رو میآمد. بعد طوری میچیدم که یک خال سیاه و یک خال سرخ فاصلهبفاصله رویهم قرار بگیرد بترتیب: شاه، بیبی، سرباز، ده، نه و غیره. هر خانه که باز میشد ورق زیر آنرا از رو میگذاشتم، و اگر پنج خانه یا کمتر میشد بهتر بود. بعد از آن باقی ورقها که در دستم بود سهتاسهتا رویهم می گذاشتم و اگر ورق مناسبی میآمد روی خانهها میچیدم، ولی از شش خانه نباید بیشتر بشود، تکخالها را جداگانه بالای خانهها میگذاشتم بطوریکه اگر فال خوب میآمد همه ورقهای خانههای پائین مرتب روی یکهای همرنگ خودشان گذاشته میشد. این فال را در بچگی یاد گرفته بودم و با آن وقت را میگذرانیدم!
هفتهشت روز پیش در قهوهخانه نشسته بودم. دو نفر روبرویم تختهنرد بازی میکردند. یکی از آنها برفیقش که با صورت سرخ، سر کچل، سیگار را زیر سبیل آویزان خودش گذاشته بود و با قیافهٔ احمقانهای باو گوش میداد گفت: هرگز نشده که من سر قمار ببرم، از ده مرتبه نه دفعه آنرا میبازم. من بآنها مات نگاه میکردم، چه میخواستم بگویم؟ نمیدانم. باری بعد آمدم در کوچهها، بدون اراده میرفتم، چندین بار بفکرم رسید که چشمهایم را به بندم بروم جلو اتومبیل چرخهای آن از رویم بگذرد، اما مردن سختی بود. بعد هم از کجا آسوده میشدم؟ شاید باز هم زنده میماندم. این فکر است که مرا دیوانه میکند. بعد همینطور از چهار