راهها و جاهای شلوغ رد میشدم. در میان این گروهی که در آمدوشد بودند، صدای نعل اسب گاریها، ارابهها، بوق اتومبیل، همهمه و جنجال تکوتنها بودم. مابین چندین میلیون آدم مثل این بود که در قایق شکستهای نشستهام و در میان دریا گم شدهام. حس میکردم که مرا با افتضاح از جامعهٔ آدمها، بیرون کردهاند. میدیدم که برای زندگی درست نشده بودم، با خود دلیل و برهان میآوردم و گامهای یکنواخت برمیداشتم، پشت شیشه مغازههائی که پرده نقاشی گذاشته بودند میایستادم، مدتی خیره نگاه میکردم، افسوس میخوردم که چرا نقاش نشدم، تنها کاری بود که دوست داشتم و خوشم میآمد. با خودم فکر می کردم میدیدم، تنها میتوانستم در نقاشی یک دلداری کوچکی برای خودم پیدا بکنم. یکنفر فراش پست از پهلویم میگذشت و از پشت شیشه عینک خودش عنوان کاغذی را نگاه میکرد، چه فکرهائی برایم آمد؟ نمیدانم گویا یاد پستچی ایران، یاد فراش پست منزلمان افتادم.
دیشب بود، چشمهایم را بهم فشار میدادم، خوابم نمیبرد، افکار بریدهبریده، پردههای شورانگیز جلو چشمم پیدا میشد. خواب نبود چون هنوز خوابم نبرده بود. کابوس بود، نه خواب بودم و نه بیدار اما آنها را میدیدم. تنم سست، خردشده، ناخوش و سنگین، سرم درد میکرد. این کابوسهای ترسناک از جلو چشمم رد میشد، عرق از تنم سرازیر بود. میدیدم بستهای کاغذ در هوا باز میشد، ورقورق پائین میریخت، یک دسته سرباز