، وقتی که از اطاق بیرون میرفتند بریش آنها میخندیدم. با خودم می‌گفتم شاید در دنیا تنها یک کار از من برمیآید: میبایسنی بازیگر تآتر شده باشم!...