میگذشت، صورت آنها پیدا نبود. شب تاریک و جگرخراش پر شده بود از هیکلهای ترسناک و خشمگین، وقتیکه میخواستم چشمهایم را به بندم و خودم را تسلیم مرگ بکنم، این تصویرهای شگفتانگیز پدیدار میشد. دایرهای آتشفشان که بدور خودش میچرخید، مردهای که روی آب رودخانه شناور بود، چشمهائی که از هر طرف بمن نگاه میکردند. حالا خوب بیادم میآید شکلهای دیوانه و خشمناک بمن هجورآور شده بودند. پیرمردی با چهرهای خونآلوده بستونی بسته شده بود. بمن نگاه میکرد، میخندید، دندانهایش برق میزد. خفاشی با بالهای سرد خودش میزد بصورتم. روی ریسمان باریکی راه میرفتم، زیر آن گرداب بود، میلغزیدم، میخواستم فریاد بزنم، دستی روی شانه من میشد، یک دست یخزده گلویم را فشار میداد، بنظرم میآمد که قلبم میایستاد. نالهها، نالههای مشئومی که از ته تاریکی شبها میآمد، صورتهائی که سایه بر آنها پاک شده بود. آنها خودبخود پدیدار میشدند و ناپدید میگشتند. در جلو آنها چه میتوانستم بکنم؟ در عین حال آنها خیلی نزدیک و خیلی دور بودند، آنها را در خواب نمیدیدم چون هنوز خوابم نبرده بود.
....................
نمیدانم همه را منتر کردهام، خودم منتر شدهام ولی یک فکر است که دارد مرا دیوانه میکند، نمیتوانم جلو لبخند خودم را بگیرم. گاهی خنده بیخ گلویم را میگیرد. آخرش هیچکس نفهمید ناخوشی من چیست، همه گول خوردند! یک هفته است